happy birthday my little bitch :)

نمیدونم از کجا شروع کنم.. چون برای من ورق زدن شخصیت ادما اونقدرا هم کار اسونی نیست .. حالا تصورشو بکن که سختی کارم چقدر میتونه بیشتر بشه وقتی که بخوام راجب اون ادم حرف بزنم .. ادمی که خیلی وقتا باعث میشه متعجب بشم.. متعجب بشم و با یه قیافه ی گنگ به دیوار رو به روم نگاه کنم چون ذهنم میدونه و درک میکنه که اون برای داشتن این شخصیت عمیق ، مهربون و دوست داشتنی چقدررر کوچیکه و اصلا ممکن نیست که این حجم از حسای خوب توی اون جسم کوچیک جا بگیرن مگه اینکه باور کنیم اون دلیلی برای اثبات این افسانه است که گاهی وقتا تمام چیزای خوب میتونن دور هم جمع بشن و خودشونو توی یه جسم کوچیک جا بدن.. من با همه ی این تعریفات نمیگم که اون یه الهه است ، حتی از نظر خیلی ها اون یه ادم معمولی و نرمال هم نیست و خب مثل تمام ادما ، اون یه ادم بی نقص نیست .. چون هیچ کس بی نقص نیست..اما همین اون دختر رو تبدیل به بهترین دوست من کرده..  و من با تمام نقص ها و اشتباهاتش ، تمام تصمیمات و خواسته هاش و حتی با اون اسمای جذابی که سیوم میکنه دوسش دارم..و امروز فقط اینجام چون میخوام شکرگزار بودنش باشم و ممنون به دنیا اومدنش.. میخوام برای خوشحالیش توی سن جدیدی که پیش روش داره دعا کنم ، میخوام بهش بگم که خودش باشه مهم نیست که ساحره های اطرافش چه وردای مزخرف به ظاهر خفنی بلدن ، میخوام بهش بگم که فقط تمام تلاشش رو بکنه و لازم نیست که همیشه اولین و بهترین باشه ، میخوام بگم که امسال برامون بدون تظاهر لبخند بزنه و لازم نیست درداشو که شامل وزنه هایی از جنس خنجر کلمه ها میشن توی قلبش این ور اون ور بکشونه .. و در نهایت میخوام بگم که خوشحالم وجود داره.. خوشحالم که نفس میکشه و خوشحالم که به دنیا اومده ..و حتی خوشحال ترم از اینکه برای به دنیا اومدن عجله نکرده تا بتونم یه سال و یه ماه و نه روز ازش بزرگ تر باشم :) و قطعا با تک تک سلولای بدنم خوشحالم که بهترین دوست منه :) 
تولدت مبارک فرشته کوچولو +-+ مکنه ی اونی نمای ما بمون :))) 

+ به متن نمیخورد ولی یکی بزن تو دهن اون ساحره.. ممنونم :)

  • Parsoon :]

if i :)

ازم معذرت خواسته بود به خاطر رفتنش ، به خاطر شکستن قلبم ، به خاطر تمام نادیدن گرفتن هاش وسط دورهمیا ، به خاطر خراب کردن حال خوبم و به خاطر تمام اشک هایی که انگار به جای اینکه اونو برگردونن تبدیل شده بودن به یه پل برای زودتر دور شدنش درست شبیه یه مسیر فرعی که اونو مستقیم میرسوند به معشوقه ی رویاهاش... با اینکه معذرت خواسته بود اما اون نامه ی کاهی و خوشبو برام تبدیل شد به یه تیکه کاغذ بیخود که باید بین هیزم های شومینه میسوخت چون من دختری بودم که یه روز صبح به خاطر تمام شکستن ها و طرد شدناش از روی پل بزرگ شهر پرید و نامه ی اون تبدیل شد به کسایی که هر روز زمزمه میکردن که ای کاش نمیپرید ... یا ای کاش هنوز هم زنده بود اما دخترک پریده بود .. و دیگه دوستت دارم ها ، گریه ها و دلتنگی ها روحشو به جسمش که یه جا توی اون رودخونه ی عمیق گمشده بود برنمیگردوندن .... دخترک رفته بود مثل قلب من که خرد خرد خرد شده بود ... معذرت خواهی ها و دوست داشتنا روح دخترک رو بهش برنمیگردوندن و دخترک هم زنده نمیشد ... درست مثل قلب من که دوباره شبیه یه قلب سالم نمیشد .. و میدونی ؟ باید بگم که زمان برعکس تصور تو با یه نامه ی معذرت خواهی ساده هیچ وقت به عقب برنمیگشت و چسب زخم های حرفات هرگز قلب من رو ، دوباره تبدیل به قلب من نمیکردن :) پس در جواب حرفات باید بگم که عذر میخوام اما نامه هات توی اتیش سوختن و دیگه نتونستم با چسبوندن تیکه های خاکستراشون بهم تبدیل به کاغذای کاهی خوش رنگ و بو شون کنم پس اگه خاکسترا دیگه تبدیل به کاغذای کاهی نمیشن قلب منم دیگه هیچ وقت شبیه یه قلب سالم نمیشه که میتونه با خیال راحت به بقیه عشق بورزه و اعتماد کنه :)) 

+ به خاطر جواب ندادن به کامنتا جدا متاسفم‌ .. همه رو خوندم و ممنون بات نمیدونم دقیقا چه جوابی بهشون بدم و این ویژگی همیشگی منه بات الان وقت ندارم فک کنممممم‌.....:/ 

++ امتحاناتونو خوب بدید .. از پسش برمیاید و دست کم تلاش تونو بکنید .. این همه چیزه نه اون نمره ی مزخرفی که میگیریم

+++ متنه هم طبق معمول خیلی مودیه و از قضا به این عکس فلیکس خیلی میخورد :)

++++ عنوانام هیچ ربط معنا داری به متن نداره صرفا وایب این اهنگو میده +-+

  • Parsoon :]

.love story_rain ver

همه چیز از لحظه ای شروع شد که الهه به فرشته ی کوچکش نگاهی انداخت و جویای غم پنهان درون قلبش شد..  و فرشته که به خودش امد داشت در اغوش الهه اش گریه میکرد..بی پروا ، ازاد و همچون زنی نیازمند تکیه گاه که بالاخره کسی را به عنوان تکیه گاهش یافته بود . در حقیقت فرشته از زمین می امد.. سرزمین احساسات در حال فورانی که یا از سر شادی بود و یا از سر غم .. و قصه از جایی دردناک شد که غم همچون سرما و سوز زمستان زیر پوست خیلی ها خزید و گویا به نوعی شادی ها و لبخند ها را بلعید .. از ان پس صدای گریستن فرشتگان را میخواباند و بیدارشان میکرد .. و خب فرشته ی کوچک مسئول شنیدن حرف های مردم بود.. مردمی که حرف هایشان شب ها در گوش فرشته زمزمه میشد تا صبح روز بعد راه گلویشان را برای تظاهر به خوب بودن حالشان نگیرد  وحالا بار ان همه درد روی قلب فرشته سنگینی میکرد و راهی هم برای حل ان همه غم و درد نداشت ..پس فرشته خواهشی داشت.. با همان اشک های روان روی زانوانش نشست و در برابر الهه اش که نوری بود در دل تمام تاریکی های ان کره ی سراسر اشوب خواستار از بین رفتن این احساسات کذایی شد.. احساساتی که دخترکی را بر اثر مصرف زیاده از حدش کشته ، پسرکی در انتظار را مجنون و زن و مرد عاشقی را تنها و تنها تر کرده بود... احساساتی که بین بیشترشان مشترک بود با این تفاوت که هرکس داستان متفاوتی برای خودش داشت.. پس فرشته طلب کرد بی احساسی را .. مردن همه ی ان احساسات نفرین شده را .. حتی مردن عشق را که در ان لحظه شکسته بود حتی قلب خود فرشته ی کوچک را .. اما الهه در جواب تنها لبخند زد و فرشته را روی صندلی کوچکی نشاند .. سپس چای گرمی به دستانش داد .. عطر چای اتاق را پر کرد و همچون گیسوانی در نسیم با روان فرشته ی غمگین در جست و جوی ارامش بازی کرد... الهه رو به روی فرشته ی کوچکش نشست و دستانش دستان کوچک فرشته را قاب گرفت ، به صورتش خیره شد و لبخندی گوشه ی لبانش خزید .... لبخند الهه چیزی را چون شمع در قلب فرشته روشن کرد .. و در یک ان قلب سرد کوچکش گرم شد .. گرمایی که از سر همان احساساتی بود که خواستار مرگ شان شده بود.. و در همان حین حسی از درون فرشته بالا امد و به گلویش فشار اورد انگار که سردرگم شده بود و این سردرگم بودنش دوباره جاده هایی روان از اشک را برایش برجای گذاشته بود .. اما الهه بیش از این تاب تحمل دوباره ی ان اشک های پاک را نداشت پس بدون تردید لب های فرشته اش را بوسید ..فرشته ای که گویا برای ان الهه ی تنها انجا بود.. و خب ان بوسه از سر عشق بود ..عشقی عمیق و نه عشق یک خالق به مخلوقش .. بلکه عشق یک عاشق به معشوقه اش .. عشقی که نشعت گرفته بود از رمان های کلاسیکی با جلد های گلدار و از عطر لیوان های قهوه ی تلخی در یک کافه ی دنج کوچک ...این عشق عجیب نامتعارف هرچقدر هم که غیر معمول محسوب میشد ، عشق بود و عشق حد و مرزی نداشت .. اگر هم داشت برای الهه و فرشته اش نامحدود بود.. حسی بود غیر قابل انکار و انقدر قوی بود که با گذر زمان بخشی از خودشان شده بود.. انجا بود که تکه های شکسته ی قلب فرشته ی کوچک ارام ارام کنار هم قرار گرفت و ان بوسه مثل مرحمی برای قلبش عمل کرد چون دیگر یک فرشته ی دلشکسته از عشق نبود..دریافته بود ان حس درون قلبش که در ابتدای ماجرا برایش عجیب به نظر میرسیده تنها حسی خام و یک طرفه از سوی قلب خودش نبوده است ..  و این حس پذیرفته شدن برای فرشته رقیب نداشت.. به هرحال ارامش که به وجود هردویشان بازگشت فرشته با صدایی که هنوز از هیجان میلرزید زمزمه وار گفت که به زمین بازمیگردد و حال خیلی ها را خوب میکند با عشق .. عشق واقعی ای که گویا برای ادمیان ان کره ی سرد خیلی وقت بود که مرده بود ... فرشته بال هایش را باز کرد و در گوش الهه اش برای خداحافظی زمزمه کرد :  دنیاشون رو پر از عشق میکنم و برمیگردم..یادشون میدم ادم هایی باشن به گرمی بوسه هات و بعد از اون میام و کنار ماه میشینم و همراه ستاره ها میپرستمت .. :)))

+ اولین بوسه ی توی نوشته هام :))))))

++ راستش نه میدونم چرا وبمو باز کردم و نه میدونمچرا پست گذاشتم اما گاهی وقتا ندونستن هم اشکالی نداره :) 

+++ حال خود درونتون چطوره ؟

++++ شب تون قرمز ... 

  • Parsoon :]

چالش پاستیل خرسی #2

​​​​​​

چه زمانی توی زندگیت از ته دلت احساس خوشحالی کردی؟

این سوال عملا جواب بی پایانی خواهد داشت ..چون من میتونم شادی از ته دل رو با دیدن یه گربه تو خیابون یا خریدن یه بسته پاستیل شکری یا درست کردن یه لیوان قهوه برای خودم * که جزوکارای محبوبمه * تجربه کنم و در کل هم معتقدم همین چیزای کوچیک برای زندگی کافین و برای ادامه دادن .. یا مثلا وقتایی که بارون میاد... اون هوای ابری و اون بوی خاک بارون خورده یا اون نسیم خنکی که همراه با بارون به صورتم میخوره و اون حس تازگی...یا مثلا گوش دادن به پلی لیست fall ام که جزو چیزایی که همیشه برام حال خوب کن و خوشحال کننده است ، بغل کردن بقیه .. چون من عاشق بغلم و میتونم ساعت ها یکیو بغل کنن :) ، شنیدن اینکه متنم برای کسی قابل لمس بوده یا اون رو دوست داشته ، وقتایی که میتونم با حرفام حال بقیه رو خوب کنم ، یا روزای تولدم ، وقتی که خرگوش خریدم ، روزی که پانیسا دنیا اومد ، معدلای بیست ، وقتایی که از مامانم تعریف میکنم و اون میخنده ، وقتی یه چیز کیوت میخرم ، بستنی .. ، کتاب خریدن و خوندنش ، فیکای هستی ، سناریوهای توی ذهنم ، اون گربه ی تو حیاط که منو یادش بود امروز و تا منودید اومد کلی خودشو مالید بهم ‌.... واعی یکم عر بزنم... وقتی نازش میکردی گوشاشو خم میکرد دیه بالا نمی اوردشون و همش خر خر میکرد حوجنمتت ... و در نهایت کیدراما ، کیپاپ و انیمه که شبیه مسکنن جدا .. حال خوب کن و سافت... در کل همون طور که مشاهده کردید هر چیزی میتونه منو خوشحال کنه +-+ هرچند که بقیه میگن واسه اینه که الکی برای همه چیز ذوق میکنی بات دیس ایز می .. و خب اگه از چیزای کوچیک لذت نبرم چی کار کنم ؟ :» دیگه ام چیزی یادم نمیاد :))))

+ یادمه که دیروز گفتم با تهیونگ نابودتون میکنم سر حرفم هم هستم اما نتونستم از این عکس لعنتی بگذرم... خیلی زیباست... گادددد

  • Parsoon :]

چالش سی روزه ی پاستیل خرسی :))))) پارت وان

درباره ده سال بعدت بنویس. چه کسایی توی زندگیتن؟ چه شغلی داری؟ چه عاداتی خواهی داشت؟ توی اوقات فراغتت چیکار میکنی؟ کجا زندگی میکنی؟

۱۰ سال بعد .. راستش به نظر خیلی دوره و واقعا هم هست .. اما خب میشه یه تصویر ذهنی ازش داشت .. یه تصویر ذهنی که رسیدن بهش هم به تلاش خودم بستگی داره و هم به شرایط و اتفاق های پیشه روم و این تصویر ذهنی من از ۱۰ سال اینده است : احتمالا  یه دختر دانشجوئه خوشحالم که با وجود مشغله ای که برای درس های دانشگاهش داره راحت زندگی میکنه .. منظورم از راحت از نظر ذهنیه نمیدونم چطور بیانش کنم درواقع من ترجیح میدم که به حای نفس کشیدن واقعا زندگی کنم و احتمالا ۱۰ سال دیگه تا حدی به این خواسته ام رسیدم.. در کل فکر نمیکنم چیزی به طور عمیق توی من عوض بشه و این واقعا همون چیزیه که میخوام .. در واقع فکر میکنم که همین پرسون باقی مونده باشم با این تفاوت که به احتمال زیاد چیزای بیشتری یاد گرفتم و حتی خوشحال تر از الانم :» راجب اطرافیانم دقیق مطمئن نیستم .. اگه کسی باشه که از بودنش مطمئنم روی اون دو تا دیوونه حساب میکنم :)) و خدا رو چه دیدی ؟ شاید یه روز تونستم حضورا بر و بچ بیان رو ببینم و حتی صمیمی تر شدم باهاشون ؟ کیوتهههههه +-+ بگذریم .. شغل مشخصی برای خودم در نظر ندارم اما یقینا کرمی در وجودم بوده که اومدم تجربی دیگه پس احتمالا یا برای پزشکی میخونم یا دام پزشکی ... همون طور که گفتم سعیم در اینهکه این پرسون رو حفظ کنم و فقط هر روز اون رو بهبود ببخشم پس احتمالا اون زمان هم خودم رو با کیدراما دار بزنم ، گربه های خیابونی رو بدون فکر کردن به هر نوع موضوعی ناز کنم و باهاشون بازی کنم ، وسط خیابون دوستامو بغل کنم وبلند بلند بخندم ، صدامو به حالت بچه گونه تغییر بدم و اهنگایی که بچه ۳ ساله ها هم نمیخونن رو بخونم... :) یا هنوز عاشق قهوه و پاستیل باشم و لباسایی با رنگای گرم بپوشم .. شایدم برای خودم کلی موش و خرگوش و سگو گربه بخرم یا حتی مارمولککک که خدا میدونه چقد عاشقشم...TT * عر زدن * عاداتم ... جدا احتمالا دست از گشادی برداشتم و مثل ادم به زندگی رسیدم مثل الان احتمالا زیاد به پوستم برسم و احتمالا ورزش کنم تا تو ۵۰ سالگی نیوفتم بمیرم :/ در کل عادات ادمانه تری رو در خودم ایجاد نموده ام :)* هاه چقد ایده ال ..* راستش ترجیح میدم اینجا نباشم .. نمیگم ایران رو دوست ندارم یا بیام غر بزنم راجبش من ترجیح میدم جاهای مختلفی زندگی کنم و با ادمای بیشتری اشنا بشم .. سو ترجیحم اینه که یه کشور دیگه باشم اما اگه نشد اونقدرا هم بد نیست به هر حال من قدم زدن توی خیابونای ولیعصر ، نشستن توی کافه های دنج و گرم ، شلوغی خیابونا وقتی بارون میاد ، هوای خنک بهاری توی عید ... من چیزای زیادی از اینجا رو دوست دارم پس فکر کنم به جای ۱۰ سال بتونم ۱۵ سال دیگه صبر کنم.. :» اگه بخوام جدی تر راجب این صحبت کنم ممکنه کجا باشم باید بگم خب من از انگلیس خوشم میاد یا حتی فرانسه پس یه جورایی ممکنه بشه حدس زد .. اگه اینجا هم باشم دوست دارم یه خونه ی جدا داشته باشم با حیوونایی که یه عالمه باشن........ :» * ارزو بر جوانان عیب نیست بای * و اره فکر میکنم به همه چیز پرداخته باشم

+ من مدتیه که به شدت روی این عکسای تهیونگ کراش زده ام پس تا مدتی باید عکسای این فایل منو که کمم نیست سر پستام تحمل کنید بوس بای :)))

++ یه تشکری بکنیم از لیدی سلین بابت این چالش زیبا .. :» هدی به خدا XD

+++ but i still want you :) * رد دادن مسپسمسم *

++++ آیلین اگه این پیامو میبینی خواستم بهت بگم شوکو از زیر زبونم حرف کشید من اصلا کرم خاصی نداشتم... :))))))))

+++++ قربون خودم برم مننن ... نگاه کن تروخدا چه اسم برازنده ای برای این چالش انتخاب کردم... چقدر دلربا و فریبنده است این اسم... :)))

​​​

  • Parsoon :]
Designed By Erfan Powered by Bayan