فرشته ای بی نام نشان ، بدون بال و با قلبی شکسته ، به درخت بیدی که شاخه هایش به چتری محافظ برای عابر پیاده ای در روزی بارانی ، میمانست ، پناه اورده بود و سوگند به خالق ماه که در ان شب و در ان لحظه ان درخت بید تنها چیزی بود که میتوانست فرشته را از دید زادگاه معشوق ناشناسش دور نگه دارد . فرشته ای که بال هایش را در راه عشق عجیب و غریبش نسبت به انسان ، که موجودی خطاکار و گنه کار محسوب میشد ، از دست داده بود و سخت بود . فرشته ها بدون بال ، گویا دیگر فرشته نبودند اما او یقین داشت که پسرک او با تمام پسران این جهان فرق دارد و شاید از دست دادن بال هایش به ، به دست اوردن پسرکش می ارزید . پسرک او پاک بود . قلبش شبیه شیشه ای بود از جنس بلور که هر روز به جای خون در رگ هایش ابی زلال و پاک پمپاژ میکرد . پسرک او فرق داشت . موهای صاف و خوش حالتش شبیه رودخانه ای بود که از نزدیکی درخت بید میگذشت صاف و رام ، در جریان اما ارام و چشم های ابی رنگش به اسمان ابی تابستان کودکی های فرشته میمانست . پسرک او ماه بود و فرشته ستاره ای تنها که در سکوت اسمان تیره و تار شب به ماهش ، منبع روشنایی اش سخت دلباخته بود . با اینکه عشق انچه نبود که به نظر میرسید اما زیبا بود ، شبیه گل سرخی که در هنگام شکفتن ، پناه پروانه ای تازه از پیله در امده شده بود یا حتی شبیه بارانی که پس از ماه ها در صحرا میبارید ، یا میشد گفت که عشق شبیه عشق بود و احتمالا توصیفی بهتر از این نمیشد برایش یافت و همین قدر هم زیبا بود . اما حالا این توصیفات فرشته را که منتظر بود ارام نمیکرد . فرشته منتظر بود که پسرکش دست های بی پناهش را در جیب های بزرگ کتش جا کند و شانه هایش تکیه گاهی باشند که فرشته سر بر روی انان بگذارد و شاید حتی روی همان شانه ها به خواب رود ؟ شاید این گونه میتوانست ارام شود اما پس .. پس پسرکش کی می امد ؟ فرشته به یاد داشت که مادرش همیشه راجب انسان ها بد میگفت ... میگفت انها یکدیگر را رها میکنند .. و میدانست که عشق انسان ها این گونه است گذرا و بی بن و ریشه اما پسرک فرشته که با باقی انها فرق داشت .. او پاک بود .. او فرشته ی بی پناهش را که بال های بزرگ و زیبایش را از دست داده بود و به مادری میمانست که فرزند کوچکش را از دست داده است ، ترک نمیکرد . او فرشته را که به انسانی همچو معشوقش تبدیل شده بود در دنیایی که هیچ از ان نمیدانست رها نمیکرد ، او فرشته را مثل دوستان و اشنایانش از جامعه یشان طرد نمیکرد و او را که تنها گناهش دل بستن بود گنه کار خطاب نمیکرد ، او فرشته اش را درک میکرد و روح فرشته را که تنها چیزی بود که برایش باقی مانده بود از او نمیگرفت .. پسرکش مهربان بود و .. و فرشته اش را دوست داشت اصلا .. اصلا مگر عشق غیر از این بود ؟ اما تردید شاید برای لحظاتی در قلب و روح فرشته رسوخ کرد و جای زخم بال های از دست رفته اش از سرمایی که بر جانش نشسته بود ، به درد امد . سردش بود ، تنها شده بود و میترسید ، واقعا میترسید ، از اینکه نمیدانست در اینده باید چه کاری انجام دهد ؟ چطور زنده بماند ؟ اصلا اگر پسرکش به دنبالش نمی امد زنده می ماند ؟ عقلش را همچون دختر بچه ای که مرگ تمام عزیزانش را با چشم دیده بود ، از دست میداد ؟ نمیدانست و همین ندانستن میتوانست از هر اتفاق دیگر ترسناک تر باشد و در ان لحظه فرشته ستاره ای بود که ماهش را گم کرده بود اما شاید ستاره ی خوشبختی بود چون ماه نورش را به او تاباند .. پسرک فرشته انجا بود ، زیر درخت بید و لبخند میزد . از همان لبخند ها که هر وقت خوشحال میشد میزد ، احساساتش شبیه به ایینه ای بود که هیچ چیز را نمیتوانست مخفی کند و احتمالا حق با فرشته بود . پسرکش واقعا مهربان بود و فرشته اش را با تمام وجودش دوست داشت . مادر فرشته اشتباه میکرد .. همه شبیه به هم نبودند و این دقیقا همان چیزی بود که دنیا را زیبا میکرد . پسرک دست های فرشته را گرفت و کت مشکی رنگش را روی شانه های فرشته انداخت . فرشته سر بر شانه ی پسرک گذاشت و به خواب رفت . مهم نبود که روز بعد ، ماه اینده و یا سال بعد چه اتفاقی می افتاد ، او پسرکش را داشت و در ان لحظه ، در ان ساعت و در زیر ان درخت بید ، این تنها چیزی بود که فرشته ی بی نام و نشان به ان نیاز داشت :)
+ فک کنم دو الی سه روزی نبودم پست ها رو خواهم خواند و نظر خواهم داد @-@!
++ کی باورش میشه ۳ روز دیگه عیده ؟ من که باورم نمیشه :|
+++ بعدا یه عکس برای این متن خواهم گذاشت D:
++++ عنوان هم که مثل همیشه ندارم XD