خیره شده بودی به اسمون و با انگشتای کشیده ات ماه رو قاب میگرفتی..همه چیز اروم اروم اروم بود تا اینکه در ناگهانی ترین زمان ممکن پرسیدی هیونگ یعنی دوست داشتن یه ادم دیگه دقیقا چه حسی داره ؟ سوالت جدی یا حتی عمیق نبود..اینو از خنده ی اروم و کوتاهت و جوری که انجامش دادی فهمیدم..چون طوری پرسیدیش که انگار از پرسیدنش خجالت زده ای..انگار که سوال ابتدایی و عجیبی برای ادمی تو سن و سال توئه..اما نبود..نبود چون برعکس تصور خودت هنوز اونقدرا هم بزرگ و بالغ نشده بودی..تو هنوز برای من همون پسر کوچولویی بودی که داشت بلند بلند گریه میکرد چون نمیدونست کجاست و راه خونه رو گم کرده بود..تو برای من هنوز همون پسر بچه ی ترسیده و غمگین توی خیابون نزدیک خونه مون بودی که یه نقشه دستش گرفته بود و در سردرگم ترین حالت ممکن به خطوط مترو نگاه میکرد و اصلا نمیدونست چطور باید خودشو به اون سر شهر برسونه..و تو برای من هنوز همون پسر بچه بودی با چشمای درشت پر از اشک..همون قدر معصوم و کوچولو و دوست داشتنی با این تفاوت که حالا اون پسر بچه ی کوچولو تمام چیزی بود که داشتم..و تو واقعا تمام چیزی بودی که برای من باقی مونده بود اما خب ، من برای تو چی بودم ؟ من هنوز برات همون پسر بچه ای بودم که اون روز کمکت کرد برگردی خونه؟ من هنوز اون ادمی بودم که بلد بود ازت محافظت کنه؟ همون که با اینکه اونقدرا هم ازت بزرگ تر نبود همیشه طوری باهاش رفتار میکردی که انگار از همه ی ادمای اطرافت با تجربه تر و بالغ تره؟ منم هنوز برات همون ادم بودم ؟ یا همه چیز محو و فراموش شده بود ؟ یعنی واقعا داشتم محو میشدم ؟ دوباره ؟ حتی برای تو ؟ توام مثل اونا منو کنار میذاشتی ؟ اون وقت من مجبور میشدم تبدیل به یه هیونگ همیشه خسته بشم که دیگه کسیو نداره ؟ تو هم در اینده قلبمو می شکستی و خردش میکردی مگه نه ؟ چون این طور که به نظر میومد احساسات من بیش از حد یه طرفه و در عین حال عمیق بودن..من میتونستم شبایی که انگار به صبح نمیرسن رو با صدای خنده هات صبح کنم..میتونستم به خاطرت زندگی کنم..میتونستم ادامه بدم..من میتونستم دستاتو بگیرم و فکر نکنم چقدر از ادامه دادن خسته ام..میتونستم به تک تک سوالای عجیبت جواب بدم و هیچ وقت ازشون خسته نشم..من میتونستم تا ابد دوستت داشته باشم..میتونستم حتی توی زندگی بعدیم هم بگردم ، پیدات کنم و کاری کنم که دوباره هیونگ صدام کنی..اما با همه احساسات عمیقم نسبت بهت..من از اینکه رهام کنی میترسیدم..از اینکه بعد از شنیدن اینکه چقدر دوستت دارم دیگه نخوای منو ببینی..من میترسیدم از اینکه یه روز برسه که برای دیدنم نیای..دیگه بعد از کلاسای دانشگاهت به کافه ی کوچیکم نیای و من دیگه نتونم برات لاته کارامل درست کنم..دیگه بوی وانیلی که همیشه همراهت بود ریه هامو پر نکنه و دیگه نتونم بغلت کنم..چون من به همین لحظه های کوتاه راضی بودم..من راضی بودم به ادامه دادن با تو..اگه دوباره تنها میشدم احتمال اینکه بتونم ادامه بدم زیاد بالا نبود..تو عملا اخرین فرصت من برای زندگی بودی..تنها چیز حال خوب کن و رنگی بین یه عالمه چیز منفی و سیاه..و تو تنها بخش رنگی زندگی من بودی..تنها پالت رنگی که داشتم..تنها فرصتم برای رنگی کردن دیوارای زندگیم..و من میتونستم با خنده هات..دستات..بغلت..سوالای عجیب غریب عمیقت..چشمای هلالی شکلت موقع خندیدن و عطر وانیلی وجودت دنیامو نه تنها رنگ بلکه نقاشی کنم..این طوری میتونستم تا ابد هیونگت بمونم و افکار تاریکم راجب مرگ رو کنار بذارم..این طوری میتونستم بیشتر زندگی کنم..یا اگه دقیق تر بگم میتونستم دست کم واقعا زندگی کنم وگرنه نفس کشیدن رو که همه بلد بودن دیگه نه ؟ من فقط میخواستم تو رو کنار خودم داشته باشم..من فقط میخواستم مثل بقیه تو هم رهام نکنی..من میخواستم داشته باشمت اما نه لزوما برای خودم..من فقط میخواستم وقتی دستمو دراز میکنم هنوز اونجا باشی که دستامو بگیری..اشکالی نداشت اگه نمیتونستی طوری که من دوستت دارم دوستم داشته باشی..اشکالی نداشت اگه عاشق میشدی..اگه یکیو پیدا میکردی و با بند بند وجودت دوستش میداشتی..من نمیخواستم به خاطرم گریه کنی..ناراحت بشی یا خودت رو از قهوه محروم کنی..من فقط میخواستم از پیشم نری..میخواستم دست کم تا سال های سال هیونگ مورد علاقت باقی بمونم..من میخواستم بخندی..برای من..برای خودت..مهم نبود اگه احساساتم تا ابد یک طرفه باقی میموندن..من دوستت داشتم..از بستنی توت فرنگی و وانیل بیشتر..از گربه های توی خیابون هم بیشتر..و از قهوه..حتی از قهوه هم بیشتر..من دوستت داشتم به همون اندازه که تو عاشق گلای تازه بودی..به همون اندازه که تو عاشق مک اند چیز بودی..من دوستت داشتم به اندازه ی فاصله ی زمین تا ماه.. به اندازه ی هزار برابر تفاوت قدی مون..به اندازه ی درازای برج ایفل..به اندازه ی پلی کردن پلی لیست مورد علاقم..به اندازه ی حال خوبت موقع رسیدن دستات به کلاویه های پیانو..و من دوست داشتم بیشتر از تمام چیزایی که میشد دوست داشت..دستاتو که جلوم تکون تکون میدی به خودم میام..با قیافه ی متعجب و گیجت نگاهم میکنی و من فکر میکنم که انگار امشب حتی از همیشه هم زیباتری..یکی از ابروهاتو بالا میبری و به نظر میاد که هنوز منتظر جوابی..بهت لبخند میزنم بعدم شونه هامو بالا میندازم و درجوابت فقط سکوت میکنم..موهای چتریتو بهم میریزم و در جوابم فقط حسابی غر میزنی بعدم درحالی که لیوان قهوه ام رو بهم میزنم نگاهت میکنم که دوباره به ماه خیره شدی..عصبانی نیستم که تظاهر کردم چیزی نمیدونم..عصبانی نیستم که دوباره چیزی بهت نمیگم..که نمیگم میدونم دوست داشتن یه ادم دیگه چه حسی داره..حتی با اینکه دوست داشتن یه نفر دیگه رو با خودت تجربه کردم..من واقعا عصبانی نیستم..حتی ناراحت هم نیستم..چون با خودم فکر میکنم شاید این سکوت ، لبخند شیرین گوشه ی لبات رو حفظ کنه..و اگه تو خوشحال باشی من میتونم ادامه بدم..میتونم زندگی کنم..میتونم ببینمت و بغلت کنم..اگه تو خوشحال باشی من واقعا میتونم زندگی کنم مهم نیست چند روز دیگه زمان داشته باشم..اگه تو خوب باشی منم خوبم شاید نه تا همیشه اما کم کم برای یه روز و یه ۲۴ ساعت دیگه :)
+ عزیزان به خاطر اسم چیزیو به چیزی ربط ندیدا XD
++ این متن رو این تایم نبودنم نوشتم قطعا اما خب نمیدونم برای چه تایمیه اینم از بدیای نبودن وبلاگ ^^
+++ شبیه باقیشونه نیست؟ هرچند که دوسش دارم اما فک کنم باید سبکمو عوض کنم..تلاشمو کردم براش یه متن با موضوع و سبکی جدید امتحان کردم اما اونقدرا که باید ازش راضی نیستم پس مطمئن نیستم بذارمش یا نه ^^
++++ راستش عکس تقریبا وایب متنمو میرسونه اما تقریباا !
+++++ میدونم موهاتو مثلا این طوری نیست اما برام تایپ کردنش راحت تره من بی سواد نیستم واقعا ^^!
+++++++ حس میکنم یه چیزیم هست که شاید جالب باشه بدونید یه سری خصوصیت ها و علایق توی شخصیت ها میبینید دیگه درسته؟ براتون اشنا نیست؟ اگه هست شاید باید به خودتون رجوع کنید ^^
++++++++ و دیر وقته امیدوارم شبتون اروم و قشنگ باشه..خوب و راحت بخوابید و اگه ماه بهتون خواب هدیه کرد اون خواب یه خواب خوب و شیرین بوده باشه ^^