pertenecer

 من ، سیاره ای بودم عاشق ماه که این عشق دامن ابی رنگم را گرفته بود و وجودم را تبدیل کرده بود به سیاره ای خارج از مدار..و من با این عشق موجودی بی وجود بودم در کهکشان راه شیری که خانه ام بود روزی..خانه ای که رهایش کرده بودم..و این رهایی زخمی بود بر تنه ی ابی وجودم اما درد برایم هیچ بود به هر حال من هنوز عاشق بودم..عاشق ماه اسمانم..ماهی با گیسوان نقره ای رنگ و با لبخندی به رنگ نور..که احتمالا برایم معشوقه ای اشتباه بود..که اگر بود هم اشتباه من بود..اشتباهی که دوستش داشتم و این عشق ، عشقی بود از اعماق قلب زمینی ام..قلب زمینی سراسر غمگینم که سخت در انتظار اغوشی بود از سمت موجود بی نقص و نقره ای رنگ لانه کرده درون قلبش...و عجب انتظار سختی بود پس این قلب زمینی منتظر و غمگین خسته هر شب برای ماه اسمانش لالایی خواند که امشب اگر نه دست کم فردا ، بی سر و صدا و چون رازی بزرگ و فاش نشدنی ، ان هم در پناه تاریکی شب و زیر بزرگ ترین درخت بید کهکشان مان  مرا ببوس ماه من...مرا ببوس و مثل ماهی که فقط و فقط برای خود من امده تظاهر کن ستاره ی بینوایی ام که مسیرش را گم کرده.. مرا ببوس ماه کوچکم..مرا ببوس :)

+ بازم یهویی XD

++ کتاب« تکه هایی که من شدند» رو بخونید اگه نخوندید...کتاب قشنگ و امید بخشیه :) احتمالا یه معرفی ازش بذارم همراه جمله های مودش TT

+++ ....still alive

++++ ترنم یه سریالی معرفی کرده بود یادتونه ؟ محشره...جدا محشره..ببینیدش اگه هم نگران سکانس های ترسناکید اونقدرا زیاد نیستن یه طورین که قبلش فضاسازی میشه و براتون قابل حدسه که الان مثلا ممکنه یه سکانس ترسناک باشه در کل بیشتر رازالود طوره و از نظر داستانی واقعا جذابه...طولانی هم نیست که البته تری بهتر از من راجبش حرف زده پس به پست خودش رجوع کنید..

+++++ عنوان یه واژه ی اسپانیاییه به معنی تعلق داشتن ربطش به متن رو خودتون حدس بزنید TT

  • Parsoon :]

Eternity

روی صندلی چرمی کافه نشسته بود و درحالی که سعی میکرد به پسرک درمونده ی روبه روش نگاه نکنه دائما قهوه ی گرمش رو بهم میزد خودشم نمیدونست چرا اما انگار میخواست همه ی درداشو توی اون قهوه ی تیره رنگ حل کنه تا شاید بعد از زدن حرفاش  مثل نوعی زهر کشنده عمل کنه..خیلی خوب میدونست قراره چه چیزایی بگه..انقدر تک تک جمله هاشو برای خودش تکرار کرده بود که عملا جای اشتباهی باقی نمونده بود..انگار اون حرفا دیالوگای یه سناریوی تراژدی بودن و اون بازیگر نقش اول اون سناریو شده بود..و میترسید..واقعا میترسید...از همه چیز..حتی نمیدونست اونقدری قوی هست که بتونه مانع فرو ریختن اشکاش بشه یا نه..حتی نمیدونست بعدش چی میشه یا چه اتفاقی قراره بیوفته اما میخواست انجامش بده..پس  لیوان قهوه اش رو روی زمین گذاشت و از جاش بلند شد و با همون چشمای ناامید و غمگین جوری که صداش به گوش پسرک رو به روش برسه زمزمه کرد : میدونی ؟ تمام این مدت با خودم کلنجار رفتم تا این حقیقت رو باور نکنم ..حقیقتی که تمام مدت پسش زدم انگار که چیز ناجوری باشه..انگار که نخوام بهش الوده بشم اما خب مگه چقد میشه از واقعیتی که هر صبح کوبیده میشه به صورت ادم فرار کرد ؟ یه روز نشستم و خیره شدم به انعکاس خودم توی اینه ... انعکاسی که چشمای خسته و خواب الودش از گریه های بیش از حد سرخ سرخ شده بودن .. انعکاسی که اگه دیده میشد حتی از مایل ها دورتر هم رد شکستگی هاش زودتر از حضور خودش خودنمایی میکردن..و اونجا بود که پذیرفتمش..پذیرفتم که ما دیگه تموم شدیم چون دنیای واقعی مثل دنیای توی فیلما و سریالای ملودرامی که عاشق شونم ، نیست حتی مثل کتابا هم نیست..دنیای واقعی شبیه هیچ چیز نیست...حتی دفترچه ی راهنمایی هم براش وجود نداره و مسلما همه چیز قرار نیست خوب پیش بره قرار نیست همه ی پایانا عالی باشه و هیچ ابدیتی هم وجود نداره...چون در نهایت همه مون میمیریم‌ و احساسات مون هم از بین میرن...هیچ ردی از عشق و علاقه مون باقی نمیمونه حتی یه روز هیچ کس واقعا ما رو یادش نمیاد و این موضوع حتی اگه بهترین ادم عالم بوده باشیم هم عوض نمیشه بهمون تخفیف چند ساله برای بیشتر زنده موندن هم نمیدن و ما فقط یه مشت موجود فانی ایم و توی دنیای ادمای فانی هم هیچ چیز ابدی نیست...همه چیز یه روزی تموم میشه پس تا کی میخوایم این درد رو ادامه بدیم و به درد کشیدن افتخار کنیم ؟ عذاب کشیدن افتخاره ؟ دروغ گفتن چی؟ چون برام جالبه بدونم که تا کی میخوای تظاهر کنی چیزی عوض نشده...تا کی میخوای وقتی توی خیابون چشمت به من میوفته تظاهر کنی خوشحال ترین ادم روی کره ی زمینی ؟ مگه ما چقدر دیگه زمان داریم ؟ اگه فردا همه مون تموم بشیم چی ؟چرا فقط این بازیو تمومش نکنیم؟..چرا نشیم همون ادمای دو سال قبل که همو نمیشناختن..؟ همونایی که حالشون خوب بود..همون ادم واقعیا..همونایی که با شنیدن یه کلمه ۱۰۰ قرن توی افکارشون گیر نمیوفتن...همونایی که خندیدن براشون راحت تر از این حرفا بود..اونایی که بلد بودن بدون هم زندگی کنن..دقیقا همون ادما فقط یکم بالغ تر‌..یعنی نمیشه ازت بخوام بیخیال بشی تا فقط بیش از این خودمونو خسته نکنیم ؟ چون هردومون خسته ایم..خیلی خسته تر از ادمی که کوه اورست رو فتح کرده یا خسته تر از مادری که هفته ها به خاطر گریه های شبانه ی نوزاد کوچولوش بیدار مونده..هردومون خسته تر از این حرفاییم و واقعا نیاز داریم خودمونو از باتلاقی که دائما توش در حال شنا کردنیم رها کنیم ... نیاز داریم طناب قرمز سرنوشت مون رو ببریم تا بین راه به یه ادم جدید گره بخوره..نیاز داریم از نو شروع کنیم..از نویی که مایی توی تار و پودش وجود نداشته باشه..و میدونم که ترسیدی...منم میترسم..من همیشه از همه چیز میترسم اما با همه ی ترسم و در حالی که واقعا با گفتن همه ی این حرفا فقط بیشتر از قبل ترک میخورم به این حقیقت اعتراف میکنم..اعتراف میکنم که تو هنوز توی دوست داشتن من زیادی دروغگو و بزرگ نمایی و من برای دوست داشتنت زیادی خام و زود باورم...و من و تو...تویی که لبخندات هنوزم میتونن دیواره های قلبم رو وحشیانه سلاخی کنن و چشمات ساعت ها منو مجذوب خودشون بکنن و منی که فقط زیادی خسته و دیوونه ام دیگه تموم شدیم...من و تو دیگه ما نیستیم..من و تو دیگه هیچ قصه ی مشترکی نداریم...قصه های ما جدا شده..تو از فیلمنامه ی سریال زندگی من خارج شدی و منم برای تو همینم..پس فقط بیا بی دردسر خدافظی کنیم پیشی کوچولوی من..بیا بدون گریه تمومش کنیم...بیا دست کم دیگه امروزو برای همدیگه و قصه ی غم انگیز مزخرف مون گریه نکنیم...:)

+ از اون متن مودیاس لایک همیشه نانای نای..امروز بخشیشو که چند روز پیش نوشته بودم ادامه دادم و اره این دراومد من دوسش دارم TT

++ ولی از پیکو متنفرم...

+++ ناخون عزیزم صبح شکست و من بدون ناخون عزیزم نابودترینم........غلط نگارشی دیدین سخت نگیرید 

  • Parsoon :]

mood :»

تمام مشکلات من حل میشدن اگه میتونستم همون طور که احساسات کاراکترام رو بیان میکنم ، احساسات و افکار خودم رو هم بیان کنم :) 

 

  • Parsoon :]

و شاید اخرین شاید از نوعی که نباید :)

دیروز صبح مجبور شدم به تنهایی پرده های خونه رو اویزون کنم و همون جا بود که از صفحه ی نمایشی ذهنم بیرون پریدی . نمیدونم چطوری اما رو به روم ایستاده بودی درست مثل همون دفعه که سعی میکردی متقاعدم کنی که از روی نرده بون مون پایین بیام و تمام مدت نگران این بودی که بیوفتم پایین و یه بلایی سرم بیاد ‌. بعد از اون دیگه نشد پرده ها رو اویزون کنم و تصویر تو هم دیگه از جلوی چشم هام تکون نخورد . با خودم فکر کردم که شاید برای فراموش کردن یه سری خاطره ها ، یه سری ادما و برای فراموش کردن یه سری احساسات احتمالا باید دوباره متولد بشم و میدونی ؟ من تمام مدت تلاش میکنم . تلاش میکنم که جلوی بقیه از تو حرفی نزنم چون نمیخوام از این بگم که چقدر بدون تو درد داشتم و صد البته که هنوزم دارم . نمیخوام بگم که وقتی رفتی فکر کردم که دنیا به اخرش رسیده . نمیخوام بگم به هر چیز کوچیک و حتی احمقانه ای که فکر میکنم تو گوشه و کنار تک تک شون سرک میکشی . میدونی ؟ عمیقا دلم نمیخواد که به هیچ کدوم شون اعتراف کنم . دلم نمیخواد تصویر قهرمانانه ای که از خودم برای بقیه ساختم رو خراب کنم . نمیخوام فکر کنن از نبودنت دارم نابود میشم .  نمیخوام بفهمن که چقدر دلم برات تنگ شده تا به گوشت برسونن و تو به خودت اجازه بدی که شاید .. شاید فقط یه درصد دلتنگم بشی . با اینکه دارم از دلتنگی میمیرم نمیخوام زنگ بزنی ، پیام بدی و یا حتی بهم سر بزنی . چون اگه واقعا خواسته ات این بود که باهام حرف بزنی یا یه جوری باهام ارتباط برقرار کنی که اصلا نمیذاشتی بری .. تو که توی قلب من یه خونه ی بزرگ داشتی .. تو که گفتی چیزای قدیمی رو دوست داری .. قلب من زیادی قدیمی و خسته بود ؟ یا اینکه روی سرت خراب شد که ولش کردی و رفتی ؟ راستش من نمیخوام که دیگه بیای و منو ببینی یا حتی به خودت اجازه بدی که به من فکر کنی .. نمیخوام دلت برام بسوزه یا بهم ترحم کنی .. چیزی که من میخوام اینه که دیگه هیچ وقت نبینمت . میدونی ؟ خیلی وقته که من دیگه چیز زیادی از دنیا نمیخوام . چون هر دفعه که فقط یه کوچولو برای خوب کردن حالم تلاش میکنم یادم میوفته که وقتی یهو تصمیم گرفتی بلند شی و ادم جدیدی برای خودت پیدا کنی که دوستش داشته باشی من اصلا خوب نبودم . وقتی رسما پاتو از زندگیم گذاشتی بیرون هم داشتم زیر بار غم وغصه هام خرد میشدم و تو خب برات ذره ای اهمیت نداشت  . حال من اصلا خوب نبود و تو حتی به خودت زحمت ندادی که سراغمو بگیری که خب چرا باید میگرفتی ؟ اما مشکل من شاید فقط تو نبودی . انگار مشکل دنیا بود یا اینکه .. نمیدونم .. شاید مشکل من بودم ؟شاید مشکل من بودم که تمام مدت ، گذشته برام صحنه به صحنه اش رو مثل یه تئاتر بازی میکرد و من خیره میشدم به تک تک لحظه هاش و با چشم های درشت شده مثل کودک دو ساله ای که اولین باره چنین چیزی میبینه ، نگاش میکردم . تو گفته بودی نه ؟ گفته بودی توی گذشته زندگی نکنم اما مگه میشه ؟ تا حالا تلاش کردی از یه مشت خاطره خودتو رها کنی ؟ نکردی .. میدونم که تلاش نکردی ... پس .. پس هیچ وقت هم حال من رو درک نمیکنی . هیچ وقت نمیفهمی چه حسی داره و خب ادما بیشتر وقتا باید چیزی رو تجربه کنن تا بتونن حسش کنن و حالا که حسش نکردی .. پس چطور به خودت اجازه دادی نصیحتم کنی ؟ کجای زندگیم به دردم میخورد ؟ مگه خاطره ها باد بودن که با بستن پنجره جلوشون وایسم و خودمو توی خونه گرم نگه دارم ؟ خاطره ها باد نیستن .. خاطره ها فکر میکنم در اصل هیچی نیستن .. فقط یه مشت احساسات صادقانه ان از گذشته.. یه مشت احساس کهنه میتونن خیلی غم انگیز و دردناک باشن میفهمی ؟ میتونم از درد قلبم بگم‌؟ اگه بخوام صادق باشم باید این طور نگاهش کنم .. چشم ها ، گوش ها و حتی گاهی کلمات و جمله ها هم نمیتونن حس غم انگیزی که یه نفر داره رو بیان کنن و درد توی رگ های قلب من دقیقا همین طورن :) از راه حلم میپرسی ؟  راه حلم برای این درد های غیر قابل بیانی که توی قلبم داشتم فقط و فقط سکوت بود .. و این طوری شد که وقتی داشتم توی اشک های خودم غرق میشدم ، تظاهر میکردم که چقدر حالم خوبه و یا حتی وقتی که خودم نامیدانه ترین حالت زندگیم رو تجربه میکردم ،کارم شده بود امید دادن به بقیه . و خب بیا روراست باشیم .. خیلی از ادما از روی ظاهر بقیه قضاوت های ترسناکی میکنن و به همین خاطر بود که هیچ کس هیچ وقت به بد بودن حال من شک نکرد و خب .. اره یه جورایی از دور که بهش نگاه میکنم میفهمم که من فقط خیلی تنها بودم . حتی تنها تر از همیشه و احتمالا قضیه فقط نداشتن تو نبود . مشکل این بود که من در واقع هیچ کس رو نداشتم .. و حرف های توی قلبم هر شب ، فقط تبدیل به هق هق هایی میشدن که صداشون برخورد میکرد به دیوارای ابی رنگ خونه و مثل یه بمب بی صدا همه جای خونه ی خالی و ساکتم پخش میشد و خب .. میدونی چیه ؟گاهی وقتا فکر میکنم که شاید من فقط برای اروم کردن خودم و دنیام  به یه بغل ساده نیاز داشتم  .. :>

+ حسش اشناست نیست؟

  • Parsoon :]

my mom

مامان من : هنرستانم جای باحالیه ها میخوای بری ؟  من اوکیم "-"

مامانای دوستام که به زور بچه هاشونو فرستادن تجربی : 

 

+ جهت ثبت چیزی که امروز کلی برام جالب و بانمک شد +-+

  • Parsoon :]

رامش :)

خیلی بیشور ، کثیف دامن ، گاو و بچی

با عشق پرسون..

  • Parsoon :]

اولین پست منه سمی در این وب نسبتا سمی برای تبدیل کردنش به یه جای سمی تر

های

خب 

من حوصلم سر رفته بود....اره 

باید سر کلاس باشم ولی سرما خوردم.....وقتی سرما خوردم حسش نیست سرکلاس باشم 

و وقتی ریکورد کلاس هست خب برا چی من باید به خودم سختی بدم ؟XDD

تو فکر پست گذاشتن توی وب خودم بودما ولی چیزی نیومد به ذهنم 

بعد دیدم که عه من تاحالا اینجا پست نزاشتم 

پس به این سو شتافتم 

و همین دیگه XDD

اا راستی ایجازه بدین یکی از دلایلی که دیشب پاره شدیمم بزارم اصولا هستی میزاره ولی این سری من اینور میزارم چون هستی 10 ثانیه رفته بود اهنگ عوض کنه و این بحث زیبا توی اون مدت اتفاق افتاد XDDDD

پرسون توی وویس : طی تحقیقاتی که به عمل اوردم فهمیدم که پسران برتر از گل خیییلییی سری داره اول مانگا بوده بعد تایوانیا از روش ساختن بعد کره بعد چین . در این میان هندی و امریکاییم ساختن تایلندیام دارن میسازن انیمشم فک کنم هست فقط مونده ماها درست کنیم XDD

من پاره شدن در پشت صحنه : ینشسعککیبشیث نسخه ایرانی پسران برتر از گل با بازی هوشنگ کچلل XDDD

*منو پرسون پاره شدن

هستی : اینجا اینطوریه که 10 ثانیه میری اهنگو عوض کنی بیای بحث به جایی کشیده میشه که عین اون گوسفند بدبختی که امروز تشریحش کردیم فقط نگا کنی به صفحه XD

تصور من از بازیگر نقش اول مرد توی نسخه ایرانی :

یه سمای دیگه ام بحثش شد نگم XD

دیشب کلا شب سم سازی بود 

میخوام از سمت خودم به زبون بچه ها بهتون چنتا حرف بگم 

به زبون هستی میگم برید برا پنتاگون استریم بزنین 

از زبون پرسون میگم برید ورژن تایلندی پسران برتر از گل ببینید 

از زبون خودم نمد چی بگم XDD

ااا چرا وایسا 

اگر میخواهید پاره شوید و در این میان فن انسیتی هستید یا میخواهید بشوید هروقت تایم کافی داشتید به این لینک یوتیوب مراجعه کنید 

از این زیبارو نیز لذت ببرید پسرم

 بای بای ^^

  • Tree tanbal 🦥🥥

تایم عر زنی..

TTTT ببینید خوشگلای من...واعی بر شما اگه ورژن تایلندی پسران برتر از گل رو نمیبینید.......واعی بر شما خلاصه.....نگاه به تایلندی بودنشم نکنید..جذابن...واقعا....و خودشم....نمکههههوجکککننندتذارذذ

  • Parsoon :]

the end of the world

زمستون همیشه فصل قشنگی بوده..پارسالم بود..امسالم هست..حتی سال دیگه هم قراره باشه...فقط این منم که نمیتونم زیباییشو ببینم... شاید قبلا میتونستم ولی الان دیگه نه!..من گیر کردم تو زمستون مزخرف پارسال...و همش از خودم میپرسم چرا همه چیز دقیقا مثل پارساله ؟ چرا روزا دقیقا باید حس پارسالو بهم بدن..چرا همه چی این طوریه ؟ نکنه زمستونا طلسم شدن ؟ نکنه زده به سرم ؟ یعنی داره دوباره شروع میشه ؟ حالم خوبه ؟ اصلا خوب میشم؟...و مشکل همینجاست که همه ی این فکرا فقط ادامه داره‌..همه چیز فقط ادامه داره...انگار که تموم نمیشه..جوری که گاهی وقتا حس میکنم انگار اینجا اخر دنیاست :)

+ فک کنم قراره با وبلاگم همین کارو بکنم..به هر حال اون خانومه گفت باید راجبش صحبت کنم...

  • Parsoon :]

her kitty

میدونی ؟ میخوام خودمو از فکرت جدا کنم.از بغلت که برام شبیه یه خونه بود...خونه ای با شومینه ی همیشه گرم ،با عطر خوش‌ قهوه و خونه ای پر از تو...پر از وجودت که اگه میموندی قسم میخورم که هیچ پایانی برای ارامش درونش وجود نداشت :) میخوام فکرمو از خنده های کوچیکت بعد از غرغر کردنای بی وقفه ام جدا کنم و به جای فکر کردن به چشمات که هر وقت لبخند سراغشون میومد مثل بوسه های ملایم شبونه ات روی لب هام گرم و اروم همونجا روی صورتت جا خوش میکردن به خودم فکر کنم...به خودم که تقریبا هر روز ماه رو روی تختش نشسته و خیره شده به پنجره ای که  قطره های بارون روی شیشه اش همدیگه رو میبوسن و یکی میشن..میخوام به خودم فکر کنم... به کسی که موقع رفتنت به اینده اش و به غمش حتی یه ثانیه هم فکر نکردی..به کسی که از همون اول قصه هم شکسته بود و رفتن تو ازش خرده شیشه های کریستالی ای به جا گذاشته بود برای خراشیدن رهگذرایی که از کنارش بی تفاوت رد میشن...رهگذرایی که براشون مهم نیست یکی اینجا خرد شده و بخش عظیمی از تیکه پاره های وجودش لای این همهمه ی اومدن و رفتنا گم شده...میدونی شکستن من برای هیچ رهگذری مهم نبود..درواقع هیچ وقت برای کسی مهم نبود و قرار بود فرق تو با بقیه شون همین باشه.. قرار بود تو یکی از اون رهگذرا نباشی..تو با اون چشمای عسلی رنگت و موج موهای تیره ات که شبیه اقیانوس مشکی رنگی بودن پر از امواج بلند و بی انتها..قرار بود پیش من بمونی...تو قول داده بودی  من دیوونه رو تا ابد بغل کنی تا وقتی که توی بغلت همراه با هاله های وانیلی وجودت حل بشم... و قرار بود دستات ..اون دستای بی نقص کشیده و خوش تراشت که پناه دستای بی پناهم بودن ، تا روزی که مرگ به سراغ مون بیاد و بهمون ثابت کنه یه مشت موجود فناپذیر و میراییم که نمیتونیم با مردن کنار بیایم ؛ برای من باشن.. و خب میدونی؟ قرارمون همین بود..قرارمون موندن بود..موندن برای همیشه...موندن برای هم...چیشد که برنامه ات به سمت موندن برای اون تغییر جهت داد؟ چیشد که زیر قولت زدی ؟ از دست خودت ناراحت نیستی ؟ مگه نگفتی برات سخته که ناراحت و دلخورم کنی ؟ چون من الان خیلی خیلی ازت دلخورم..بیشتر از اون روز که به خاطر من سرما خوردی..یا حتی از اون دفعه که حسابی جلوی در کافه منتظرم گذاشتی..صادقانه بگم من الان بیشتر از هر وقت دیگه ای ازت دلخورم ولی اگه همین الان زنگ در خونه رو بزنی و همراه با فرشته ی مرگ وارد خونه بشی و بهم‌ خبر بدی امروز روز اخریه که به بودن و نبودنات فکر میکنم.. به فرفری موهات قسم گربه کوچولو.. من اون مرگو می پذیرفتم اگه که توی بغل تو تموم میشدم...اگه دستامو میگرفتی و به صورت غمگینم لبخند میزدی... از همون لبخندات که چشم های عسلیتو شبیه حاله های ماه میکردن .. از همون لبخندات که میگفتی فقط برای من‌ نگهشون میداری..میدونی دارم سعی میکنم چی بهت بگم ؟ میخوام بگم اگه سر قرارمون باقی میموندی و نمیزدی زیر همه چیز...من به خاطرت حاضر بودم مرگ رو هم بغل کنم...میخوام بگم مهم نبود چی بشه یا چی پیش بیاد..مهم این بود که تو عملا همه چیز من بودی...همه چیز این دنیای کوچیک تاریکم...با همه ی اینا من هنوزم دلم میخواد تو رو از فکرم جدا کنم اما فکر کنم برای اینکه بتونم خودمو از فکرت جدا کنم نهایتا بشه یه بار دیگه متولد بشم..چون تو دیگه بخشی از وجود من شدی..بخشی از تمام وجودم..مثل خون توی رگ هام یا مثل اکسیژنی که نفس میکشم...و خب متاسفم .نه برای تو بلکه برای روح خودم چون انگار تا ابد تو‌ تبدیل به بخشی از وجود من شدی..انگار تا ابد دیگه منی وجود نداره...من در واقع تویی..من در واقع ماییم...ماییم تو یه بعد دیگه که احتمالا خیلی اتفاقی هردومون توی جسم من جا گرفتیم :) و این به خاطر رد دستات نیست یا رد بوسه هات یا حتی رد اغوشت..این که بخش از من شدی اصلا به خاطر اینا نیست...بلکه به خاطر خودته..به خاطر همه ی پیشی بودنات و به خاطر اون خنده های کجیه که هر از چند گاهی بدون اینکه متوجه بشی میشینه گوشه ی لبات...اینا همش به خاطر توئه...به خاطر روحته..به خاطر اینه که دوست دارم و اره فکر کنم رها شدن از فکرت مثل این باشه که بخوام اسم خودمو فراموش کنم رها شدن از تو برام همین قدر غیر ممکنه... همین قدر غیر ممکن و نشدنی...

+ این سبک جدید نوشته هام نیست ولی از این سبکا هم جدیدا مینویسم..

++ این بانمک شده به نظرم یه جورایی خیلی بانمکه درحالی که نیست اما هست متوجه منظورم هستید ؟

+++ پیشی میخوام...پیشییی

++++ اخرای ۱۴۰۰ ایم همش دو ماه مونده و این خزان کننده و برگ ریزونه

+++++ مثل شوکو پفک میخوام...اما مامانم هنوز نیومده پفک بهم برسونه..

++++++ باور بفرمایید بی مخاطبه +-+

+++++++++++++++++ اره خلاصه...XD

  • Parsoon :]
Designed By Erfan Powered by Bayan