End

نمیدونم دقیقا چطور باید شروعش کنم اما خب موضوع اینه که این نقطه اخر راهه..راهی که شروعش کردم و خوب بود..واقعا خوب بود پر از خاطره های قشنگی که عمرا جای دیگه ای میتونستم بسازمش...پر از حس خوب و ادمای مهربون TT بیان خونه بود و من هرگز منکر این موضوع نمیشم..منکر اینکه خیلی روزا بهش پناه اوردم صرفا چون احساس تنهایی میکردم..و منکر اینکه وبلاگ کوچولوی هلویی رنگم پناه متنام بود که گاها خیلی بی پناه به نظر میومدن..اما کم کم راهی که داشتم توش حرکت میکردم کمرنگ شد..انگار یه قلموی سفید روی مسیرم کشیده میشد..همه چیز کم کم محو شد و به خودم اومدم و فقط رگه هایی از لغزش نور چراغ های مسیر رو به یاد داشتم و خاطراتی که اونقدر کمرنگ شده بودن که به زور یاداوری میشدن..صدای خنده هام از گذشته ای که توی البوم خاطره هام ثبت شده بود شنیده میشد و خودم کف یه خیابون دراز کشیده بودم و بارون خیسم میکرد..موقعیت عجیبی برای تصمیم گیری بود اما اونجا همه چیز برام واضح شد..چون پایان همونجا بود..پایان اونجا بود چرا که من یه تینیجر دبیرستانی بودم که هرچقدم که همه چیز سخت میشد هنوز میخواست زندگی کنه ، یاد بگیره و به اهدافش برسه..چون شاید این خونه سر راه اهدافش قرار گرفته بود..شاید چون تمرکز رو ازش میگرفت و به همین علت من تصمیم گرفت که بره و سر راهش ازتون خدافظی کنه..چون براش قشنگ ترین خاطره ها رو ساختین زمانی که رویاهاش مرده بود ، کل شب رو گریه کرده بود و صبح روز بعد تظاهر کرده بود دنیا چقد جای قشنگ و محشریه..ممنونم..بابت همه ی مهربون بودناتون ، تبریکای تولد ، خاطره هاتون..و همه چیز :)) 

+ مطمئن نیستم که برگردم..شاید یه روزی..یه روزی که امروز و فردا نیست..یه روز دور شاید..اما بهتون سر خواهم زد با این حال خونه ی کوچیکم حذف میشه تا برم و به زندگی برسم..TT

++ خنده داره..دارم میرم اما هنوز صفحه ی about me رو تکمیل نکردم..ㅋㅋ

  • Parsoon :]

kalopsia

 

دوربینمو بالا میارم و روی صورتت زوم میکنم..داری همراه با بقیه میخندی و نور نارنجی رنگی که از اتش کوچیک دورهمی دوستانه مون سرچشمه گرفته هم چهره ات رو روشن و واضح کرده..از پرستیدن لبخندت در حین تماشا کردنت دست برمیدارم و جهت نگاهم رو به اسمون، که پس زمینه ی نارنجی رنگی شده برای عکسایی که احتمالا هرگز قرار نیست ازت بگیرم ، تغییر میدم. طبق توصیفات همیشه خلاقانه ات پشت سرت خورشید در حال تقلا برای سقوطه..سقوط به سمت شب..و من با دیدن این سقوط فقط با خودم فکر میکنم که یعنی یادت میاد؟ چون این واژه رو اولین بار مدت ها پیش خودت، برای توصیف وضعیت خورشید به کار بردی..همون موقع ازت پرسیدم که خب چرا سقوط ؟ گفتی چون خورشید با خودش فکر میکنه سقوط کردن سریع تر از رفتنه..گفتم چرا باید بخواد انقدر سریع باشه..در جواب سوال کودکانه ام خندیدی و بعد نگاهم کردی و گفتی چون اون یه موجود دلتنگه که همیشه چشماش از گریه هاش سرخ سرخن..اما خب تظاهر میکنه که حالش خوبه برای همین نورش به سمت ما همیشه طلاییه اما موقع غروب دلتنگیش اونو دیوونه میکنه برای همین اشکاش دوباره سرازیر میشن و سرخی چشمای پف کرده اش دست اونو رو میکنن..برای همین موقع غروب اسمون سرخ سرخ میشه چون خورشید دیگه دست از تظاهر برداشته و میخواد که بره..میخواد توی اغوش ماه حل بشه اما نمیتونه..تا الان هیچ ‌وقت نتونسته با این حال اون دائما سعی میکنه و عجله به خرج میده..میدوه..میره..سقوط میکنه..اون تمام راه ها رو امتحان میکنه تا شاید یه روز زود برسه..تا شاید یه روز معشوقه ی نقره ای رنگش ماه رو ببینه..و خب ، کی میدونه ؟ شاید یه روز بتونه..بتونه اونقدر سریع باشه که به ماهش برسه اما خب دست کم اون روز امروز نیست..
بعد داستانت رو تموم میکنی و به چشم هام خیره میشی و خوب یادم هست که غم جمله ی اخرت چطور پوست تمام بدنم رو میسوزونه..و سوزش پوستم از سرمای هوا نیست بلکه تنها داستانت من رو غمگین میکنه اما چیزی بهت نمیگم و فقط میذارم یه فکر غم انگیز توی کاست ذهنم مثل یه نوار بی انتها بچرخه چون خورشید هر چقدر هم که تلاش بکنه ، هرکاری که انجام بده..چه بدوه و چه سقوط کنه پایان قصه هیچ وقت عوض نمیشه..سرنوشت این پایان رو برای خورشید انتخاب کرده..اون انتخاب کرده که خورشید توی داستان خودش و ماه ، اون عاشقی باشه که همیشه دیر میرسه..
 فکری که توی اون لحظه ذهنمو پر کرده بود اونقدری غمگینه که حتی الان هم تاثیر خودش رو میذاره و باعث لرزشم میشه و با همین لرزش هم بالاخره از فکرم میام بیرون و دوباره از لنز دوربین نگاهت میکنم.. هنوز داری میخندی.. اونقدر لبخندت قشنگه که یه لحظه با خودم فکر میکنم که میتونم با زدن اون دکمه ی کوچیک لبخندت رو ثبت کنم اما بعد یادم میوفته دلیلی برای این کار ندارم...یادم میوفته این کار رو فقط کسی که قبلا بودم توی اون چیزی که قبلا بودیم میتونست انجام بده..حتی با این وجود که احتمالا ما برای هم ادم های خاص و ویژه ای محسوب میشدیم من هیچ وقت واقعا نفهمیدم ما برای هم دقیقا چی هستیم اما خب تو میذاشتی ازت عکس بگیرم..و من تنها کسی بودم که این اجازه رو داشت..چون تو ادمی نبودی که عکسای خودشو دوست داشته باشه..اگه جایی قرار بود عکسی گرفته بشه تو هیچ وقت حتی بهش نزدیک هم نمیشدی..تو فقط به من این اجازه رو میدادی..تو میگفتی عکسایی که میگیرم رو دوست داری..تو میگفتی من میدونم از چه زاویه ای زیباتری اما قضیه این نبود..چون تو از تمام زاویه های دنیا ، با هر نوع نور پردازی و با هر لباسی ، بدون خط چشم های مورد علاقت و بدون لنز ابی رنگت حتی توی یه صبح خیلی زود که به زور از تخت خوابت جدا شدی هم زیبا بودی..هیچ قانون و استانداردی هم نمیتونست این موضوع رو نقض کنه..تو فقط خودت رو از دید من نمیدیدی..که کاش میدیدی..کاش از چشمای من به خودت نگاه میکردی تا بفهمی چرا انقدر دوست داشتنی و زیبایی..که چرا از خنده هات..از دیوونه بازیات..از موهای فرفریت..و از دستات که انگار خدا بعد از نقاشی کردن شون اونا رو به ارومی بوسیده چند صد تا البوم بزرگ دارم..که چرا هر روز میذارم شون جلوی دید..که چرا هنوز هرجایی که باشم تاجایی که بتونم و متوجه نشی بهت خیره میشم..که چرا حتی با اینکه بعد از تو دیگه عکسی نمیگیرم دوربینم همیشه همراهمه..اگه از دید من به خودت نگاه میکردی میفهمیدی که چرا رفتن برای من همون سقوط کردن بود..که چرا حرفای روز اخرت گریه هامو تا چند هفته ی اینده اش هم بند نیاورد..که چرا بعد از تموم شدن حرفات جای اعتراض کردن فقط اومدم بغلت کردم و با بلند ترین صدایی که تو زندگیم از گلوم دراومده بود جلوی چشمای عسلی رنگت گریه کردم..کاش خودت رو از دید من میدیدی..که درک کنی چرا از اینکه از دستت میدم غمگینم..که چرا وقتی خدافظی میکردی شبیه بچه های لوسی رفتار کردم که از بغل مامانشون جدا نمیشن..کاش خودتو از دید من میدیدی..کاش حداقل خودتو میذاشتی جای من..کاش نمیگفتی که با رفتنم کنار میای..کاش نمیگفتی دیگه چیزی برای از دست دادن نداری..چون مگه نداشتی؟ تو تا قبل گفتن این جمله..یه ساعت بعدش..پاییز پارسال..تمام سال گذشته...روز تولدت و روز تولدم..و تمام روزایی که گذشت منو برای از دست دادن داشتی تو حتی هنوزم منو برای از دست دادن داری اما هر روز فقط اجازه میدی که بیشتر توی دریای غم هایی غرق بشیم که اگه دوباره بتونیم همو بغل کنیم اروم اروم همشون محو میشن..تو فقط هر روز اجازه میدی که دائما از خودم سوال کنم که یعنی تو واقعا دلت تنگ نشده برای اغوشامون،گربه های حیاط که انقدر دوست داشتن و بهشون حس امنیت میدادی که از دستات غذا میخوردن،برای وقتایی که با لبخند خیره میشدی به دوربین دیجیتالی که خودت بهم هدیه داده بودی،برای عکسای پولارویدمون که با گیره های کوچیک و رنگی به ریسه های روی دیوار اویزون شون میکردیم،برای نیمه شب بیرون رفتنامون و دور زدن توی خیابونا درحالی که پلی لیست مورد علاقت  رو با بلند ترین صدای ممکن به رگامون تزریق میکردیم،برای دیوونه بازیامون که ختم میشد به عکس گرفتنای من، برای وقتایی که ناراحت بودی و بغلت میکردم، برای پنج شنبه ها که تا صبح سریال میدیدیم و تو نود درصد وقتا روی شونه ام خوابت میبرد..یعنی واقعا دلت تنگ نشده برای ما بودن؟ من یه عالمه فیلم ندیده کنار گذاشتم برای روزی که خواستی برگردی..یه عالمه کاغذ مخصوص نگه داشتم برای عکسامون با دوربین پولاروید صورتی رنگی که مورد علاقت بود،من یه عالمه کافه بلدم برای وقتایی که ناراحتی..من هنوز بغل دارم..هنوز گوشام حرفاتو میشنون، هنوز بلدم دستاتو بگیرم وقتایی که استرس داری..و میدونی ؟من دلم لک زده برای عکاسی ولی هیچ چیزی به اندازه ی تو زیبا نیست..اره هیچ چیزی نیست که بتونه دوربین منو انقدر پر کنه به غیر از تو..پس اره من الان یه دوربین خالی هم دارم فقط برای تو..برای خنده هات..دیوونه بازیات..برای غما و شادیات..برای همه ی لحظه هات که بخوای ثبت شون کنی..من کلی چیز برای برگشتن تو کنار گذاشتم..من کلی چیز برات کنار گذاشتم حتی اگه اون خورشیدی باشم که به ماه نمیرسه..که اگه باشمم میخوام مثل اون همه ی راها رو برم..میخوام فکر کنم توانایی مقابله با سرنوشت رو دارم..میخوام از خنده هات عکس بگیرم..میخوام وسط دورهمی دوستانه مون کنارت بشینم نه که از توی لنز دوربین اونم در یواشکی ترین حالت ممکن نگاهت کنم تا مبادا که متوجه بشی..میخوام دوربین پولارویدمو در بیارم و با وجود تموم غمام..با وجود اینکه میدونم عصبانی میشی..با اینکه ردم میکنی..با وجود همه ی همه ی اینا فقط میخوام دستتو بگیرم و ببرمت جایی که دست کسی بهمون نرسه بعدم ازت بخوام که مثل تمام سالای گذشته دردا و غمات رو با شنیدن صدای فلش فراموش کنی و بزرگ ترین لبخندی رو بزنی که تا حالا زدی...میخوام دوباره از اون لبخند واقعیا بزنی..ازونا که هر وقت حالت خیلی خوب بود تحویل دوربین عکاسیم میدادی..پس میشه؟ میتونیم؟ میتونیم فرار کنیم و توی دورترین نقطه ی ساحل دستای همو بگیریم و درحالی که خورشید پشت سرت میدوه تا به ماهش برسه ازت بخوام بزرگ ترین لبخندت رو تحویلم بدی و من دوباره ازت عکس بگیرم و بعد هردومون با بلندترین صدای ممکن با اهنگی که از ضبط ماشین پخش میشه همخوانی کنیم..
Can I take out the polaroid
And then we smile brightly?

+ TT تو دست کردنش دچار شک و تردید بودم اما ما شکیب رو داریم که خیلی سوییته TT

++ همین فعلا چیز خاصی نیست دیگه فقط ترجیحا چیزی که توی متنه بیشتر دوست داشتید رو بگید..

+++ جمله ی پایانی هم که برای polaroid جی ایدله..و بله من خیلی دوسش دارم..گوشش بدید TT

++++ همین..امیدوارم شب خوبی داشته باشید و راحت بخوابید و خودتونو بیشتر دوست داشته باشید هر روز TT

 

  • Parsoon :]

(: dejar

 

حرفاتو که سرم داد میزنی زمزمه میکنم که تمومش کن..بس کن..و تو عصبانی تر میشی حتی بیشتر از چند دقیقه قبل بعدم بلند میگی که فقط وقتی این بحث رو ادامه نمیدی و بس میکنی که حرفاتو زده باشی..ازت دلخورتر میشم چون اصلا به این فکر نمیکنی که من چه احساسی پیدا میکنم..به هیچی فکر نمیکنی فقط حرفاتو سرم داد میکشی و به فریاد زدن ادامه میدی اما من به جات فکر میکنم.. چون ما فقط دو تا دوستیم..درواقع ما فقط دو تا دوست بودیم..ما دوستایی بودیم که همو میفهمیدن و برای همین هم دوست شدیم..چون تو میفهمیدی که من چطور ادمیم..مجبور نبودم بابت طرز صحبت کردنم که پر از کنایه و تشبیه و چیزای عجیب غریب بود دائما ازت عذر خواهی کنم..مجبور نبودم تظاهر کنم کس دیگه ایم..مجبور نبودم تظاهر کنم که خوبم اما تظاهر میکردم و تو میفهمیدی..میفهمیدی که خوب نیستم و همیشه میومدی حتی اگه دعوامون میشد..حتی اگه ازت متنفر میشدم و بهت میگفتم که دیگه نمیخوام هیچ وقت ببینمت..تو همیشه برای معذرت خواهی برمیگشتی..و همراه معذرت خواهیات همیشه بغلت رو هم میاوردی..تو برای من یه پکیج کامل حال خوب کن بودی وقتی که من شبا نمیتونستم تفکرات ناتمومم رو تحمل کنم و تو...برای من تو بودی..من ازت نمیخواستم عوض بشی چون میدونستم که این تویی..یه ادم مثل باقی ادما..و ما بی نقص نبودیم شایدم برای همین بود که همو تکمیل میکردیم..ما شبیه تیکه های پازلی بودیم که سرنوشت کنار هم قرارشون داده بود و با اینکه فقط دو تا تیکه از یه پازل بودیم اما همین برامون کافی بود.. ما تیکه های دیگه ی پازلو نمیخواستیم چون با هم حالمون خوب بود حتی اگه هر روز هم با هم حرف نمیزدیم بازم حال مون خوب بود..ما خوب بودیم چون میدونستیم که همو داریم..حتی مجبور نبودیم برای اثبات اینکه بهترین دوستای همیم دائما پیش هم باشیم و همین برامون دوست داشتنی بود چون ما در کنار هم زندگی های خودمون رو هم داشتیم...برای همینم بود که ما با وجود کامل نبودن مون یه دوستی بی نقص ارائه دادیم..اما..اما همه چیز عوض شد نه ؟ چون تو شروع کردی از احساسات عمیقت گفتی..تو شروع کردی به گفتن دوست دارمایی که با تمام دوست دارمایی که قبلا میگفتی شون فرق میکرد..تو شروع کردی به دائما بغل کردنم..بغلایی که شبیه بغلایی نبود که قبلا بهم میدادی..تو با لقبایی صدام میکردی که برای دو تا دوست صمیمی هم زیادی صمیمی بودن‌..میدونی تو شروع کردی به عوض شدن و فکر کردی که متوجه تغییرت نمیشم..اما من میفهمیدم..من از چشمات میفهمیدم..از چشمات که اون طوری بهم خیره میشد..از وقتایی که بهم خیره میشدی و حتی متوجه یه کلمه از حرفایی که بهت میزدم هم نمیشدی..من فهمیده بودم اما نمیخواستم باورش کنم پس هر دفعه این افکارو پس زدم..با خودم فکر کردم راجب افکار و احساساتت اشتباه میکنم اما بعد تو، توی یه روز معمولی کنارم روی نیمکت نشستی و گفتی که هی..میدونم عجیبه اما من دوست دارم..بیشتر از وقتی که دوستای معمولی بودیم..بیشتر از پارسال..بیشتر از هفته ی گذشته و حتی بیشتر از یه ساعت پیش..من دوست دارم بیشتر از یه دوست صمیمی..بیشتر از چیزی که هستیم..بعدم خندیدی..انگار نه انگار که چند لحظه ی قبل دوستی چند ساله مون رو انداختی توی سطل زباله و نابودش کردی و میدونی چی بدترش کرد ؟ اینکه تظاهر کردی که هنوزم بعد از همه ی این حرفا میتونیم دوستای معمولی باشیم..تو، ذهن منو توی اون لحظه نابود کردی و خودت فقط خیلی راحت و اروم بودی..خیره شدی بهم و لبخندت یه گوشه ی لبت رو بالا کشید گفتی اشکالی نداره اگه ردت کنم اگه بگم نه اگه مخالف همه چیز باشم..گفتی راحتی که کنارتم..گفتی اشکالی نداره..گفتی فقط از اینکه کنارت باشم با هر عنوانی که خودم میخوام احساس ارامش میکنی..گفتی فقط میخوای باشم..و من بودم..نبودم ؟ تمام مدتی که دوست بودیم..تمام سالای گذشته..واقعا کنارت نبودم ؟ نمیتونستیم فقط دوستای معمولی باشیم ؟ چرا نمیتونستیم مثل قبل ادامه بدیم..چرا باید از من خوشت میومد..خب چرا من ؟ چرا منی که میدونستی نمیتونم دوست داشته باشم ؟ چرا این بارو انداختی روی شونه هام..باهام روراست باش تو اصلا چند ثانیه هم که شده به من فکر کردی ؟ به حس گناهم وقتی میگفتم ما چیزی بیشتر از دو تا دوست نیستیم و مخالفت میکردی و میگفتی که برای من نه ؟ برای من ما چیزی بیشتر از اینیم..به این فکر کردی که ممکنه برم..ممکنه تنهات بذارم...ممکنه دیگه دوست معمولی هم نباشیم..به این فکر کردی که ممکنه خسته بشم و حس گناهم بیشتر از قبل ناراحتم کنه ؟ حتی با اینکه مقصر نبودم..من مجبور نبودم دوست داشته باشم..اما تو همیشه بهترین دوست من بودی یادته ؟ توی بغلم گریه میکردی..بهت میگفتم که فردا چقد روز بهتریه..بهت میگفتم که به خاطرت اینجام..که به حرفات گوش میدم که حواسم بهت هست و مراقبتم..من همیشه برای تو اونجا بودم..اون وقت خودم باید این طوری ولت میکردم..با دستای خودم بهت صدمه میزدم و رهات میکردم..برای همین میپرسم که تو اصلا به من فکر کردی ؟ فکر کردی که وقتی رهات کنم چطوری قراره با عذاب وجدانم کنار بیام ؟ فکر کردی که دیگه با کی میتونم راجب دردا و ناراحتیام صحبت کنم ؟ فکر کردی به من ؟ منی که قبل از همه چیز فقط بهترین دوستت بودم ؟ فکر کردی که چقدر تنها میشم ؟ یادت بود که از تنها شدن میترسم ؟ یادت بود ؟ خودمونو یادت بود ؟ چون من که تو رو یادم بود..تمام مدتی که راجب احساساتت نسبت به خودم فکر کردم و از ذهنم پسش زدم..من تو رو یادم بود..چون تو در عین گناهکار بودن توی داستان من یه بی گناه مظلوم کوچولو بودی که من هنوزم بهترین دوست خودم صدات میکردم..تو اون گربه کوچولوی تنهایی بودی که زیر بارون خیس خیس شده بود و از سرما میلرزید ولی یه عالمه بچه موش رو تا ابد منتظر مامانشون گذاشته بود..تو باعث غم من بودی و همزمان روی لبام لبخند میکشیدی..تو برای من سفید بودی و سیاه..من ازت متنفر بودم اما دوست داشتم..به خاطر خودت به خاطر همه ی خاطره هامون..حتی برای تمام خنده هامون سر چیزای بینهایت احمقانه که هیچ‌ موجود سالمی بهشون نمیخندید..به خاطر همه ی بغلات وقتی ناراحت بودم..به خاطر همه ی دیوونه بودنات و به خاطر دوستی مون..به خاطر خودم و خودت..تو برای من یه دنیای جدید از نوجوون بودن بودی..تو برای من خیلی چیزا بودی..اما با همه ی اینا من اوژنی نبودم..حتی لیلیث هم نبودم..من اونی بودم که دوستی مون رو ترک کرد..من اونی بودم که خدافظی نکرد..من اونی بودم که رفت..من من بودم..من بدون بهترین دوستم..بدون تو..و من واقعا همین بودم..همراه با رگه هایی از گناهکار بودن نه توی داستان خودم..بلکه تو داستان تو..تو داستان تو بدون من..بدون بهترین دوستت..فکرام که تموم میشن تو هم حرفاتو‌ تموم میکنی..با چشمایی پر از خلا بهم خیره میشی..گوشه ی لبت مثل اون روز به سمت بالا کشیده میشه..دیگه داد نمیزنی..جلو میای و بغلم میکنی..دم گوشم زمزمه نمیکنی که دوسم داری و نمیدونم چرا ولی گریه میکنی..شونه ی لباسم از اشکات خیس میشه و بعد عقب میری..خدافظی نمیکنی فقط میری و در رو پشت سرت میکوبی..صدای هق هقات توی راهرو ها میپیچه..میشینم و به در تکیه میدم بعدم زمزمه میکنم که پس این اخرش بود..پس دوستی مون و دوست داشتنم رو این طوری تموم میکنی..زانوهامو بغل میکنم و گریه میکنم..بدون تو..بدون بهترین دوستم :)

+ TT هاها خیلی گم انگیزه مدنم

++ و طبق معمول هم که جنسیتا به عهده ی خودتونه 

+++ دیگه حرفی برای زدن ندارم فک کنم :/

++++ اها روز خوبی داشته باشید 

+++++ عنوان یه واژه ی اسپانیاییه به معنی ترک کردن ^^ دیگه همین

 

 

  • Parsoon :]

Blue & Grey

اولش قضیه فقط انتخاب بین تو و خودم بود و خب من با عشق تو رو انتخاب کردم برای همینم بعدا تبدیل شدی به بزرگ ترین اشتباهم و من با همه ی اینا دوست داشتم حتی با وجود اینکه میدونستم تو همیشه اشتباه ترین بودی اما خب منم همیشه اونی بودم که اشتباه ترینا رو عاشقانه میپرستید..و خب میدونی ؟ من واقعا دوست داشتم..اونم با تک تک تیکه های خرد و خاکشیر شده ی قلب شکسته ام اما این اواخر تو دائما سرم فریاد میزدی که تمومش کنم..که دست از کلیشه ها بردارم و تصور نکنم که دنیا یکی از اون کتاب های عاشقانه ی کلاسیک فوق العاده شیرینه که پایانش همیشه شاد و رویایی تموم میشه..و من میدونستم که دنیا این طوری نیست..من فقط دوست داشتم و نمیفهمیدم که دوست داشتن دقیقا چطور کلیشه ایه که دائما ازش در حال فراری..و خب من واقعا باید متاسف می بودم ؟ چون خیلی کلیشه ای دوستت داشتم ؟ چون حرفام برات زیادی تکراری شده بودن و بغلام هیچ وقت به حد کافی گرمت نمیکردن ؟ من باید معذرت میخواستم که عاشقت شده بودم ؟ که اگه معذرت میخواستم ممکن بود که دیگه مجبور به از دست دادنت نشم ؟ چون مگه من چندتا از تو برای خودم داشتم ؟ مگه من تو بودم که بتونم عاشق تمام رهگذرای زندگیم بشم ؟ من فقط از اینکه از دستت بدم میترسیدم‌..من میترسیدم که دیگه نتونم بغلت کنم یا چتر بزرگ مشکیت رو که برای دستای ظریفت زیادی سنگین بودن بالای سرت نگه دارم..چون تو زود سرما میخوردی و خب کی دیگه میخواست برات چترو نگه داره..اگه اونی که بعد من میومد نمیدونست که تو خیلی زود سرما میخوری چی ؟ میدونی.. من حتی از اینم میترسیدم که دیگه نتونم صدای خوابالوتو موقع غرغر کردن بشنوم...من میترسیدم با از دست دادنت دیگه نتونم کسی رو بغل کنم یا به اهنگای مورد علاقم گوش بدم یا حتی صبح های خیلی زود برای خودم یه لیوان بزرگ قهوه درست کنم...و من واقعا میترسیدم که گریه هام دیگه بند نیان و خب تو با رفتنت همه ی این بلاها رو سر من اوردی..من دیگه شونه هاتو نداشتم که بتونم بهشون تکیه کنم..دیگه بغلت نبود که توش گریه کنم و دستات دیگه دستامو گرم نکرد و تو توی بغل یکی از همون رهگذرا رفتی که با هر بار راجبش پرسیدن جوابت به این ختم شد که فقط دوستید..که فقط گاهی با هم حرف میزنید..که دست از حسودی بردارم چون اون نمیتونست جای منو برات بگیره اما تونسته بود..تونسته بود برات جای من باشه..و خب حتما از من بهتر و کامل تر بود چون تو بی نقص بودی و انتخابات هم مثل خودت بودن پس حتما بهتر ارومت میکرد..شایدم جاهای بهتری برای گشتن توی شهر بلد بود..شاید لاته های بهتری برات درست میکرد یا نمیدونم..واقعا نمیدونم..شایدم فقط از من خیلی خیلی زیباتر بود..به هر حال اون هرچی که بود حتما گزینه ی بهتری برات بود..‌چون تو ادم  بدی نبودی..تو مهربون ترین کسی بودی که به عمرم دیده بودم‌‌..تو دقیقا همون خونه ای بودی که ارزوش رو داشتم پس فکر کنم مشکل همین بود..تو برای من زیادی بود..حتما مشکل از من بوده..حتما من لقمه ی بزرگ تر از دهنم برداشته بودم..چون تو هیچ وقت ناراحتم نکردی..هیچ وقت باعث نشدی اذیت بشم..تو همیشه اومدی و نذاشتی حتی بقیه اذیتم کنن..تو..تو فقط این اواخر خودت نبودی برای همین سرم فریاد میزدی..تو این اواخر دختر کوچولویی نبودی که من عاشقش شده بودم..تو این اواخر دختر کوچولوی اون شده بودی..چون دختر کوچولوی من هیچ وقت تا این حد عصبانی نمیشد..اون داد نمیزد..اون از من بدش نمیومد و با لبخند به گریه هام نگاه نمیکرد و هیچ وقت بغلاش بوی عطرای تند نمیدادن..چون عطرای من تند نبود..عطرای خودشم تند نبود..و اره دختر کوچولوی من انگار دیگه مرده بود..و من دائما برای سوگواری اماده بودم..دائما برای اشک ریختن اماده بودم..من حتی دائما اماده بودم که از دستت بدم..پس وقتی اخرین فریادها رو زدی و در رو محکم پشت سرت کوبیدی..من وسط هال خونه نشستم ، عکست رو بغل کردم و درحالی که به در بسته شده پشت سرت خیره شده بودم اشک ریختم..تو باعث شدی من لایق همچین داستانی باشم..تو داستان ما رو این طوری تموم کردی..تو گذاشتی من اونی بشم که شبا با گریه خوابش میبره و صبحای خیلی زود با کابوسای غمگینش از خواب میپره و درحالی که هق هقای بی صداش رو نادیده میگیره ساعت ها تلاش میکنه که دوباره به خواب بره و این تلاش ها و خستگی های بی حد و مرزش باعث میشه سر دردای مزخرفش برگردن و اون روزاش رو توی اتاقش میگذرونه و از تختش به پیانوی قدیمی و کهنه اش پناه میبره و تمام روز این روند رو ادامه میده درحالی که تصویر تو از جلوی چشماش تکون نمیخوره..و خب اره‌...تو باعث شدی این بشه پایان قصه ی ما..من رو هم موظف کردی این طوری زندگی کنم..دوستت داشته باشم و به خاطر دوست داشتنت گریه کنم..تو داستان مون رو غمگین تموم کردی تا من بشم ابی و خاکستری..ابی و خاکستری ترین ادمی که میشه دید..تو منو تبدیل کردی به یه پسر عجیب غریب غمگین که پشت پیانوی کهنه ی گوشه ی اتاقش مخفی میشه و تمام روز یه اهنگ تکراری رو مینوازه و درحالی که اشکاش روی اون کلاویه های همیشه تمیز فرو میریزن فقط زیر لب زمزمه میکنه : Can you look at me? 'Cause I am blue and grey

+ خب هیچی ندارم بگم

++ XD تری اطلاع داده پس من نمیگم قضیه تون چیزه رو..

+++ اینو با اهنگش  بخونید..

 

  • Parsoon :]
Designed By Erfan Powered by Bayan