دیروز صبح مجبور شدم به تنهایی پرده های خونه رو اویزون کنم و همون جا بود که از صفحه ی نمایشی ذهنم بیرون پریدی . نمیدونم چطوری اما رو به روم ایستاده بودی درست مثل همون دفعه که سعی میکردی متقاعدم کنی که از روی نرده بون مون پایین بیام و تمام مدت نگران این بودی که بیوفتم پایین و یه بلایی سرم بیاد . بعد از اون دیگه نشد پرده ها رو اویزون کنم و تصویر تو هم دیگه از جلوی چشم هام تکون نخورد . با خودم فکر کردم که شاید برای فراموش کردن یه سری خاطره ها ، یه سری ادما و برای فراموش کردن یه سری احساسات احتمالا باید دوباره متولد بشم و میدونی ؟ من تمام مدت تلاش میکنم . تلاش میکنم که جلوی بقیه از تو حرفی نزنم چون نمیخوام از این بگم که چقدر بدون تو درد داشتم و صد البته که هنوزم دارم . نمیخوام بگم که وقتی رفتی فکر کردم که دنیا به اخرش رسیده . نمیخوام بگم به هر چیز کوچیک و حتی احمقانه ای که فکر میکنم تو گوشه و کنار تک تک شون سرک میکشی . میدونی ؟ عمیقا دلم نمیخواد که به هیچ کدوم شون اعتراف کنم . دلم نمیخواد تصویر قهرمانانه ای که از خودم برای بقیه ساختم رو خراب کنم . نمیخوام فکر کنن از نبودنت دارم نابود میشم . نمیخوام بفهمن که چقدر دلم برات تنگ شده تا به گوشت برسونن و تو به خودت اجازه بدی که شاید .. شاید فقط یه درصد دلتنگم بشی . با اینکه دارم از دلتنگی میمیرم نمیخوام زنگ بزنی ، پیام بدی و یا حتی بهم سر بزنی . چون اگه واقعا خواسته ات این بود که باهام حرف بزنی یا یه جوری باهام ارتباط برقرار کنی که اصلا نمیذاشتی بری .. تو که توی قلب من یه خونه ی بزرگ داشتی .. تو که گفتی چیزای قدیمی رو دوست داری .. قلب من زیادی قدیمی و خسته بود ؟ یا اینکه روی سرت خراب شد که ولش کردی و رفتی ؟ راستش من نمیخوام که دیگه بیای و منو ببینی یا حتی به خودت اجازه بدی که به من فکر کنی .. نمیخوام دلت برام بسوزه یا بهم ترحم کنی .. چیزی که من میخوام اینه که دیگه هیچ وقت نبینمت . میدونی ؟ خیلی وقته که من دیگه چیز زیادی از دنیا نمیخوام . چون هر دفعه که فقط یه کوچولو برای خوب کردن حالم تلاش میکنم یادم میوفته که وقتی یهو تصمیم گرفتی بلند شی و ادم جدیدی برای خودت پیدا کنی که دوستش داشته باشی من اصلا خوب نبودم . وقتی رسما پاتو از زندگیم گذاشتی بیرون هم داشتم زیر بار غم وغصه هام خرد میشدم و تو خب برات ذره ای اهمیت نداشت . حال من اصلا خوب نبود و تو حتی به خودت زحمت ندادی که سراغمو بگیری که خب چرا باید میگرفتی ؟ اما مشکل من شاید فقط تو نبودی . انگار مشکل دنیا بود یا اینکه .. نمیدونم .. شاید مشکل من بودم ؟شاید مشکل من بودم که تمام مدت ، گذشته برام صحنه به صحنه اش رو مثل یه تئاتر بازی میکرد و من خیره میشدم به تک تک لحظه هاش و با چشم های درشت شده مثل کودک دو ساله ای که اولین باره چنین چیزی میبینه ، نگاش میکردم . تو گفته بودی نه ؟ گفته بودی توی گذشته زندگی نکنم اما مگه میشه ؟ تا حالا تلاش کردی از یه مشت خاطره خودتو رها کنی ؟ نکردی .. میدونم که تلاش نکردی ... پس .. پس هیچ وقت هم حال من رو درک نمیکنی . هیچ وقت نمیفهمی چه حسی داره و خب ادما بیشتر وقتا باید چیزی رو تجربه کنن تا بتونن حسش کنن و حالا که حسش نکردی .. پس چطور به خودت اجازه دادی نصیحتم کنی ؟ کجای زندگیم به دردم میخورد ؟ مگه خاطره ها باد بودن که با بستن پنجره جلوشون وایسم و خودمو توی خونه گرم نگه دارم ؟ خاطره ها باد نیستن .. خاطره ها فکر میکنم در اصل هیچی نیستن .. فقط یه مشت احساسات صادقانه ان از گذشته.. یه مشت احساس کهنه میتونن خیلی غم انگیز و دردناک باشن میفهمی ؟ میتونم از درد قلبم بگم؟ اگه بخوام صادق باشم باید این طور نگاهش کنم .. چشم ها ، گوش ها و حتی گاهی کلمات و جمله ها هم نمیتونن حس غم انگیزی که یه نفر داره رو بیان کنن و درد توی رگ های قلب من دقیقا همین طورن :) از راه حلم میپرسی ؟ راه حلم برای این درد های غیر قابل بیانی که توی قلبم داشتم فقط و فقط سکوت بود .. و این طوری شد که وقتی داشتم توی اشک های خودم غرق میشدم ، تظاهر میکردم که چقدر حالم خوبه و یا حتی وقتی که خودم نامیدانه ترین حالت زندگیم رو تجربه میکردم ،کارم شده بود امید دادن به بقیه . و خب بیا روراست باشیم .. خیلی از ادما از روی ظاهر بقیه قضاوت های ترسناکی میکنن و به همین خاطر بود که هیچ کس هیچ وقت به بد بودن حال من شک نکرد و خب .. اره یه جورایی از دور که بهش نگاه میکنم میفهمم که من فقط خیلی تنها بودم . حتی تنها تر از همیشه و احتمالا قضیه فقط نداشتن تو نبود . مشکل این بود که من در واقع هیچ کس رو نداشتم .. و حرف های توی قلبم هر شب ، فقط تبدیل به هق هق هایی میشدن که صداشون برخورد میکرد به دیوارای ابی رنگ خونه و مثل یه بمب بی صدا همه جای خونه ی خالی و ساکتم پخش میشد و خب .. میدونی چیه ؟گاهی وقتا فکر میکنم که شاید من فقط برای اروم کردن خودم و دنیام به یه بغل ساده نیاز داشتم .. :>
+ حسش اشناست نیست؟