نمیدونم دقیقا چطور باید شروعش کنم اما خب موضوع اینه که این نقطه اخر راهه..راهی که شروعش کردم و خوب بود..واقعا خوب بود پر از خاطره های قشنگی که عمرا جای دیگه ای میتونستم بسازمش...پر از حس خوب و ادمای مهربون TT بیان خونه بود و من هرگز منکر این موضوع نمیشم..منکر اینکه خیلی روزا بهش پناه اوردم صرفا چون احساس تنهایی میکردم..و منکر اینکه وبلاگ کوچولوی هلویی رنگم پناه متنام بود که گاها خیلی بی پناه به نظر میومدن..اما کم کم راهی که داشتم توش حرکت میکردم کمرنگ شد..انگار یه قلموی سفید روی مسیرم کشیده میشد..همه چیز کم کم محو شد و به خودم اومدم و فقط رگه هایی از لغزش نور چراغ های مسیر رو به یاد داشتم و خاطراتی که اونقدر کمرنگ شده بودن که به زور یاداوری میشدن..صدای خنده هام از گذشته ای که توی البوم خاطره هام ثبت شده بود شنیده میشد و خودم کف یه خیابون دراز کشیده بودم و بارون خیسم میکرد..موقعیت عجیبی برای تصمیم گیری بود اما اونجا همه چیز برام واضح شد..چون پایان همونجا بود..پایان اونجا بود چرا که من یه تینیجر دبیرستانی بودم که هرچقدم که همه چیز سخت میشد هنوز میخواست زندگی کنه ، یاد بگیره و به اهدافش برسه..چون شاید این خونه سر راه اهدافش قرار گرفته بود..شاید چون تمرکز رو ازش میگرفت و به همین علت من تصمیم گرفت که بره و سر راهش ازتون خدافظی کنه..چون براش قشنگ ترین خاطره ها رو ساختین زمانی که رویاهاش مرده بود ، کل شب رو گریه کرده بود و صبح روز بعد تظاهر کرده بود دنیا چقد جای قشنگ و محشریه..ممنونم..بابت همه ی مهربون بودناتون ، تبریکای تولد ، خاطره هاتون..و همه چیز :))
+ مطمئن نیستم که برگردم..شاید یه روزی..یه روزی که امروز و فردا نیست..یه روز دور شاید..اما بهتون سر خواهم زد با این حال خونه ی کوچیکم حذف میشه تا برم و به زندگی برسم..TT
++ خنده داره..دارم میرم اما هنوز صفحه ی about me رو تکمیل نکردم..ㅋㅋ