The end: apple pie & orange tart

صبح که منتظر بودم چای دارچین دارم دم بکشه درحالی که ژاکت بافتنی شیری رنگت رو تنم میکردم به اخرین باری فکر کردم که پام رو از خونه بیرون گذاشتم..و از اون علامت سوال توی ذهنم تنها چیزی که دست گیرم شد ناامیدی بود. من حتی نمیتونستم تشخیص بدم که امروز چه روزی از هفته است.مثل همیشه تنها تاریخی هم که توی ذهنم میچرخید ۵ ام ماه بعد بود..۵ ام ماه اکتبر..خب خیلی سریع داریم بهش نزدیک میشیم ، نیست؟ چون بوی پرتقال حیاط رو پر کرده..انگار درخت پرتقال قشنگت بالاخره ناز کردن رو کنار گذاشته و داره میوه میده..اخیرا بارها از همسایه ها شنیدم بوی شکوفه های درخت پرتقالت دیوونه کننده بوده..اما حتی الانم درخت سیب سرخ رو به درخت پرتقالت ترجیح میدم..سیب های سرخ تازه..به تازگی تو‌ وقتی طرفای سحر پامیشدی و موهای طلایی رنگت توی نور شمع های معطرت میدرخشید..اگه میذاشتی کنار درخت پرتقال ، درخت سیب بکاریم میتونستیم طرفای عصر پای سیب درست کنیم.. از همون پای سیب های معروف من که بوی دارچینش تو رو راضی میکرد تموم مدت توی اشپزخونه پیش من بشینی و درحالی که برای خودت چای سفید دم میکنی برام اهنگ مورد علاقت رو زمزمه کنی..اما به هر حال تو عاشق درختای پرتقالت بودی..طوری که گاهی وقتا فکر میکردم یعنی ممکنه اونا رو از من بیشتر دوست داشته باشی؟ تو عاشق عطر پرتقال بودی..و عاشق چای سبز و چای بابونه..دنیای تو کاملا با دنیای من تفاوت داشت اما با این حال تو نقطه ی اتصال من به دنیای ادم های دیگه بودی..تو دلیل این بودی که هیچ وقت از اون گروه دوستانه ی واقعا صمیمانه نرفتم ، تو دلیل اصلی ارتباط دوستانه من با همسایه هامون بودی، تو بودی که باعث شدی ۵ سال بعد از ترک کردن خونه ی بچگیام به مامان زنگ بزنم و بهش بگم انقدر دلم براش تنگ شده که غم دلتنگیم براش باعث شده ریه های خسته ام به جای اینکه راهی باشن برای راحت نفس کشیدن صرفا به قلب غمگینم فشار میارن و سنگینی میکنن..تو دلیل اینی که چرا من هنوز اینجام..که چرا هنوز میتونم چای دارچین دار دم کنم و روی پله ها بشینم و سر گربه ی طوسی رنگت رو نوازش کنم..و تو دلیل تمام خاطره هایی هستی که من از دهه ی ۲۰ سالگیم دارم..چون تو تابستونا استخر خونه رو پر میکردی و دوستامون رو دعوت میکردی که با لیمونادای نعناییت و تارت انجیر مهمونی بگیریم و طرفای عصر گوشه ی حیاط میشستیم و تو نمیذاشتی کسی سیگار روشن کنه چون ریه های همه مون خسته و داغون بود..چون دختر مو قرمز جمع مون یعنی دوست صمیمیت هانا،مبتلا به هاناهاکی بود..چون کسی که عاشقش بود،اون رو دوست نداشت..چون درختای پرتقال حیاطت قهر میکردن و میوه نمیدادن..پس به جاش برای همه چای سبز و لیمو میاوردی..با کوکی خونگی کره ای...بعد دور اتیش کوچکی که درست میکردیم میشستیم و صبر میکردیم تا خورشید غروب کنه..تا بره و به ماهش برسه..اما خورشید هیچ وقت به ماه نمیرسید..همه مون این قصه ی تکراری رو بلد بودیم..پس از مسافرت دسته جمعی مون میگفتیم...از اخرین دفعه ای که لوییس قرار شد شام رو به عهده بگیره و مجبور شدیم پیتزا سفارش بدیم تا از گشنگی نمیریم..از روزی که جیک،لانا رو بوسید و وقتی که گربه حنایی همسایه بغلی از خونه شون فرار کرده بود و پیش گربه ی طوسی رنگت سیلور پیداش کردیم..ما همیشه یه قصه ی احمقانه داشتیم که تعریف کنیم..همیشه یه قصه از خاطره هامون بود که خوشحال نگه مون داره.. یا شایدم قضیه اصلا قصه ها نبودن..شاید ما اون موقع ها ادمای خوشحال تری بودیم..به هر حال خاطراتی که ازت دارم ثابت میکنن که تو انگار واقعا بلد بودی جادو کنی..تو شبیه به عطر درخت پرتقالت میتونستی یه افکت رنگی روی تمام لحظه هایی که بخشی ازشون بودی بندازی و همه چیز رو هرچند معمولی شبیه به خواب و رویا کنی..ولی خب معجزه ها و اتفاقای خوب ابدی نیستن نه؟ روزای خوب میان و روزای بد پشت سرشون حرکت میکنن و همین اتفاق برای قصه ی ما هم رخ داد، این طور نیست؟
چون تو ۵ اکتبر ساعت ۹ صبح از خواب بیدار میشی.. لانا قراره مهمونمون باشه پس توی اشپزخونه کیک هویج درست میکنی و مثل هر صبح، اول به هانا زنگ میزنی..بهش میگی خیلی دلت میخواد همه رو ببینی..هانا میگه اخر هفته همه رو دور هم جمع میکنه که بیان پیش ما..در جوابش فقط میخندی و قبل از اینکه قطع کنی چند بار زمزمه میکنی که خیلی خیلی دوسش داری..۱۲ ظهر میری توی حیاط و شمع روشن میکنی.. روی نیمکت چوبی توی حیاط میشینی و مشغول میشی..سیلور بغل دستت نشسته و به ژاکت شیریت چنگ میزنه..سیلور میدونه..اون همه چیزو میدونه..و من از پشت پنجره ی اتاق نگاهت میکنم..کلافه به نظر میرسی و چشمات پشت موهای طلاییت پنهان شدن..گونه هات سرخن و پوست سفیدت میدرخشه..انگار که واقعی نیستی..انگار که یه خوابی..و دستات روی کاغذ های کاهی چیزی مینویسن..سیلور هنوز کنارت نشسته و از جاش تکون نمیخوره..سیلور میدونه..و من هنوز چند ساعتی تا فهمیدن حقیقت فاصله دارم..بعد مامانت زنگ میزنه، از حیاط بدو بدو خودت رو میرسونی و میری توی اتاق..اصلا نمیشنوم که راجب چی صحبت میکنی..و فقط میدونم که کیک هویجت دیگه کاملا پخته..پس چای دارچین درست میکنم و کیک رو میذارم روی اپن تا خنک بشه..نیم ساعت بعد از اتاق که میای بیرون مژه های بلندت حسابی خیسن..چیزی بهم نمیگی فقط میای جلو و بغلم میکنی..بغلت طولانی،گرم و غم انگیزه..زمزمه میکنی که« دوست دارم» و من گونه هات رو میبوسم..و چشمات درست مثل همیشه میدرخشن..درست مثل همیشه‌..مثل قبلا..درواقع هیچ چیز عجیبی راجبت وجود نداره..حتی مثل روزای قبل بوی توت فرنگی و لیمو میدی..مثل لیموناد و توت فرنگی..و بعد طرفای عصر میشه و ازم میخوای برم دنبال لانا..بهت میگم که نیازی نیست چون لانا مسیر خونه مون رو از خود من هم بهتر بلده..و تو اصرار میکنی..اصرار های بیخودی..و من هیچ وقت نمیتونم به تو نه بگم..من هیچ وقت نمیتونم..من هیچ وقت نتونستم..پس کت مشکی رنگم رو برمیدارم و لب هات رو میبوسم . تو دست هام رو میگیری و بهم یاداوری میکنی که چقدر دوستم داری..
میگی که چشمام قشنگ ترین چشم هایین که تا به حال دیدی و بعد با لبخند رفتنم رو تماشا میکنی..و این،یه خداحافظیه..خداحافظی ای که حتی خودمم راجبش چیزی نمیدونم..به هر حال حدود ۴۵ دقیقه ی بعد برمیگردم..اما پلیس و اورژانس قبل من اونجان..با خودم فکر میکنم که حتما خانم پیر همسایه فوت شده ولی بعد میبینم که این،در خونه ی ماست که بازه..قبل از اینکه حتی بتونم به چیزی فکر کنم بدنم واکنش نشون میده و سرجام میخکوب میشم اما لانا خیلی زودتر از من میدوه..خانم همسایه رو میبینم که وقتی نگاهش به من میوفته رنگش میپره اما خودش رو کنترل میکنه و میاد جلو..ولی من هنوز نمیتونم از جام تکون بخورم..من هنوز هیچی نمیدونم..خانم همسایه خیلی اروم بغلم میکنه..و میدونم که بدنم بیش از حد خشک و بی حرکته..ده دیقه بعد لانا برمیگرده..من رو سوار ماشین میکنه و همه چیز رو بهم توضیح میده.از بیرون صدای اژیر میاد و نور آبی و قرمز ماشین پلیس روی صورتم افتاده ..لانا همین طور ادامه میده..و من کم کم همه چیز رو متوجه میشم..که چرا اونقدر غمگین کیک هویج درست میکردی..چرا به هانا زنگ زدی و اون جمله های عجیب رو گفتی..که چرا تماس مامانت اشکات رو سرازیر کردن..و چرا من رو فرستادی که برم..من کم کم همه چیز رو متوجه میشم..اما خب تو دیگه رفته بودی..تو خودت انتخاب کرده بودی که بری..و من فقط میخواستم که دست کم برای اخرین بار ببینمت اما لانا نمیذاره که بیام جلو..صدای اژیر قطع میشه اما درواقع این گوش های منه که دیگه چیزی نمیشنوه انگار که در اعماق اقیانوسی ژرف فرو رفته باشم و نور ماشین پلیس روی صورتم هم صرفا شبیه یک توهم به نظر میرسه..لانا بلند بلند گریه میکنه..به هانا زنگ میزنه و میشنوم که خانم همسایه به یکی از مامور های پلیس توضیح میده که طرفای ساعت ۵ صدای شلیک گلوله شنیده..کم کم معلوم میشه که تو به سرت شلیک کردی..و بعد استخر خونه مون تماما پر شده از تو..تو و خونت..تو انتخاب کردی که شبیه کتاب های شعرت بمیری..در اغوش رز های سرخی که از جنس خون خودتن..تو خودت انتخاب کردی که اینجا نباشی..و بغل من قراره تا ابد خالی از تو باقی بمونه..برعکس لانا من اصلا نمیتونم گریه کنم..من حتی دیگه نمیتونم نفس بکشم..برمیگردم به خونه..خونه ی خودمون..خونه ی من و تو..از صدای پاشنه های بلند کفش میفهمم که لانا هم دنبالم میاد..روی زمین میشینم و لانا محکم بغلم میکنه و موهام رو نوازش میکنه ..حدود ده دقیقه ی بعد هم هانا خودش رو رسونده و بقیه هم کم کم دارن میرسن..سیلور رو میبینم که یه گوشه کز کرده و لب به غذاش نمیزنه.. سیلور میدونه..سیلور از اول میدونست..و تو کار همه مون رو با یه شلیک تموم میکنی..مهمونی های تابستونی کنار استخر..هانا..من..لانا و لوییس‌ و جیک..سیلور و پارتنر حناییش..همسایه ها..مامانم..کبوترای حیاط که براشون دونه میریختی..مسافرت های دسته جمعی و قصه های کنار اتش..استیک های نپخته ی سوزی..چای سبز و چای بابونه..کاپ کیک توت فرنگی و لاته کارامل..کیک هویج..چای سفید و پای سیب..و از همه مهم تر درخت پرتقال..درخت خسته ی پرتقال..قصه ی اکثر مون همون شب تموم میشه..تو جادوی رنگیت رو برمیداری و برای همیشه از پیشمون میری..از پیش من..از قصه ی خودمون دوتا..و من با بوی عطر لیمو و توت فرنگی تنها میمونم..با کلکسیون ژاکت های بافتنیت..با دامن های چین دارت و کت های کرم رنگ و قهوه ایت..با گردنبند ستاره ایت و گوشواره های مروارید..کلکسیون صدف و کتاب های شعر گوشه ی اتاقت..با شمع ها و نامه ی کاهی مسخره ای که برام نوشتی..نامه ی کاهی غم انگیزت که بهم میگی دوستم داری..که میگی من مقصر نیستم..که ازم تشکر میکنی..بهم میگی مراقب خودم باشم و مراقب سیلور و درخت پرتقال..و تو خیلی خوب میدونی که داری همه چیز رو به چه کسی میسپاری..به کسی مثل من..به منی که احتمالا خیلی زودتر از موعود از غم میمیرم..و بعد از من سیلور از خونه فرار میکنه و درخت پرتقالت خشک میشه..تو همه چیز رو به من میسپاری و میری..و من بعد از تو حتی از پس خودم هم برنمیام..چون تو دیگه اینجا نیستی که لیمونادت رو جایگزین الکل کنی..تو اینجا نیستی که جلوی سیگار کشیدن لانا رو بگیری..تو اینجا نیستی که به هانا زنگ بزنی و بهش بگی که اون دختره ی عوضی لیاقتش رو نداره..تو اینجا نیستی..تو سال پیش از اینجا رفتی اما توی چمدونت یادت رفت که من رو هم ببری..این طوری شد که من تنها موندم..دیگه از خونه ی قشنگ مون بیرون نرفتم و جواب تلفن رو هم ندادم..من تنها موندم با خونه ی تو..با روحت که انگار همه چیز رو تسخیر کرده بود..و حالا روحت هر از چندگاهی توی شب های ابری و مه آلود سراغم رو میگیره و من رو بی خواب میکنه..پس من پناه میارم به تو..به جایی که انتخاب کردی تموم بشی..به اخرین چیزی که تو رو زنده دیده..میام توی حیاط و کنار درخت پرتقالت به صدای باد گوش میدم..و اکثر اوقات لبه ی استخر سفیدمون میشینم و به این فکر میکنم که واقعا چه چیزی اونقدر اذیتت کرده بود؟ وقتی لبه ی استخر وایساده بودی چرا هیچ چیز از خونه ی قصه هامون..خونه ای که تو عاشق تک تک اجزاش بودی جلوت رو نگرفت؟ و من گاها وقتی انعکاس خودم رو توی آب تنها میبینم..وقتی که احساس دلتنگی قلب کوچیک و غمگینم رو خرد میکنه به این فکر میکنم که شاید من هم باید قصه ی غم انگیزم رو تموم کنم..شاید من هم باید اخر این قصه رو آبی آبی آبی بنویسم..و بعد من مثل تو صفحه ی اخر کتاب داستانم رو با دستای خونی امضا میکنم و قصه ی من و تو به پایان میرسه..قصه ی ما تموم میشه و تبدیل میشه به قصه ی خونه مون..تبدیل میشه به قصه ی کلبه ی درخت پرتقال..

+ یک هفته به کنکور و من یه داستان باند غم انگیز مینویسم؟ عجیبه اما به هر حال کی اهمیت میده شاید قصه ها باید نوشته بشن؟

++ این متن داستان یه خونه است. بر اساس واقعیت نیست قطعا صرفا تصوریه که من از اون خونه توی ذهنم ساختم..چون اون خونه واقعا خونه ی غمگینی به نظر میومد پس من برای غمش یه دلیل پیدا کردم..یه دلیل..یه قصه..به هر حال خونه ی مورد نظر خونه بغلی مدرسه مونه..و حیاطش رو به سمت پنجره های کلاسمون. یه استخر بزرگ وسطش داره که استخر رو پر کردن از ماسه و خاک..و من سعی کردم یه دلیل برای اون استخر پر از شن بیارم..چون اون حیاط میتونست جای محشری باشه..میتونست خیلی بهتر از چیزی که هست باشه..چیزی بیشتر از یه حیاط مرده..

+++ این متن جایگاه ویژه ای برام داره و من واقعا دوستش دارم..جدای همه ی اینا منو از بلاک ذهنی دراورد و رسما نجاتم داد.

++++ همین امیدوارم دوسش داشته باشید همون طور که من دارم^^

  • Parsoon :]
Designed By Erfan Powered by Bayan