Blue story

من عاشق ابی بودم. یادت میاد؟ چون به هر حال تو همونی بودی که وقتی این موضوع رو فهمیدی قبل از دیدار بعدی مون موهات کاملا ابی شده بودن..موهات ابی شده بودن..اونم ابی اقیانوسی..موهات شده بودن همرنگ برکه ی روحم که بعد از بغلت مکان مورد علاقم برای مخفی شدن بود..اما با این همه،من دلتنگ موهای خودت بودم..موهای مشکی و صافت‌ که همرنگ شب بودن..همرنگ ابروهای خوش حالتت بودن که چون خیلی دوستشون داشتم همیشه دیوونه خطابم میکردی..من عاشق رنگ ابی بودم..عاشق موهای ابی بودم..من حتی خودمم ابی بودم اما این تو بودی نه؟ این تو بودی با هاله های صدفی رنگ اطرافت و عطر کارامل نمکیت..این تو بودی نه من...و من میخواستم که خودت باشی چون مگه من به اندازه ی کافی برای جفت مون ابی نبودم؟ غم روح من برای جفت مون کافی نبود؟ چون ابی رنگ مورد علاقه ی من بود و  همین طور غمگین ترین بخش روحم..ابی گذشته ی من بود..چیزی که غمگینم میکرد اما چون من رو به تو رسونده بود هیچ وقت سعی نکردم از وجودم پاکش کنم..اما نمیخواستم این ابی بخشی از اینده ی تو هم باشه.. چون من میخواستم همیشه لبخند بزنی..نه از اون دست لبخندات که برای روزای ابی کنار گذاشته بودی..نه!..من میخواستم لبخندات شبیه اینه ای باشن از روح شفافت..و من فقط میخواستم که خودت باشی..کارامل نمکی و هاله ی صدفی..میخواستم روحت که یه مرداب کهنه بود مکان امن جفت مون باشه..من نمیخواستم مرداب کهنه ات تبدیل بشه به یه تونل بی انتها و پر از خالی که با نئون ابی پوشونده شده..من میخواستم تو اگه یه مردابی برای زوج های مرموز..همون مرداب باقی بمونی..میخواستم اگه یه روزی تبدیل به یه خاطره ی محو شدم بتونی مردابت رو از برکه ی کوچیک و ابی روحم جدا کنی..من میخواستم تو ، تو باشی..چون من تو رو، به خاطر تو بودنت دوست داشتم..به خاطر مرداب بودنت..برای من مهم نبود که مردم روح خسته ات رو دوست ندارن..من عاشق همین روح خسته شده بودم..عاشق بوی شیرین و شورت..عاشق موهای مشکیت..عاشق دستای خوش تراش بوسیدنیت..عاشق تمام چیز هایی که توی خودت نقص میدونستی..عاشق وجود داشتنت..عاشق درخشش چشمات وقتی بچه گربه ها بهت اعتماد میکردن..عاشق غرغر کردنات..عاشق خط چشم های صاف و گربه ایت..عاشق عطر مورد علاقت که بوی لیموی تازه میداد..من عاشق بودنت بودم..بودنت کنار من به عنوان مرداب خسته ی کوچولوم..پس من بدون موهای ابی اقیانوسی..بدون هودی و کاپشن های جدیدت که توی طیف رنگ ابی خلاصه میشدن..بدون یه ذره ابی بودن وجودت..دوست داشتم..من نمیخواستم که ابی باشی..میخواستم هاله ی وجودت رو برام حفظ کنی..میخواستم بهم ثابت کنی من اون کسی نیستم که ادما رو ابی و غمگین میکنه..میخواستم بهم بفهمونی که ابی بودنم به بقیه سرایت نمیکنه..بهم بفهمونی شبیه یه بیماری مسری نیستم..میخواستم تو،تو باشی تا به هردومون ثابت بشه کافی و کاملیم.. تا بهمون ثابت بشه لازم نیست برای دوست داشته شدن خودمون رو عوض کنیم..برای همین اون صبح..زیر سایه ی درخت بید بزرگی که روی تپه ی پشت خونه بود..دستت ، اون اثر هنری غیر قابل توصیف رو بوسیدم و سرم رو روی شونه ی ظریفت گذاشتم..موهای بلندت درحالی که هنوز رگه هایی از ابی اقیانوسی بین شون باقی مونده بود روی صورتم رو پوشونده بودن و عطر لیمویی مورد علاقت ریه هام رو پر کرده بود..همونجا بود که توی گوش های کوچولوت زمزمه کردم که چقدر دوست دارم بدون اینکه نیاز باشه برام  یه موجود ابی باشی.. و بعد وقتی زمزمه های خالصانه ام رو تموم کردم اشکای کوچولوت رو دیدم که اروم روی گونه های سفیدت چکیدن و بعد در همون حین خندیدی.. این واکشن دفاعی بدنت نسبت به تمام احساسات ابی دنیا بود..اگه غمگین میشدی حتی بیشتر از همیشه میخندیدی..شاید برای همین بود که مرداب بودی نه؟ شاید مرداب بودنت برای کشتن تمام احساسات ابی توی قلبت بود؟ نمیدونم..شایدم فقط برای این بود که برای من بشی..برای یه برکه ی کوچولوی ابی..اما به هر حال هرچی که بود انگار قانع شده بودی..چون بعد از اون دیگه حرفی از ابی نزدی..دیگه تلاش نکردی که ابی باشی و صورتت فریاد میزد که از چیزی رها شدی..پس بهت گفتم مرداب کوچولوی من..خوشحالم که دوباره اینجایی..و تو بیشتر خندیدی..خنده ات یه واکنش دفاعی دربرابر ابی وجود من نبود..واقعی بود..همون خنده ای بود که میخواستم روی لبات باشه..همون که قرار بود اینه ای باشه برای روح شفافت..اما با این حال سرم رو از روی شونه ی ظریفت برداشتم و شبیه بچه های گیج و سردرگم به چشمای درشت مشکی رنگت خیره شدم..دستت رو بالا اوردی و موهای شلخته و فرفریم رو از صورتم کنار زدی . به چشم های نگرانم خیره شدی و فقط زمزمه کردی : ابی ترین برکه ی من، مگه خسته ترین مرداب این حوالی میتونه خونه ی امن دیگه ای به جز تو، برای رفتن داشته باشه؟ و بعد اغوشت رو برام باز کردی..نترسیدی که ممکنه دوباره ابی بشی..نترسیدی مثل یه بیماری مسری باشم..چون این دوست داشتن بود..تنها حس غیر ابی ای که من هم حسش میکردم..

+ نمیدونم چرا یهو انقدر پرکار شدم :|..‌‌‌‌‌

++ به هر حال وایبش مورد علاقمه و اینکه نوشتمش خوشحالم میکنهه

++ حرف خاص دیگه ای برای گفتن ندارم فقط گود مورنینگگ

  • Parsoon :]

فرصتD:

جمعه ۲۵ آذر ۰۱ , ۱۱:۱۰ 𝙇𝘶𝘯𝘢𝘭𝘪𝘯 --

پس قضیه مرداب این بوددددد

وای!

خوشحالم که یهویی وبلاگتو پیدا کردم و متنی که خوندم رو با تموم وجود لمس کردم  

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan