میدونی ؟ گفتن حقیقت هیچ وقت اسون نبود . همون حقیقت هایی که حس ریخته شدن یه سطل اب یخ روی سرمون رو به همراه میاورد .. گفتن شون هیچ وقت اسون نبود و اسون هم نشد با این حال تو ازم خواسته بودی تمام احساساتی که روی دلم سنگینی میکنه ، همه ی اتفاقات ، همه ی حرفایی که پشت سرم زده میشد و من می شنیدمشون ، همه ی اون حرفای دردناکو ، تو ازم خواسته بود تمام شون رو برات تعریف کنم و منم این کارو کرده بودم ، و این شنونده بودن تو ، منو اروم میکرد ، من حتی با شنیدن صدات هم اروم میشدم ، صدات شبیه یه لیوان قهوه بود که وسط یه روز برفی نوشیده میشد ، همون قدر دلچسب ، همون قدر گرم .. نمیدونم شاید زیاده روی باشه اما توی زمستون زندگی من تو همیشه اون شومینه ای بودی که گرم نگهم میداشت . به حرفات که فکر میکنم میفهمم که همیشه درست میگفتی و من دیر فهمیدم که حرف های تو تمام انچه که باید در صندوقچه دانسته هایم قرار میگرفت ، بودند . به تو که فکر میکنم خاطره ای قلبم رو خرد میکنه . یه روز بین حرفات بهم گفتی که همه ی ما دروغ گویان ماهری هستیم و بعد ازم خواستی که بین این همه ادم دروغگو من اون کسی باشم که همیشه حقیقت رو بهت میگه و خوب به یاد دارم که چطور بدون تردید خواسته ات رو پذیرفتم .. میخواستم همیشه خوشحال باشی و شنیدن حقیقت چیزی بود که خوشحالت میکرد اما بالاخره منم یه روز تبدیل به یه دروغگوی ماهر شدم ، اون روز رو یادته ؟ وقتی ازم پرسیدی که میخوام به من برگردی یا نه ، بهت گفتم بدون تو هم میتونم ادامه بدم ، بهت گفتم دلم برات تنگ نمیشه و میدونی ؟ دروغ گفتم ، یه دروغ بزرگ و تو .. تو باورش کردی :") اون روز بود که منم شدم شبیه همه ی اون دروغگوهای دیگه ، اون روز یاد گرفتم چطوری بهت دروغ بگم و زمان خوبی هم اینو یاد گرفتم ، وقتی که به یکی از اونا تبدیل شده بودم ، تو دیگه رفته بودی و دیگه مایی هم وجود نداشت . دیگه میدونستم که برات یه ادم خاص نیستم و فک کنم درک میکنی که چقدر برام درد داشت نه ؟ میدونم ، من اون کسی بودم که جلوی رفتن تو رو نگرفت و کسی هم که بیشتر از همه درک کشید خود من بودم . یادته ؟ ما بین تمام زوج هایی که دوست مون بودن ، تنها زوجی بودیم که میتونستیم احساسات درونی همدیگه رو حس کنیم .. هنوزم میتونی حسش کنی ؟ میتونی حسش کنی که چقدر دلم برات تنگ شده ؟ میتونی حس کنی که چقدر نیاز دارم که به من برگردی ؟ تو گفتی وقتی دو تا ادم عاشق هم میشن روح شون رو به هم تقدیم میکنن و تو مدت هاست ترکم کردی ...اما پس چرا روحمو ترک نمیکنی ؟ چرا نمیذاری برای خودم باشم ؟ چرا اجازه میدی اعتراف کنم که من هنوزم ناشیانه دوستت دارم ؟ :) در اخر فقط یه سوال ازت میپرسم میشه دوباره ازم بپرسی که میخوام برای من باشی یا نه ؟ قول میدم این دفعه با لبخند بهت بگم که چقدر بهت نیاز دارم .. قول میدم این دفعه راستشو بهت بگم :)
+ این چالش از وب یومیکو شروع شده و منم به دعوت خودش انجامش دادم * پسر ذوق * @-@!
++ # :| وقتی کلا ۳ تا پیوند داری
+++ هرکی که این پسته میبینه دعوته @-@!
++++ من واسه این انیمه و این سکانس مردم :")