اخرینای ۱۴۰۰

واقعیت اینه که نمیدونم باید چی بگم..توی این طور تبریکا اون طور که باید خوب نیستم اما خب این یه جورایی یه شروع جدیده..چون همه چیز نو میشه و ادم با خودش فکر میکنه که هییی قراره وضع بهتر بشه انگار و واقعا میخوام که امسال براتون یه شروع جدید باشه..که بهترینا براتون اتفاق بیوفته...که بخنذین و شاد باشید..موفق باشید و احساس قدرت کنید..حال دلتون نه به ظاهر بلکه از درونم عالی باشه..که وقتی اهر سال رسید بگید پسر نمیخواستم تموم بشی..و واقعا از اعماق قلبم اینو براتون میخوام..چه میشناسمتون و چه نه..فقط امیدوارم همه مون خوب باشیم..و امسال برامون با ۱۴۰۰ خیلی فرق کنه..البته از نوع خوبش..دوست دارم همتونو..واقعا واقعا همه رو TT لطفا امسال بیشتر برای هدفاتون تلاش کنید،دوستای جدید پیدا کنید و بیشتر بخندید..از اینکه امسالو اینجا گذروندم خیلی خیلی خوشحالم و به خاطر خاطره هایی که باهاتون ساختم حتی خوشحال ترم..این لحظه اخریا..فقط سال جدیدو بهتون تبریک میگم TTT

  • Parsoon :]

ده لبخند 1400 و حتی شاید بیشتر؟

1 نمره های پایان ترم نهمم..خیلی براش استرس کشیده بودم..نمیخوام بهش برگردم حقیقتا اما نمره هام واقعا می ارزید انگار.. TT

2 پینات..وقتی خریدیمش اصلا مودم خوب نبود..خوبی حیوانات خونگی اینه که انگار همیشه گوش میدن داری چی میگی و اون کوچولوی پشمالو انگار حتی میفهمید چی میگی و حقیقتا این موجود کوچولو برام خیلی حال خوب کن بود TT

3 تونستم وسواسمو کنترل کنم و اونجا فهمیدم که چقد چیز مزخرفیه و با اینکه تایم واقعا زیادی رو همراهم بوده من حتی متوجه هم نشدم..واسه دونستن تون میگم وسواس برخلاف نظر اکثر مردم و چیزی که جا افتاده واقعا فقط شستن دستا و سابیدن همه چیز نیست "-"

4 روز تولدم..من همیشه این روزو عاشقانه دوست داشتم ، دارم و خواهم داشت یه حس خوبی همیشه همراهشه حتی الان اصلا یادم نیست اون روز چطور گذشت ولی حس خوبش مونده تو ذهنم انگار TT

5 وقتی که اون گربه کوچولوئه که به هیچ کس اجازه نمیداد نزدیکش بشه باهام دوست شد..خانومی که براش غذا میاورد همیشه باورش نمیشد‌ به یکی اعتماد کرده...حس خوبی داشت..نه نه فوق العاده بود :)))

6 پرسون :)

7 اون روز که بعد از حدود ۲ سال تصمیمم رو گرفتم و با یکی که گوش میداد حرف زدم و حسی که بعدش دائما بهم میگفت اخیششش خیلی سنگین شده بودنا XD 

8 gone...قطعا gone 

9 پلی لیستی که درستش کردم تا مودمو عوض کنه و همیشه جواب میداد

10 تماممم حرفایی که با هستی هبیج و تری میزدیم..تمام کالا و خنده هامون..

11 فیکایی که هستی میاورد توی کال بخونیم و مسخره بازیای من و ترنم که با "بیاید باقیشو بخونیم" هستی مواجه میشد XD

12 تمام محفلایی که برگزار کردیم و همههه ی چرت و پرتایی که توش گفتیم

13 TT اضافه شدن شکیب هبیج به جمع سه تایی مون

14 یه کاری که هستی کرد و خیلی خفن بود ;)

15 دوباره گان...XD

16 قضیه ی پسران برتر از گل ورژن ایرانی ، شیپ سمی ای که کردیم...برنامه ریختن برای اون چیزه که قرار شد سه تایی چیزش کنیم و من طبق معمول چیز کردم XD و تمام شاهکارایی که قرار بود بذاریم وبامون ولی چون بی نهایت تنبل بودیم نذاشتیم..طرح ریزی برای حمله و بعد وسط کشیدن بحث اگه موزا موز نباشن چی میشه ، قضیه ی گونی و انداختنش کف دریا XD

17 تماممم کیدراماهایی که دیدم 

18 اون روز که توی کال درس میخوندیم سه تایی XD

19 تمام بغلایی که از خانواده گرفتم و همه ی اون بغلایی که گربه ها بهم دادن*منظورم وقتاییه که میشستن رو پاهام تا نازشون کنم *XD

20 تمام گربه هایی که دیدم و به ترنم گفتم شبیه شونه چون قطعا ترنم یه پیشی انسان نماس و چون خیلیاتون ندیدینش نمیتونید اینو درک کنید TT

21 بستنی موزی که اصلا دوسش ندارم اما خب تریه دیگهXD

22 وقتایی که تلاش کردم چیزایی که واقعا برام سخت بودن رو بخونم و درک کنم

23 کتابایی که امسال خوندم 

24 تمام روزای بارونی امسال که پرشون کردم از قهوه و اهنگای پلی لیست بارونیم

25 غرایی که هستی زد XDDD

26 پاستیل...........

27 وقتی همه چیز شروع کرد به بهتر شدن و تلاش کردم حال خودمو خوب کنم و تا حد زیادی نتیجه داد TT

28 چیزایی که امسال یاد گرفتم

29 گان

30 بازم گان..وایب لعنتیش..همه چیزش...

31 اینم اضافه کنم...انسیتیزن شدنم....حقیقتا دددهحهدحذخ

+و خب امسال سال خیلییی جالبی برام نبود اما خواستم بیشتر از ده موردش کنم تا به خودم نشون بدم چیزی نیست که مطلقا بد باشه پری.. TT

++ براتون ارزو میکنم سال اینده طوری پیش بره که اخر سال لیست تون اونقدری بلند بالا باشه که نتونید حتی تصورش کنید TT

  • Parsoon :]

l'étoile

دورهمی های اخر شبی که دانشکده برگزار میکرد بهترین فرصت برای حرف زدن و خوش گذروندن بودن وگرنه غیر ممکن بود بشه وقت خالی دیگه ای برای تفریح کردن بین کلاسا ، پروژه ها و امتحانات پیدا کرد و خب خوبی این دورهمی ها هم همین بود..همه شون فرصتی برای استراحت بودن هرچند که نود درصد کسایی که شرکت میکردن برای دسر شکلاتی بعد از شام میومدن اما نکته همون شرکت کردنه بود وگرنه کسی نمیتونست ما دانشجوها رو از اتاقامون بیرون بکشه و این ویژگی مشترک همه شده بود چون اونقدری سرمون شلوغ بود که حتی نمیتونستیم برای یه هوا خوری ساده از اتاق بیرون بیایم مگه اینکه هیولاهایی که توی کمد اتاق مخفی شدن نصفه شبی میریختن بیرون یا از این دست اتفاقات غیر ممکن رخ میداد در غیر این صورت، کسی حاضر نمیشد از غارش خارج بشه و این واقعیت بود که زندگی همیشه برای ماها بینهایت برنامه و اتفاقات غیر منتظره کنار گذاشته بود تا هر وقت که سعی کردیم یه نفس راحت بکشیم از ناکجا اباد بپره جلومون و بگه بووووو میدونم انتظارشو نداری ولی این منم ، بدبختی جدیدتتت :)) با این حال..یه نفر بین مون بود که انگار همیشه وقت اضافه گیر میاورد برای همین هرکس تو راهرو ها میدیدش یه چیزی تو مایه های نظرت راجب اینکه از وقتای اضافه ات به ما هم قرض بدی بهش میگفت و رد میشد..کسی واقعا نمیشناختش مگه اینکه برای پروژه های گروهی مجبور میشد بشناستش که اینم اتفاق خیلی نادری بود. این بشر خیلی کم پیش میومد مایل به کار گروهی باشه و بقیه هم از این موضوع بدشون نمیومد.اون براشون شبیه روحی بود که ارزش سوگواری هم نداشت پس اره..با اغوش باز از همکاری باهاش اجتناب میکردن..درواقع همه فقط چندتا چیز رو راجبش میدونستن :اون یه روحه که از قضا نمره های محشری میگیره و اخر شبا هم بدون استثنا وقت خالی برای استراحت داره..با این وضع اولین دورهمی که برگزار شد کسی توقع نداشت توی یه جمع به اون بزرگی ببیندش اما اون اومد و مستقیم رفت و پشت یکی از نیمکتایی که از جمعیت کلی فاصله داشت نشست و طوری رفتار کرد که انگار هیچ کس اونجا نیست..بعد از اون توی تمام دورهمی ها هم کارشو ادامه داد حتی برای خوردن دسر هم نیومد..انقدر به کارش ادامه داد که برام تبدیل به یه راز خیلی خیلی بزرگ شده بود که هر طور شده باید کشفش میکردم برای همین صبح امروز برنامه ریختم که هر طور شده بفهمم مشکل یه روح تنها چی میتونه باشه..شب بعد از خوردن شام دو تا ظرف دسر برداشتم و راهمو به سمت نیمکتی که اون روش نشسته بود کج کردم..کلاه هودیشو تا جایی که میتونست بالا کشیده بود و زانوهاشو بغل کرده بود..ظرف دسر رو به سمتش دراز کردم و بهش اجازه دادم اروم ظرفو از دستم بگیره..منم پاهامو روی نیمکت چوبی جمع کردم و یادم افتاد که قبلا از سال بالایی ها شنیده بودم که نیمکت ساخت دست خود اون بوده..اولش واقعا برام مسئله ی باور پذیری نبود... اخه کی ممکن بود باورش بشه این پسر تنهای ترحم برانگیز که وقتی ادم میدید شبیه احمقا رفتار میکرد یه نیمکت چوبی بزرگ ساخته و به نیمکتای دانشکده اضافه کرده؟ نیمکت یه اثر هنری بی نقص بود..روی پایه های کوتاهش ماه و ستاره هایی تراشیده شده بود که تراشیدنشون فقط از یه الهه برمیومد اما به هر حال..توی اون لحظه و اون وضعیت اینکه اون نیمکت با دستای چه کسی ساخته شده بود برای منی که اومده بودم اون پسرک روح مانند رو کشف کنم موضوع اون قدرا مهمی به حساب نمیومد...پس دست از فکر برداشتم و اجازه دادم تمام حرفایی که راجبش شنیدم کنار برن..حتی با این وجود که هیچ ایده ای راجب شروع مکالمه نداشتم نگاهش کردم . وقتی رد نگاهم رو روی خودش حس کرد متوجه چیزی شدم..دستاش میلرزیدن و خب هوا اونقدرا سرد نبود دست کم برای اون که نمیتونست باشه..هودی تنش پشمی تر از این بود که اجازه بده نسیمای اخر شبی ذره ای براش مزاحمت ایجاد کنن پس میدونستم که لرزش دستای کشیده اش از سرما نیست..و این رو هم فهمیده بودم که دستای بی نقصی داره..اگه مامان اینجا بود احتمالا با شعار اینا دستای یه هنرمنده هممونو وادار به دار زدن خودمون میکرد اما خب مامان اینجا نبود..مامان مدتی بود که اینجا نبود و این مسخره بود که با دیدن دستای یه روح یادش بیوفتم اما افتاده بودم..و خب ، این عجیب بود. از اخرین باری که به یادش افتاده بودم زمان زیادی میگذشت..این طوری نبود که باهاش مشکلی داشته باشم..نه! فقط..فقط فکر کردن بهش باعث میشد دلتنگش بشم و خب حس بدیه که دلتنگ ادمایی که نیستن باشی..پس هر وقت یادش افتادم فکرشو پشت مشغله هام پنهون کردم و گذاشتم فراموش بشه..فقط میدونستم که نیست..میخواستم فکر کنم که فقط نیست نه اینکه ندارمش..چون نداشتن مامانا مزخرفه..خیلی خیلی مزخرفه مثل گم شدن یه تیکه ی بزرگ از پازل وجود ادم میمونه..و من اون تیکه ی بزرگو گم کرده بودم..حتی با اینکه مامانا گم نمیشن یا فرار نمیکنن که اگه هم فرار کنن همیشه یه گوشه ای از وجودشون مامانن...و با همه ی اینا من گمش کرده بودم..و حالا هم توی همه چیز غرق شده بودم اونم فقط به خاطر کسی که دستای خوش تراشی داشت و حالا بهم خیره شده بود..جوری نگاهم میکرد که انگار میدونه به چی فکر میکنم اما وقتی مستقیم به چشماش خیره شدم سرشو پایین برد و عملا به خاطر اون هودی پشمالویی که پوشیده بود تبدیل به یه کپه ی پشمی مشکی رنگ شد...فکر کردم همه چیز تموم شده اما بعد از اون برای اولین بار صداشو شنیدم..چیزی که پرسید بینهایت یهویی و بی معنا بود..اون پرسید : دلت براش تنگ شده مگه نه ؟ خب به نظرم اونم همین حسو داره ..بعد از زیر همون هودی پشمالو چشماشو دوخت به اسمون ابی رنگ بالای سرمون..و من به این فکر کردم که چقدر عجیب بود که داشت کلماتش رو زمزمه میکرد و ازشون رد میشد اما همه شون واضح و رسا از پرده ی گوش من رد میشدن و توی ذهنم جاخوش میکردن و خب شایدم به خاطر صداش بود..صداش یه صدای عمیق و گرم بود..طوری که دلم میخواست تا ابد بهش گوش بدم و خسته هم نشم.. از فکر بیرون اومدم و متوجه شدم که کلاه هودی مشکی رنگشو از صورتش کنار میکشه و حالا دیگه میتونستم صورتش رو ببینم..برعکس تصور  قیافه ی عجیبی نداشت..حتی ترسناک و عصبانی نبود و با اینکه پوست بینهایت سفیدی داشت نمیشد به خوناشاما نسبتش داد..موهای مشکی رنگی داشت که چشمان عسلی رنگش رو میپوشوندن و خب مطمینم که اگه مامان اینجا بود عاشقش میشد و طی یه عملیات انتحاری دعوتش میکرد فردا شب برای شام بیاد خونه مون...اما خب مامان اینجا نبود..مامان نبود..اون مدت ها بود که رفته بود..اما ذهنم دائما برمیگشت به چند سال پیش و مامان جلوی چشمام ظاهر میشد و من برعکس همیشه نمیتونستم فکرمو کنترل کنم و اون نگاهم میکرد...اونقدر نگاهم کرد که همه چیز تار شد و بعد بارون اومد..از چشمای من بارون اومد..فکر کردم یه شوخی بزرگه چون مدت ها بود که گریه نکرده بودم..بهش میگفتم خشک سالی چشم و حالا کویر من باریده بود و اون هنوزم نگاهم میکرد..از پشت سر صدای خنده میومد..و بوی هیزم های در حال سوختن، بوی شکلات و صدای یه ساز که نمیتونستم تشخیص بدم دقیقا چه سازیه..اما صداها دور بودن انگار بین من و همه ی اونا یه دیوار نامرئی درست شده بود و اون دیوار مثل خونه بود...یه خونه ی امن که از قضا یه ادم غریبه هم توی اون خونه نشسته بود و حرف نمیزد..دستمو روی گونه هام کشیدم و اشکای بینوای بیروحم رو پاک کردم و به نشانه ی تایید براش سر تکون دادم..بهش توضیح نداده بودم..اون من رو نمیشناخت و هیچ چیزی راجب من نمیدونست اما انگار درک میکرد..انگار قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم میدونست قراره چی بشنوه..بعد از دیدن تاییدم دستشو دراز کرد به سمت اسمون و به ستاره ی پرنوری اشاره کرد که قرن ها با ماه فاصله داشت..رد دستاشو دنبال کردم و به ستاره ی اشنایی رسیدم...و بعد اون فیلم مزخرف لعنتی پخش شد..تابستونه و توی بغل مامان نشستم..شربت تابستونی ای رو میخوریم که مامان بزرگ روش تهیه اش رو یه راز خانوادگی میدونه و مامان به ستاره ها اشاره میکنه و برام قصه میگه..قصه ها همشون مخصوص خودشن..همه رو خودش ساخته برای همینه که همشون خاص و جدیدن..قصه ی شب رو که تموم میکنه اون ستاره رو توی اسمون پیدا میکنه و میگه میبینی پیشی کوچولو ؟ اون ستاره ی مامانه..خونه ی همیشگی مامان..و من میخندم..شبیه همه ی بچه ها..احمق و ساده..و مامان لبخند میزنه اما یه مه عمیق توی چشماش میشینه..برمیگردیم خونه و همه چیز تبدیل به یه خاطره میشه..من، مامان ، قصه ها و ستاره ها...ما هممون توی اون تابستون جا میمونیم و همه چیز فراموش میشه و برمیگردم به همینجا..جایی که اون پسرک غریبه به ستاره ی مامان اشاره کرده و زمزمه میکنه خب اون اینجاست..توی اون ستاره..میگه که مدت هاست که منتظرته و خوشحاله که نگاهش میکنی...میگه دوست داره بیشتر پیشی کوچولوش رو ملاقات کنه..و میگه که همیشه از توی اون ستاره ی کوچیک که خونه ی جدیدشه مراقبته..و گریه ام میگیره..شبیه وقتی ام که عروسک مورد علاقمو گم کرده بودم ، همون وقتی که مامان بغلم کرد و من فقط بیشتر توی بغلش گریه کردم بعد هم بوی عطر مامان پخش شد توی کل وجودم و من فکر کردم که چقد بوی بغلش رو دوست دارم..بوی لاوندرای بغلش رو..به خودم که اومدم دستش رو گرفته بودم...خب هنوزم میلرزیدن و اون هم فقط سعی میکرد که پنهون شون کنه..و من فقط خسته شده بودم..قرار بود بیام اینجا تا من اونو کشف کنم نه اون منو..اما به این فکر نکرده بودم که این منم..منی که همه چیزش رو حتی از خودش هم مخفی میکرد..منی که بعد از اون همه سال باور نکرده بود مامانش رفته و دیگه نیست..و همین من حرفای یه پسر عجیب غریب رو باور کرده بود و اجازه داد بود قطره های اشکش کل دانشکده رو ببرن و این من ، اینجا ، روی اون نیمکت چوبی خیلی خیلی راحت بود.. این من حس میکرد یه بار بزرگ از روی دوشش برداشته شده و این من بالاخره باور کرده بود..باور کرده بود که مامان، اون فرشته ی مهربونی که دختر کوچولوش رو پیشی کوچولو صدا میزد رفته..رفته به ستاره اش..به همون خونه ای که توی اون تابستون بهش گفته بود..حالا هم این من داشت مثل یه بچه کوچولو گریه میکرد و با همه ی این ها خوب بود..دست کم بهتر از دیروز بود..و حتی شاید بهتر از سال گذشته و بعد از اون همه چیز تموم شد انگار که اون یک ساعت عجیب غریب فقط چند لحظه بوده باشه و من توی یه سری توهمات بی اساس غرق شدم که اگه به من بود هیچ وقت هم به خودم نمیومدم اما از پشت سر کسی صدام میکرد و این احمقانه بود که به اسم خودت واکنشی نشون ندی..بعد از اون پسر دستای لرزونش رو عقب برد و با اینکه انگار ترسیده بود اروم بود..خیلی خیلی اروم...چیز عجیبی تو وجودش بود که انگار به این زودی ها قرار نبود کشف بشه و خب منطقی به نظر میرسید..اون انگار میتونست روح ادما رو ببینه یا نمیدونم..اون یه چیز خاص بود..به موجود خاص مهربون...دختری که اسممو صدا میکرد دیگه دست به بلندگو شده بود پس بلند شدم و براش دست تکون دادم و خندم گرفت که چطور مثل ادمایی که میخوان کسی رو نجات بدن به سمتم میدوید..انگار که قرار بود از دور به قلبم تیر یا چیزی شبیه به اون شلیک بشه..نگاهم رو از دختر برداشتم و به منفورترین فرد دانشکده که حالا برام تبدیل به چیزی شبیه به دوست شده بود نگاه کردم که لبخند ریز و کوچیکی گوشه ی لب هاش نشسته بود..برام زمزمه کرد که دفعه ی بعد ۳ تا ظرف دسر شکلاتی همراه خودم بیارم..یکی برای خودش ،‌یکی برای خودم و یکی برای مامان :) لبخند زدم و بعد از اون دختر رسید و دستمو گرفت و به اون روح عجیب غریب که حالا در حال لبخند زدن بود ، یه لبخند غیر طبیعی تحویل داد..درنهایت هم با تمام وجودش منو دنبال خودش کشید..وقتی یکم از اون نیمکت فاصله گرفتیم درحاای که به پشت سر نگاه میکرد زمزمه کرد : دختر تو دیوونه ای چیزی شدی؟ مگه نمیدونی که اون همیشه تنهاست ؟ ازش نمیترسی واقعا؟
چشمامو چرخوندم و در جواب با خنده زمزمه کردم که دیگه نه..دیگه ازش نمیترسم و اون تنها نیست مگی..اون ستاره هاشو داره..بعدم دستشو کشیدم و دویدم..نباید برای سرود پایان مراسم دیر میکردم..چون میخواستم ادم خوب و خوشحالی باشم..میخواستم مثل مامان باشم و فکر کنم مامان هم همیشه دوست داشت پیشی کوچولوی بانمکش رو همین طوری ببینه..اون میخواست منو یه ادم شاد و مهربون ببینه..مبخواست ادمی باشم که زندگی میکنه..پس من انجامش میدم مامان..برای خودم و خودت و به خاطر جفت مون..و من انجامش میدم...من انجامش میدم به جای جفت مون زندگی میکنم مامان :)

+ نوشتن این متن حدودا ۲ روز کامل از من وقت گرفت و خب بی نقص هم نیست اما چیه که توی این دنیا بی نقصه ؟ با این حال چیزی که دنبالش بودم رو میرسونه و خوشحالم بابتش TT 

++ توی این متن یه بخشی داریم که میگه قرن ها فاصله دارن و میدونم که فاصله ی اجرام اسمانی واحدش چیه و این نیست..اما حتما دلیلی داشتم برای گفتمش دیگه TT

+++ توی این متن لطفا دنبال چیز عاشقانه ای نباشید..چیزی که بین شونه دوستیه یا یه چیزی مثل حس اعتماد..یه چیز خاصه..احساسات خیلی خیلی متنوع و عمیقن و اینکه همه چیزو عشق ببینیم اون اخساسات عمیق و صادقانه رو نابود میکنه..همه چیز و هر احساسی عشق نیست به این توجه نمایید

++++ عکس پست خیلی قشنگه نه ؟ یه جورایی به مفهوم متن ربط داره اما نه چیزی که به نظر میاد..XD خلاصه حدسی چیزی دارین بگید..

+++++ این پی نوشتا که توشون یه سری توضیحات میدم مثل پی نوشت دوم و سوم به خاطر اینن که کسایی که اولین نفر دادم بخونن دچار ابهام شدن و من شفاف سازی کردم اینجا XD

+++++کامنتای پست قبلیو جواب میدم..و میخوام بدونید که چقد حرفاتون خوشگل بودن و مرسی باشه ؟ TT

+++++++ درنهایت امیدوارم حالتون خوب باشه و هفته ی خوبیو شروع کرده باشینTT

 

  • Parsoon :]

laconic

با اعتماد به نفس کامل ، کسی که پشت خط بود رو مخاطب قرار داد و گفت : ببین دختر اشکاتو برای چنین چیزی حروم نکن..نمیگم سخت نیست چون میدونم که هست ولی خب همه چیز قراره درست بشه بهت قول میدم..همه چیز همه چیز درست میشه و تو هم میخندی به خودت که یه روز نشستی براش با این شدت گریه کردی... الانم پاشو از روی اون تخت مسخره و برو صورتتو بشور بعدم سریال مورد علاقتو نگاه کن و چیزی که دوست داری رو بخور حالتو بهتر میکنه...اگه هم دوباره خواستی با کسی حرف بزنی من همینجام..^^ بعد  هم هم خندید و دختر پشت خط هم که به دوستش اعتماد کرده بود حرفشو پذیرفت و تلفنو قطع کرد..دختر مثل همیشه مکالمه رو با موفقیت تموم کرده بود..اما کی اهمیت میداد؟ اصلا کسی بود که به خود دختر اهمیت بده؟ کسی بود که به حرفای خودش گوش بده؟...شنیده شدن حرفاشم براش کافی بودن حتی نمیخواست مثل خودش که بهشون حرفای مثبت میزنه و بغل شون میکنه باشن..فقط میخواست یکی واقعا اهمیت بده..یکی به حال خودش هم فکر کنه اما خب..کسی نبود..سال ها بود که کسی نبود..دختر مثا همیشه خودشو زیر ملافه ی تختش جمع کرد...صدای موزیکو تا ته بلند کرد و درحالی که سعی میکرد به رود جاری از چشماش توجهی نکنه زیر لب زمزمه کرد : اره همه چیز درست میشه دختر..حالا یا الان یا ۵۰ سال دیگه :) مهم اینه که تموم میشه...یه روز..یه سال..خودت که نیدونی دنیا هیچ وقت این طوری باقی نمیمونه :) 

+ یادتونه همش میگفتم این متنه مودیه و این حرفا..اینم از هموناست با رگه هایی از افکار شبانه و واقعیتی که واقعیت نیست..برعکس قبلیا احتمالا اینو پاک کنم "-"

++ عنوانو با یه سرچ میتونین معنیشو دربیارین از این سبک عنوانا خوشم میاد بالاخره یاد گرفتم عنوان بذارم TT

+++ شایدم پاکش نکنم...

++++ کی به کیه پری...کامان...بعدا راجبش تصمیم میگیرم ایش

+++++ اون روز نشستم فکر کردم که من دوست دارم به ادما حس خوب منتقل کنم و تلاشم رو هم میکنم...بعد ارشیو وبلاگمو دیدم و موضوع و سبک نوشته هام ..امیدوارم وایب بدی بهتون نداده باشه اما خب من این طوری میتونم بنویسم اگه ناراحت تون میکنه نخونید باشه ؟ TTTT

 

  • Parsoon :]
Designed By Erfan Powered by Bayan