همه چیز از لحظه ای شروع شد که الهه به فرشته ی کوچکش نگاهی انداخت و جویای غم پنهان درون قلبش شد.. و فرشته که به خودش امد داشت در اغوش الهه اش گریه میکرد..بی پروا ، ازاد و همچون زنی نیازمند تکیه گاه که بالاخره کسی را به عنوان تکیه گاهش یافته بود . در حقیقت فرشته از زمین می امد.. سرزمین احساسات در حال فورانی که یا از سر شادی بود و یا از سر غم .. و قصه از جایی دردناک شد که غم همچون سرما و سوز زمستان زیر پوست خیلی ها خزید و گویا به نوعی شادی ها و لبخند ها را بلعید .. از ان پس صدای گریستن فرشتگان را میخواباند و بیدارشان میکرد .. و خب فرشته ی کوچک مسئول شنیدن حرف های مردم بود.. مردمی که حرف هایشان شب ها در گوش فرشته زمزمه میشد تا صبح روز بعد راه گلویشان را برای تظاهر به خوب بودن حالشان نگیرد وحالا بار ان همه درد روی قلب فرشته سنگینی میکرد و راهی هم برای حل ان همه غم و درد نداشت ..پس فرشته خواهشی داشت.. با همان اشک های روان روی زانوانش نشست و در برابر الهه اش که نوری بود در دل تمام تاریکی های ان کره ی سراسر اشوب خواستار از بین رفتن این احساسات کذایی شد.. احساساتی که دخترکی را بر اثر مصرف زیاده از حدش کشته ، پسرکی در انتظار را مجنون و زن و مرد عاشقی را تنها و تنها تر کرده بود... احساساتی که بین بیشترشان مشترک بود با این تفاوت که هرکس داستان متفاوتی برای خودش داشت.. پس فرشته طلب کرد بی احساسی را .. مردن همه ی ان احساسات نفرین شده را .. حتی مردن عشق را که در ان لحظه شکسته بود حتی قلب خود فرشته ی کوچک را .. اما الهه در جواب تنها لبخند زد و فرشته را روی صندلی کوچکی نشاند .. سپس چای گرمی به دستانش داد .. عطر چای اتاق را پر کرد و همچون گیسوانی در نسیم با روان فرشته ی غمگین در جست و جوی ارامش بازی کرد... الهه رو به روی فرشته ی کوچکش نشست و دستانش دستان کوچک فرشته را قاب گرفت ، به صورتش خیره شد و لبخندی گوشه ی لبانش خزید .... لبخند الهه چیزی را چون شمع در قلب فرشته روشن کرد .. و در یک ان قلب سرد کوچکش گرم شد .. گرمایی که از سر همان احساساتی بود که خواستار مرگ شان شده بود.. و در همان حین حسی از درون فرشته بالا امد و به گلویش فشار اورد انگار که سردرگم شده بود و این سردرگم بودنش دوباره جاده هایی روان از اشک را برایش برجای گذاشته بود .. اما الهه بیش از این تاب تحمل دوباره ی ان اشک های پاک را نداشت پس بدون تردید لب های فرشته اش را بوسید ..فرشته ای که گویا برای ان الهه ی تنها انجا بود.. و خب ان بوسه از سر عشق بود ..عشقی عمیق و نه عشق یک خالق به مخلوقش .. بلکه عشق یک عاشق به معشوقه اش .. عشقی که نشعت گرفته بود از رمان های کلاسیکی با جلد های گلدار و از عطر لیوان های قهوه ی تلخی در یک کافه ی دنج کوچک ...این عشق عجیب نامتعارف هرچقدر هم که غیر معمول محسوب میشد ، عشق بود و عشق حد و مرزی نداشت .. اگر هم داشت برای الهه و فرشته اش نامحدود بود.. حسی بود غیر قابل انکار و انقدر قوی بود که با گذر زمان بخشی از خودشان شده بود.. انجا بود که تکه های شکسته ی قلب فرشته ی کوچک ارام ارام کنار هم قرار گرفت و ان بوسه مثل مرحمی برای قلبش عمل کرد چون دیگر یک فرشته ی دلشکسته از عشق نبود..دریافته بود ان حس درون قلبش که در ابتدای ماجرا برایش عجیب به نظر میرسیده تنها حسی خام و یک طرفه از سوی قلب خودش نبوده است .. و این حس پذیرفته شدن برای فرشته رقیب نداشت.. به هرحال ارامش که به وجود هردویشان بازگشت فرشته با صدایی که هنوز از هیجان میلرزید زمزمه وار گفت که به زمین بازمیگردد و حال خیلی ها را خوب میکند با عشق .. عشق واقعی ای که گویا برای ادمیان ان کره ی سرد خیلی وقت بود که مرده بود ... فرشته بال هایش را باز کرد و در گوش الهه اش برای خداحافظی زمزمه کرد : دنیاشون رو پر از عشق میکنم و برمیگردم..یادشون میدم ادم هایی باشن به گرمی بوسه هات و بعد از اون میام و کنار ماه میشینم و همراه ستاره ها میپرستمت .. :)))
+ اولین بوسه ی توی نوشته هام :))))))
++ راستش نه میدونم چرا وبمو باز کردم و نه میدونمچرا پست گذاشتم اما گاهی وقتا ندونستن هم اشکالی نداره :)
+++ حال خود درونتون چطوره ؟
++++ شب تون قرمز ...