میدونی ؟ زندگی همیشه برای من خیلی معمولی بود .. معمولی ای که عاشقش بودم .. عاشق تمام عادی بودناش و خب این حس خوب درواقع فقط به خاطر تو بود .. تویی که تو یه صبح خیلی معمولی گفتی که میری و خیلی زود برمیگردی .. و ترسناک بود .. نبودنت ، تنها بودنم و از همه مهم تر اینکه تو هیچ وقت برای من ، منی که میدونستی هر روزو منتظر تو پشت پنجره ها شب میکنم و خیره به ماشین ها و ادمایی که انگار از یه سرزمین دیگه اومدن به خواب میرم مشخص نکردی که خیلی زود شامل چند روز ، چند ماه و حتی چند ساله .. تو برای من مشخص نکردی که خیلی زود توی لغت نامه ات چند صد سال طول میکشه یا اینکه شامل چند تا روز بارونی و چند تا روز برفی میشه :) و این عجیب بود چون تو به خوبی میدونستی که من میتونم تا اخرین روز زندگیمم برای برگشتنت صبر کنم پس اگه برگشتنی درکار نبود چرا باعث شدی امیدوار بشم؟ چرا باعث شدی فک کنم رفتی که بین سفرت دوباره خودتو پیدا کنی و برگردی ؟ چرا باعث شدی فکر کنم میتونیم برگردیم به چیزی که قبلا بودیم و نقش همون ادمای عاشق وسط افسانه ها رو بازی کنیم ؟ :) چرا باعث شدی فکر کنم دوباره میتونم توی بغلت گریه کنم و نگران این هم نباشم که دارم کت گرم و نرمت رو از اشک های درشتم که انگار هیچ وقت تمومی ندارن خیس میکنم ؟ چرا به من و افکار نا تمومم اجازه دادی که دوباره و دوباره و در هر حالتی از شب و روز تو رو در حال لبخند زدن و با چشمایی که به حلال ماه تبدیل شدن تصور کنیم و میدونی ؟ فکر میکنم مشکل اینجا بود که من باور کرده بودمت ..باور کرده بودم که تو خیلی زود برمیگردی .. مهم نبود که از رفتنت چند صد تا روز بارونی .. چند صد تا پاییز یا چند صد تا روز اشنایی گذشته بود .. تو قرار بود برگردی به من و باعث بشی که بتونم دوباره وسط رویاهام زندگی کنم .. و میدونی ؟ این برای من سوال بود که برگشتن به کسی که دوستش داری مگه چقدر میتونست کار سختی باشه ؟ مگه چقدر دوست داشتن و دوست داشته شدن برای تو سخت بود ؟ مگه با تمام تلاش هام برای کافی بودن چقدر ناکافی بودم برات ؟ و این حس کافی نبودن هر شب خنجری بود بر تمام وجدانم .. و این حس نگرانم میکرد .. نگرانم میکرد که شاید این ناکافی بودن من بود که تو رو راهی این سفر کرده بود .. سفری که قرار بود خودت رو توش پیدا کنی اما انگار خودت که هیچ دیگران رو هم پیدا کرده بودی .. و این من بودم که تنها مونده بودم با انعکاس خودم توی پنجره ی اتاق و با ادمایی که اون بیرون سرشون توی کار خودشون بود و حتی یه بارم من رو ندیده بودن .. و ساده تر بگم من در واقع تنها مونده بودم با تو .. تویی که قرار بود خیلی زود برگردی اما برگشتنت اون قدری طول کشیده بود که توی ذهنم فقط و فقط لبخندت به جا مونده بود .. و اره .. واقعیت همین بود .. معلوم نبود که خیلی زود تو به چند صد سال دیگه ختم میشه .. حتی معلوم نبود که تو واقعا برمیگشتی یا نه .. اما به هر حال هنوز هم لبخندت تنها چیزی بود که از تو برای من ، منی که با همه ی بلد نبودنام شبیه ادمای عاشق توی قصه ها پرستیده بودمت به جا مونده بود :)
+ ولی جدا خیلی زود یعنی کی ؟ واژه ی چرتیه :/
++ "-" عنوان به متنه خیلی میخوره ولی انگار دارم میرم گورمو گم کنمXD
+++ چه خبر خب اخه؟ "-"