fixed

سلام ؟ البته سلام @-@!

خب برای شروع چیزی هست که عمیقا دوست دارم بگم  و اون اینه :

وبلاگ نویسی این طوریه که انگار داری وجهه ی دیگه ای از زندگیت رو تجربه میکنی ، میتونی خود واقعیت باشی ، میتونی راجب احساسات و افکارت صحبت کنی ، میتونی از خیلی چیزا حس خوبی بگیری و با افراد جدیدی اشنا بشی . به نوعی اینجا اهمیتی نداره که کی هستی یا از کجا اومدی ؛ این فضا همه رو میپذیره  و وبلاگ نویسی دنیای همه رو در اغوش میگیره . در نتیجه هر کسی میتونه یه وبلاگ نویس بشه و این تجربه ی شیرین رو داشته باشه اما .. اما اینجا دنیای منه ..پس مثل خیلیای دیگه ازتون میخوام که اگه توی دنیای واقعی من رو میشناسید و تا زمانی که خودم ادرس وبلاگم رو در اختیارتون نذاشتم ؛ مطالبی که اینجا نوشتم و مینویسم ، مطالبی که از عمق شخصیت و وجود من میان رو نخونید :) به هر نحو من بهتون اعتماد دارم پس میتونم از همین حالا به خاطر مهربونی و شخصیت خوب تون ازتون تشکر کنم مگه نه ؟

و اما در نهایت ورودتون رو به وبلاگ کوچک و جدیدم خوش امد میگم @-@!

  • Parsoon :]

The end: apple pie & orange tart

صبح که منتظر بودم چای دارچین دارم دم بکشه درحالی که ژاکت بافتنی شیری رنگت رو تنم میکردم به اخرین باری فکر کردم که پام رو از خونه بیرون گذاشتم..و از اون علامت سوال توی ذهنم تنها چیزی که دست گیرم شد ناامیدی بود. من حتی نمیتونستم تشخیص بدم که امروز چه روزی از هفته است.مثل همیشه تنها تاریخی هم که توی ذهنم میچرخید ۵ ام ماه بعد بود..۵ ام ماه اکتبر..خب خیلی سریع داریم بهش نزدیک میشیم ، نیست؟ چون بوی پرتقال حیاط رو پر کرده..انگار درخت پرتقال قشنگت بالاخره ناز کردن رو کنار گذاشته و داره میوه میده..اخیرا بارها از همسایه ها شنیدم بوی شکوفه های درخت پرتقالت دیوونه کننده بوده..اما حتی الانم درخت سیب سرخ رو به درخت پرتقالت ترجیح میدم..سیب های سرخ تازه..به تازگی تو‌ وقتی طرفای سحر پامیشدی و موهای طلایی رنگت توی نور شمع های معطرت میدرخشید..اگه میذاشتی کنار درخت پرتقال ، درخت سیب بکاریم میتونستیم طرفای عصر پای سیب درست کنیم.. از همون پای سیب های معروف من که بوی دارچینش تو رو راضی میکرد تموم مدت توی اشپزخونه پیش من بشینی و درحالی که برای خودت چای سفید دم میکنی برام اهنگ مورد علاقت رو زمزمه کنی..اما به هر حال تو عاشق درختای پرتقالت بودی..طوری که گاهی وقتا فکر میکردم یعنی ممکنه اونا رو از من بیشتر دوست داشته باشی؟ تو عاشق عطر پرتقال بودی..و عاشق چای سبز و چای بابونه..دنیای تو کاملا با دنیای من تفاوت داشت اما با این حال تو نقطه ی اتصال من به دنیای ادم های دیگه بودی..تو دلیل این بودی که هیچ وقت از اون گروه دوستانه ی واقعا صمیمانه نرفتم ، تو دلیل اصلی ارتباط دوستانه من با همسایه هامون بودی، تو بودی که باعث شدی ۵ سال بعد از ترک کردن خونه ی بچگیام به مامان زنگ بزنم و بهش بگم انقدر دلم براش تنگ شده که غم دلتنگیم براش باعث شده ریه های خسته ام به جای اینکه راهی باشن برای راحت نفس کشیدن صرفا به قلب غمگینم فشار میارن و سنگینی میکنن..تو دلیل اینی که چرا من هنوز اینجام..که چرا هنوز میتونم چای دارچین دار دم کنم و روی پله ها بشینم و سر گربه ی طوسی رنگت رو نوازش کنم..و تو دلیل تمام خاطره هایی هستی که من از دهه ی ۲۰ سالگیم دارم..چون تو تابستونا استخر خونه رو پر میکردی و دوستامون رو دعوت میکردی که با لیمونادای نعناییت و تارت انجیر مهمونی بگیریم و طرفای عصر گوشه ی حیاط میشستیم و تو نمیذاشتی کسی سیگار روشن کنه چون ریه های همه مون خسته و داغون بود..چون دختر مو قرمز جمع مون یعنی دوست صمیمیت هانا،مبتلا به هاناهاکی بود..چون کسی که عاشقش بود،اون رو دوست نداشت..چون درختای پرتقال حیاطت قهر میکردن و میوه نمیدادن..پس به جاش برای همه چای سبز و لیمو میاوردی..با کوکی خونگی کره ای...بعد دور اتیش کوچکی که درست میکردیم میشستیم و صبر میکردیم تا خورشید غروب کنه..تا بره و به ماهش برسه..اما خورشید هیچ وقت به ماه نمیرسید..همه مون این قصه ی تکراری رو بلد بودیم..پس از مسافرت دسته جمعی مون میگفتیم...از اخرین دفعه ای که لوییس قرار شد شام رو به عهده بگیره و مجبور شدیم پیتزا سفارش بدیم تا از گشنگی نمیریم..از روزی که جیک،لانا رو بوسید و وقتی که گربه حنایی همسایه بغلی از خونه شون فرار کرده بود و پیش گربه ی طوسی رنگت سیلور پیداش کردیم..ما همیشه یه قصه ی احمقانه داشتیم که تعریف کنیم..همیشه یه قصه از خاطره هامون بود که خوشحال نگه مون داره.. یا شایدم قضیه اصلا قصه ها نبودن..شاید ما اون موقع ها ادمای خوشحال تری بودیم..به هر حال خاطراتی که ازت دارم ثابت میکنن که تو انگار واقعا بلد بودی جادو کنی..تو شبیه به عطر درخت پرتقالت میتونستی یه افکت رنگی روی تمام لحظه هایی که بخشی ازشون بودی بندازی و همه چیز رو هرچند معمولی شبیه به خواب و رویا کنی..ولی خب معجزه ها و اتفاقای خوب ابدی نیستن نه؟ روزای خوب میان و روزای بد پشت سرشون حرکت میکنن و همین اتفاق برای قصه ی ما هم رخ داد، این طور نیست؟
چون تو ۵ اکتبر ساعت ۹ صبح از خواب بیدار میشی.. لانا قراره مهمونمون باشه پس توی اشپزخونه کیک هویج درست میکنی و مثل هر صبح، اول به هانا زنگ میزنی..بهش میگی خیلی دلت میخواد همه رو ببینی..هانا میگه اخر هفته همه رو دور هم جمع میکنه که بیان پیش ما..در جوابش فقط میخندی و قبل از اینکه قطع کنی چند بار زمزمه میکنی که خیلی خیلی دوسش داری..۱۲ ظهر میری توی حیاط و شمع روشن میکنی.. روی نیمکت چوبی توی حیاط میشینی و مشغول میشی..سیلور بغل دستت نشسته و به ژاکت شیریت چنگ میزنه..سیلور میدونه..اون همه چیزو میدونه..و من از پشت پنجره ی اتاق نگاهت میکنم..کلافه به نظر میرسی و چشمات پشت موهای طلاییت پنهان شدن..گونه هات سرخن و پوست سفیدت میدرخشه..انگار که واقعی نیستی..انگار که یه خوابی..و دستات روی کاغذ های کاهی چیزی مینویسن..سیلور هنوز کنارت نشسته و از جاش تکون نمیخوره..سیلور میدونه..و من هنوز چند ساعتی تا فهمیدن حقیقت فاصله دارم..بعد مامانت زنگ میزنه، از حیاط بدو بدو خودت رو میرسونی و میری توی اتاق..اصلا نمیشنوم که راجب چی صحبت میکنی..و فقط میدونم که کیک هویجت دیگه کاملا پخته..پس چای دارچین درست میکنم و کیک رو میذارم روی اپن تا خنک بشه..نیم ساعت بعد از اتاق که میای بیرون مژه های بلندت حسابی خیسن..چیزی بهم نمیگی فقط میای جلو و بغلم میکنی..بغلت طولانی،گرم و غم انگیزه..زمزمه میکنی که« دوست دارم» و من گونه هات رو میبوسم..و چشمات درست مثل همیشه میدرخشن..درست مثل همیشه‌..مثل قبلا..درواقع هیچ چیز عجیبی راجبت وجود نداره..حتی مثل روزای قبل بوی توت فرنگی و لیمو میدی..مثل لیموناد و توت فرنگی..و بعد طرفای عصر میشه و ازم میخوای برم دنبال لانا..بهت میگم که نیازی نیست چون لانا مسیر خونه مون رو از خود من هم بهتر بلده..و تو اصرار میکنی..اصرار های بیخودی..و من هیچ وقت نمیتونم به تو نه بگم..من هیچ وقت نمیتونم..من هیچ وقت نتونستم..پس کت مشکی رنگم رو برمیدارم و لب هات رو میبوسم . تو دست هام رو میگیری و بهم یاداوری میکنی که چقدر دوستم داری..
میگی که چشمام قشنگ ترین چشم هایین که تا به حال دیدی و بعد با لبخند رفتنم رو تماشا میکنی..و این،یه خداحافظیه..خداحافظی ای که حتی خودمم راجبش چیزی نمیدونم..به هر حال حدود ۴۵ دقیقه ی بعد برمیگردم..اما پلیس و اورژانس قبل من اونجان..با خودم فکر میکنم که حتما خانم پیر همسایه فوت شده ولی بعد میبینم که این،در خونه ی ماست که بازه..قبل از اینکه حتی بتونم به چیزی فکر کنم بدنم واکنش نشون میده و سرجام میخکوب میشم اما لانا خیلی زودتر از من میدوه..خانم همسایه رو میبینم که وقتی نگاهش به من میوفته رنگش میپره اما خودش رو کنترل میکنه و میاد جلو..ولی من هنوز نمیتونم از جام تکون بخورم..من هنوز هیچی نمیدونم..خانم همسایه خیلی اروم بغلم میکنه..و میدونم که بدنم بیش از حد خشک و بی حرکته..ده دیقه بعد لانا برمیگرده..من رو سوار ماشین میکنه و همه چیز رو بهم توضیح میده.از بیرون صدای اژیر میاد و نور آبی و قرمز ماشین پلیس روی صورتم افتاده ..لانا همین طور ادامه میده..و من کم کم همه چیز رو متوجه میشم..که چرا اونقدر غمگین کیک هویج درست میکردی..چرا به هانا زنگ زدی و اون جمله های عجیب رو گفتی..که چرا تماس مامانت اشکات رو سرازیر کردن..و چرا من رو فرستادی که برم..من کم کم همه چیز رو متوجه میشم..اما خب تو دیگه رفته بودی..تو خودت انتخاب کرده بودی که بری..و من فقط میخواستم که دست کم برای اخرین بار ببینمت اما لانا نمیذاره که بیام جلو..صدای اژیر قطع میشه اما درواقع این گوش های منه که دیگه چیزی نمیشنوه انگار که در اعماق اقیانوسی ژرف فرو رفته باشم و نور ماشین پلیس روی صورتم هم صرفا شبیه یک توهم به نظر میرسه..لانا بلند بلند گریه میکنه..به هانا زنگ میزنه و میشنوم که خانم همسایه به یکی از مامور های پلیس توضیح میده که طرفای ساعت ۵ صدای شلیک گلوله شنیده..کم کم معلوم میشه که تو به سرت شلیک کردی..و بعد استخر خونه مون تماما پر شده از تو..تو و خونت..تو انتخاب کردی که شبیه کتاب های شعرت بمیری..در اغوش رز های سرخی که از جنس خون خودتن..تو خودت انتخاب کردی که اینجا نباشی..و بغل من قراره تا ابد خالی از تو باقی بمونه..برعکس لانا من اصلا نمیتونم گریه کنم..من حتی دیگه نمیتونم نفس بکشم..برمیگردم به خونه..خونه ی خودمون..خونه ی من و تو..از صدای پاشنه های بلند کفش میفهمم که لانا هم دنبالم میاد..روی زمین میشینم و لانا محکم بغلم میکنه و موهام رو نوازش میکنه ..حدود ده دقیقه ی بعد هم هانا خودش رو رسونده و بقیه هم کم کم دارن میرسن..سیلور رو میبینم که یه گوشه کز کرده و لب به غذاش نمیزنه.. سیلور میدونه..سیلور از اول میدونست..و تو کار همه مون رو با یه شلیک تموم میکنی..مهمونی های تابستونی کنار استخر..هانا..من..لانا و لوییس‌ و جیک..سیلور و پارتنر حناییش..همسایه ها..مامانم..کبوترای حیاط که براشون دونه میریختی..مسافرت های دسته جمعی و قصه های کنار اتش..استیک های نپخته ی سوزی..چای سبز و چای بابونه..کاپ کیک توت فرنگی و لاته کارامل..کیک هویج..چای سفید و پای سیب..و از همه مهم تر درخت پرتقال..درخت خسته ی پرتقال..قصه ی اکثر مون همون شب تموم میشه..تو جادوی رنگیت رو برمیداری و برای همیشه از پیشمون میری..از پیش من..از قصه ی خودمون دوتا..و من با بوی عطر لیمو و توت فرنگی تنها میمونم..با کلکسیون ژاکت های بافتنیت..با دامن های چین دارت و کت های کرم رنگ و قهوه ایت..با گردنبند ستاره ایت و گوشواره های مروارید..کلکسیون صدف و کتاب های شعر گوشه ی اتاقت..با شمع ها و نامه ی کاهی مسخره ای که برام نوشتی..نامه ی کاهی غم انگیزت که بهم میگی دوستم داری..که میگی من مقصر نیستم..که ازم تشکر میکنی..بهم میگی مراقب خودم باشم و مراقب سیلور و درخت پرتقال..و تو خیلی خوب میدونی که داری همه چیز رو به چه کسی میسپاری..به کسی مثل من..به منی که احتمالا خیلی زودتر از موعود از غم میمیرم..و بعد از من سیلور از خونه فرار میکنه و درخت پرتقالت خشک میشه..تو همه چیز رو به من میسپاری و میری..و من بعد از تو حتی از پس خودم هم برنمیام..چون تو دیگه اینجا نیستی که لیمونادت رو جایگزین الکل کنی..تو اینجا نیستی که جلوی سیگار کشیدن لانا رو بگیری..تو اینجا نیستی که به هانا زنگ بزنی و بهش بگی که اون دختره ی عوضی لیاقتش رو نداره..تو اینجا نیستی..تو سال پیش از اینجا رفتی اما توی چمدونت یادت رفت که من رو هم ببری..این طوری شد که من تنها موندم..دیگه از خونه ی قشنگ مون بیرون نرفتم و جواب تلفن رو هم ندادم..من تنها موندم با خونه ی تو..با روحت که انگار همه چیز رو تسخیر کرده بود..و حالا روحت هر از چندگاهی توی شب های ابری و مه آلود سراغم رو میگیره و من رو بی خواب میکنه..پس من پناه میارم به تو..به جایی که انتخاب کردی تموم بشی..به اخرین چیزی که تو رو زنده دیده..میام توی حیاط و کنار درخت پرتقالت به صدای باد گوش میدم..و اکثر اوقات لبه ی استخر سفیدمون میشینم و به این فکر میکنم که واقعا چه چیزی اونقدر اذیتت کرده بود؟ وقتی لبه ی استخر وایساده بودی چرا هیچ چیز از خونه ی قصه هامون..خونه ای که تو عاشق تک تک اجزاش بودی جلوت رو نگرفت؟ و من گاها وقتی انعکاس خودم رو توی آب تنها میبینم..وقتی که احساس دلتنگی قلب کوچیک و غمگینم رو خرد میکنه به این فکر میکنم که شاید من هم باید قصه ی غم انگیزم رو تموم کنم..شاید من هم باید اخر این قصه رو آبی آبی آبی بنویسم..و بعد من مثل تو صفحه ی اخر کتاب داستانم رو با دستای خونی امضا میکنم و قصه ی من و تو به پایان میرسه..قصه ی ما تموم میشه و تبدیل میشه به قصه ی خونه مون..تبدیل میشه به قصه ی کلبه ی درخت پرتقال..

+ یک هفته به کنکور و من یه داستان باند غم انگیز مینویسم؟ عجیبه اما به هر حال کی اهمیت میده شاید قصه ها باید نوشته بشن؟

++ این متن داستان یه خونه است. بر اساس واقعیت نیست قطعا صرفا تصوریه که من از اون خونه توی ذهنم ساختم..چون اون خونه واقعا خونه ی غمگینی به نظر میومد پس من برای غمش یه دلیل پیدا کردم..یه دلیل..یه قصه..به هر حال خونه ی مورد نظر خونه بغلی مدرسه مونه..و حیاطش رو به سمت پنجره های کلاسمون. یه استخر بزرگ وسطش داره که استخر رو پر کردن از ماسه و خاک..و من سعی کردم یه دلیل برای اون استخر پر از شن بیارم..چون اون حیاط میتونست جای محشری باشه..میتونست خیلی بهتر از چیزی که هست باشه..چیزی بیشتر از یه حیاط مرده..

+++ این متن جایگاه ویژه ای برام داره و من واقعا دوستش دارم..جدای همه ی اینا منو از بلاک ذهنی دراورد و رسما نجاتم داد.

++++ همین امیدوارم دوسش داشته باشید همون طور که من دارم^^

  • Parsoon :]

نارنگی غمگین

دستای ظریف و برفی رنگت که از سرما همیشه سرخن بوی نارنگی تازه میدن..ولی تو از جنس برفی برای همین زمستونا عطر نارنگی های دستات میمیرن..نارنگی های نارنجی رنگ غمگین، توی اون همه سرما زنده نمیمونن..برای همین زمستونا انگار خودت رو از دست میدی..زیر کپه های پتو مخفی میشی و ماگ شکوفه دارت روز های طولانی گوشه ی میز تحریرت غمگین و غصه دار میشینه تا دستای برفیت لمسش کنن ولی تو انگار میترسی برف دستات شکوفه های ظریف صورتی رنگ رو پر پر کنه..تو انگار میترسی برف سفید وجودت روی دنیای اطرافت بشینه و دنیا رو به یه یخچال قطبی غیر قابل تصور تبدیل کنه اما تو هر سال وقتی با کپه های پتو برای خودت قلعه ی غم میسازی ادم برفی های یخ زده ی بدون لبخند رو یادت میره..ادم برفی های بدون شال گردن..ادم برفی های بدون تو و بعد خورشید با هر طلوع مثل یه قاتل سریالی خشمگین از نداشتن دوست، گونه های ادم برفی بدون لبخند رو بوسه میزنه..ادم برفی از محبت خورشید تنها گرم میشه و خورشید توی گرمای محبت خودش میسوزه بدون اینکه بدونه چقدر پر از دوست داشتنه..و یک ساعت بعد ادم برفی بدون دستای برفی تو اب میشه..ادم برفی دیگه سردش نیست..ادم برفی دیگه نیازی به لبخند نداره..ادم برفی میره..میره تا سال بعد بیاد..ولی تو زمستون بعدی هم زیر قلعه پتویی غم انگیزت میمونی..تو سال بعد هم خودت رو قاتل نارنگی غمگین میدونی..قاتل شکوفه ی صورتی روی ماگ..قاتل درخت بدون برگ حیاط مون..تو خودتو سرزنش میکنی و کاج بزرگ رو به روی خونه مون سبز تر از همیشه منتظر برف دستات میشینه و تو حتی نگاهش نمیکنی..کاج بلند سبز رنگ خم میشه..غم نبودنت اون رو به زانو درمیاره..تو کاج سربلند رو منتظر میذاری..کاج غمگین توی غم نبودن لباس برفیش انقدر گریه میکنه که تبدیل به بید میشه..بید مجنون..کاج دیگه قوی نیست..کاج شکسته..مجنون شده..از دست رفته..و تو زیر کپه های پتویی غم انگیزت گریه میکنی به حال نارنگی غمگینی که نیست..نارنگی غمگینی که بهار برمیگرده..ولی یادت میره که کاج در انتظار دستای برفیت نابود شده و دیگه برنمیگرده..تو یادت میره که کاج کریستال های دستای برفیت رو میپرسته..تو کاج رو یادت میره..تو یادت میره که بلدی با دستای برفیت کریستال درست کنی..تو به حال نارنگی گریه میکنی..به حال نارنگی غمگین..و نارنگی غمگینه چون تو غمگینی..تو همیشه دلیلی برای غمگین بودن پیدا میکنی..دلیلی برای اینکه ثابت کنی همیشه مقصری..نارنگی غمگین برمیگرده و بهار با افتاب پر مهرش دستای برفیت رو بوسه میزنه..و تو مثل ادم برفی اب میشی..برف دستات اب میشه و میره پای درخت حیاط..درخت حیاط سبز سبز سبزه..از سبزی برگای درخت یاد کاج میوفتی اما کاج دیگه اونجا نیست..کاج خوابیده..کاج مجنون شده..کاج رفته..خیلی وقته که از اینجا رفته..دستای ادم برفی بدون لبخند کنار باغچه افتاده..یاد ادم برفی میوفتی..ادم برفی منتظر..ادم برفی خسته..ولی ادم برفی رفته..ادم برفی دیگه سردش نیست..و بعد تو یادت میاد که بلد بودی کریستال درست کنی..بلد بودی با دستات مانع اب شدن بستنی مون بشی..یادت میاد که بلد بودی از برف دستات فرش برفی درست کنی..اما نارنگی غمگین دیگه برگشته..قلعه های پتوییت خراب شدن و دیگه از برف خبری نیست..تو یادت میوفته که وجود داری..یادت میاد که هرچی که باشی این تویی و همه چیز میره تا زمستون بعدی..تا کاج بعدی..و کسی نمیدونه امسال زمستون قراره بمیره؟ یا اینکه دست از سرزنش کردن خودت برمیداری و این بار مردم شهر برفی رو نجات میدی..؟ به هر حال کسی واقعا نمیدونه چی میشه و چه تصمیمی میگیری ولی زمستون مثل همیشه توی ذرات اکلیلی برفش میشینه و منتظر میمونه تا بغلش کنی..تا باهاش یکی بشی..تا شاید یه روز ، یه روز خیلی سرد که به جای گریه کردن برای نارنگی های غمگین صرفا منتظرشون میمونی،همه شون رو از غم، غم بزرگ زمستونیت ،نجات میدی.

+ عنوان چیزی بود که وسط خوندن زیست به ذهنم رسید و همون سبب شد که این متن رو بنویسم

++ کی توی فرجه ی زیست مینویسه وقتی کل سال رو ننوشته ؟ درسته من!

+++ این یکی واقعا برام متن خاصیه و قلبا دوسش دارم

 

  • Parsoon :]

HBD BESTI- اکلیل اکلیل شاین شاین.

نمیدونم تو صرفا ادم خوش شانسی هستی یا خدا واقعا دوست داره. به هر حال هرچی که هست ۷-۸ ساله که در خدمت این بخت بلندت هستیم و فکر نکنم هیچ وقت دلم بخواد این رقم ثابت بمونه..پس یه جورایی طبق چیزی که هر سال این موقع بهت یاداوری میکنم میگم که مرسی که وجود داری..مرسی که اون سال دنیا اومدی..مرسی که زود رفتی مدرسه..مرسی که بزرگ شدی..که نذاشتی همه چیز تموم بشه با اینکه فرصتش رو داشتی..ممنون که زنده موندی و دووم اوردی و ممنون که اون روز دستتو دراز کردی که دوست بشیم..ممنون که اون پروژه پژوهش مضحک رو با من انجام دادی..هستی فقط میخوام بدونی که ازت ممنونم..و برات ارزوی موفقیت ، خوشحالی ، خوشبختی و یه عالمه اغوش گرم و هات چاکلت داغ و ژاکتای ستاره دار میکنم. ارزو میکنم امسال نورت رو پیدا کنی و بهش خونه ی واقعیش که تویی رو نشون بدی و امیدوارم یاد بگیری که چطوری بدون اینکه تظاهر کنی بخندی و خودتو تخریب نکنی و امیدوارم یاد بگیری چطوری واقعا زندگی کنی..امیدوارم یاد بگیری همشونو و امسال با سن جدیدت بیشتر از شیر کاکائو حال کنی‌. دوست دارم.میدونم که میدونی ولی خب یه ادم جالب انگیزی یه روز بهم گفت هیچ اشکالی نداره اگه  بعضی چیزا رو به بقیه یاداوری کنیم پس اینم از این..و درنهایت تولدت واقعا مبارک! امیدوارم 17 سالگی رو قشنگ شروع کنی و به پایان برسونی جوجه

پ.ن: اره میتونی زار بزنی چون تو جوجه ای الان.

پ.ن تر: بابت تاخیر معذرت میخوام..میدونم که میدونی روز تولدتو یادم نمیره و نرفته بود واقعا فقط امسال چیزای مختلفی دست به دست هم میدن که من شبیه یه موز به نظر بیام:|

پ.ن تر تر: مامانم باورش نمیشد ۱۷ ساله میشی، باید بگم راستش حتی منم!

پ.ن ترترتر: انتخاب اسمم ایکونیکه

 

  • Parsoon :]

Shell,ocean & healing crystals

دیشب دوباره کابوس دیدم. یکی از همون کابوس هایی بود که معمولا راجبش صحبت نمیکنم چون انگار میدونم که اون خواب عجیب غریب مسخره درواقع نمایانگر چیزی در اعماق روحم بوده و من دیشب توی اون خواب تو رو دیدم. توی ساحل یه اقیانوس بزرگ نشسته بودی و صدف های کوچیک رو خیلی بادقت جدا میکردی..جایی توی قلبم میدونستم که اون صدفای براق قراره بخشی از یه گردنبند جدید بشن..از همون گردبندهایی که مادرت بهت یاد داده بود درستشون کنی..گردبندهای بی نقصی که دستای قشنگ تو خلقشون میکرد..به هر حال صدف های مرده ی کنار ساحل قرار بود با دستای تو جون بگیرن و تو برای روح بخشیدن به اون ها هم بی نقص بودی..تو بی نقص بودی و پیراهن یاسی رنگت توی باد تکون میخورد و بلند بلند میخندیدی..انقدر خوشحال و سرحال بودی که انگار نه انگار توی ذهن احمقانه ی من و خواب های بی ارزش من زندگی میکنی..اما بعد اقیانوس غرید..موج هاش بلند و تیره شدن و تو رفتی جلو و وسط اون امواج ایستادی صدف های کوچیک رو با خودت نبردی..همشون از دستات لیز خوردن و مثل قطره های اشک غلتیدن روی گونه های ساحل..و بعد اقیانوس تن کوچولو و نحیفت رو بغل کرد و من فقط ترسیده بودم..من واقعا ترسیده بودم..و نمیتونستم بیام دنبالت..من از اقیانوس میترسیدم..من از موج های بلند میترسیدم..من میترسیدم..میترسیدم و میدونستم که نمیتونم بیام دنبال تو..و تو با همه ی اون امواج رفتی.. یادمه توی اون ساحل غم انگیز ساکت و خلوت روی ماسه های خیس نشستم ، صدف های کوچیکی که فراموش کرده بودی رو بغل کردم و شبیه بچه های کوچولو گریه کردم..انقدر گریه کردم که گریه هام یه رودخونه ی نیلی رنگ شدن و رفتن وسط اون اقیانوس تیره..اشک های نیلی رنگم دنبال تو راه افتادن..اومدن تا توی اون اقیانوس سیاه و تاریک پیدات کنن..اومدن دنبالت و روحم رو هم با خودشون کشیدن و بردن..روحم اومد تا پیدات کنه و من همونجا توی اون ساحل فراموش شده نشست و منتظر موند..نمیدونم اون انتظار کی تموم شد..نمیدونم برگشتی یا نه..نمیدونم تونستم پیدات کنم یا نه اما بعد از اون انگار ناخوداگاه همه جا منتظرت موندم..توی ایستگاه مترو..توی کافه ی محبوبم..توی مهمونی های دوستانه..محل کارم و حتی کنار ساحل..ناخوداگاه من همه جا برات منتظر موندم..برات گل رز سفید خریدم و تصادفا بارها و بارها باهات تماس گرفتم..برات نامه نوشتم و لبه های کناری نامه رو بوسیدم و ارزو کردم بتونم خودت رو جای نامه ها ببوسم..ولی تو هیچ وقت نیومدی..تصادفا هیچ کجای شهر ندیدمت..اطراف خونه پیدات نشد و جواب هیچ کدوم از تماس ها یا نامه ها رو ندادی..تو انگار واقعا با اون موج های تیره رفته بودی..انگار یادت رفته بود که من بدون تو یه موجود ترسیده ی کوچولو ام..که من بدون تو و دستات گم میشم.تو انگار به کل من رو یادت رفته بود..تو انگار یادت رفته بود که من و صدف های کوچولوت رو اینجا جا گذاشتی که من با یه کلکسیون گردنبند صدفی، چند تا پیراهن یاسی که هنوز بوی عطر لیموییت روشون باقی مونده تو اتاقی که تو دیگه بهش تعلق نداری تنها موندم..که ما، من و تمام چیز هایی که روزی لمس شون کردی تنها موندیم..ما تنها موندیم تا تو یه روز تصمیم بگیری که بیای و پیدامون کنی..تا یه روز تصمیم بگیری برگردی به خونه..به خونه ی کوچولوی همیشه گرمت..تا یه روز برگردی به من..به منی که ترسیدم..چون اینجا خیلی تاریک و سرده و بوی عطر لیموییت هم داره از روی پیراهن یاسی رنگت محو میشه..چون من از تاریکی میترسم و گلای گلدونت بدون تو دارن میمیرن..چون ما هممون ترسیدیم..بدون تو انگار دنیا در معرض مرگی تدریجیه و برای تاریکی شب هم ماه دیگه هیچ کاری نمیتونه بکنه..من گمت کردم..من نمیدونم کجا و چطور اما گمت کردم..نمیدونم چرا سعی نکردی که پیدام کنی ولی من تمام تلاشم رو کردم..من حتی توی خواب هم دنبالت گشتم..من روحمم دنبالت اومد ولی تو هیچ وقت نیومدی..تو همه مون رو توی همون ساحل تیره رها کردی که مرگ تک تک مون رو بغل کنه..تو توی قصه ی من غمگین،ادم خودخواهی بودی..نمیدونم شایدم تو فقط با اون دستای روح بخشت جادو میکردی..شاید تو با اون کلکسیون گردنبند صدفیت قلبم رو طلسم کردی..تو..بی نقص ترین ادمی که میشناسم..شاید تو من رو طلسم کردی..شبیه به جادوگر دیوونه ی توی قصه های بچگیم.. تو با اون کتاب های گیاه شناسی توی کتابخونه ات،با کریستال های کنار چراغ خوابت،با شمع های رنگی رنگی عطریت..تو با اون صورت قشنگت که خدا مثل یه قدیس طراحیش کرده بود شاید تو اومدی که روحمو بدزدی..شاید اومدی که منو گم کنی..شاید تو اومدی که همه مون گم بشیم..و بعد خودت با اون اقیانوس تیره برگردی به خونه ی واقعیت..شاید تو فقط اومدی که رهام کنی..شاید تو فقط اومدی که بری:)

+ این متن اولین متن بعد از بلاک طولانی مدت مغز منه. نمیتونم بگم که بی نقصه اما دوستش دارم..

 

  • Parsoon :]

HBD BITCH (haha)

وسط این زندگی فوق العاده مزاحم بشریت شدم تا به طور قطعی تولدت رو تبریک بگم. با اینکه مثل همیشه نمیتونم پرحرفی کنم (چون انگار قلم بینوام مرده) اما بحث الان این نیست بحث اینه که واقعا از اینکه به دنیا اومدی خوشحالم و با اینکه قطعا این حقیقت رو میدونی اما بازم لازم میدونم که بهش اشاره کنم..چون تری،دوست دیوونه میوونه ی خودم واقعا و خیلی خیلی دوست دارم و امیدوارم ۱۸ سالگی نابودت نکنه بلکه تا همیشه تو ذهنت یه سن خفن باقی بمونه چون خب همه میدونن که ۱۸ سالگی کلید خیلی درهاست که تا الان قفل بودن (مثلا به رانندگی لعنتی نگاه کن! باید به محض گرفتن گواهینامه ببریمون دور دور!)و امیدوارم همیشه همون طور که همه ارزو میکنن و زیادی کلیشه ای اما مهمه خوشحال،سلامت و موفق باشی و تا ابد.‌ منظورم واقعا تا ابده..امیدوارم تا اون موقع ترنم که خفن ترین ادمیه که به زندگیم دیدم باقی بمونی. مراقب خودت باش و نذار هیچ چیز اذیتت کنه..امیدوارم حسابی بخندی و خوشمزه ترین کیک تولد دنیا رو بخوری! از تولدت لذت کافی رو ببر و برام یه برش بزرگ از کیکت بفرستU-U

  • Parsoon :]

Happy Birthday BRO

  • Parsoon :]

About blue & gray

خب درواقع این متن ادامه ای بر یکی از متن های قبلی منه پس اگه هنوز اون متن رو نخوندین بهتره اول نگاهی به اون بندازید و بعد سراغ این متن بیاید کلیک

 برکه.برکه ی من.

میدونم..میدونم که بی مقدمه اس اما اخیرا..خصوصا از وقتی که آبی وجودم بیشتر جاش رو به خاکستری داد متوجه شدم که چقدر دلم برات تنگ میشه..وقتی که توی جمع دوستانه مون نشستم و میبینم که چطور بقیه با بحث های سطحی شون باهم سرگرم و خوشحالن، وقتی که تنها میشم و افکارم ذهنم رو صدباره میخورن و چیزی ازش باقی نمیذارن..شب ها قبل از خواب و صبح سر میز صبحونه، عصر ها موقع نوشیدن قهوه ی عصرگاهیم..روی تاب توی حیاط..وقتی که سوار مترو میشم..اهنگ های محبوبم ، برنامه ها و سریال هایی که میدیدم یا میبینم ، ال استار های مشکی رنگم ، هودی طوسی رنگ پشمیم ، وقتی از کنار ادم هایی رد میشم که دوست یا پارتنر همدیگه ان، درواقع همه ی ادما ، رنگ ها و انواع نوشیدنی ها ، پاییز ، زمستون ، بهار و حتی تابستون فصل نفرت انگیز گرم و طاقت فرسا..گربه ها ، ابر ها توی حالت های مختلف شون ، ماگ روی اپن ، چهره ام رو به بروی اینه ، میز کار گوشه ی اتاق ، مبل شیری رنگ گوشه ی سالن ، ماشین های احمقانه ی توی پارکینگ ، پرده ها ، موهام.. موهام و موهام..همه شون..همه ی همه شون باعث میشن دلم برات تنگ بشه..انقدر که رگ به رگ ، سلول به سلول و اتم به اتم قلبم رو از دلتنگی حس کنم..دلم برات تنگ میشه..دروغ گفتم که دنیا وقتی که از هم جدا بشیم و راه خودمون رو در پیش بگیریم جای بهتریه..دروغ گفتم..و من قوی نیستم..من قوی نبودم..اما قوی ترین تویی..چون انگار بین ذره ذره ی وجود دنیام نفوذ کردی..انگار چسبیدی به اکسیژن های موجود توی هوا..انگار با هر نفس میری و لونه میکنی توی ریه های غمگین خسته ام. انگار اونجا..توی اون ریه های تیره و تاریک گل میکاری..گل های تازه ی نفس گیر..رز های سرخ تیز..تو انگار اکسیژنی هستی که قبل از رسیدن به ریه هام کربن دی اکسید میشه..تو انگار مثل یه بارون اسیدی شکوفه های نشسته روی شاخه های دنیام رو میکشی..تو از من قوی تری..تو یه ادم قوی بی ادعایی..و من یه دروغگوی خسته ام..چون من قوی نیستم..قوی نبودم..و دنیا بدون تو جای بهتری نیست..شنبه همون قدری مزخرفه که وقتی تو بودی مزخرف بود. قهوه ام همون قدر تلخه که باید باشه ، هنوز نمیتونم سوار دوچرخه بشم. هنوز بعضی شب های غم انگیز گریه میکنم انقدر که درنهایت از سردرد خوابم ببره ، من هنوز میترسم از کوه بالا برم ، هنوز دستورالعمل ویژه ی مامان برای سوپ شیر خیلی تنده..من هنوز به فلفل حساسیت دارم و میدونی؟ دنیا واقعا بدون تو جای بهتری نیست..اگه‌ چیزی ازارم میداده هنوزم میده..اگه غم اون موقع ها گوشه ی پیراهن نیلی رنگم رو میگرفت و اروم خودش رو به قلبم میرسوند و باعث میشد نتونم راحت نفس بکشم هنوز هم همین کارو میکنه..حتی انگار گاهی بیشتر بهم سر میزنه..و میدونی این روزا دیگه حتی بیشتر از پیش مطمئنم که دنیا بدون تو دنیا جای بهتری نیست. هنوز شستن لیوان قهوه خیلی سخت تر از درست کردن شام یا ناهار برای روز بعده. هنوز عصرها قلبم میگیره ، اکثر وقتا موقع دوختن پارگی های عروسکا یا لباس هام سوزن دستام رو زخمی میکنه، هنوز دائما دست و پام رو میبرم یا زمین میخورم ، هنوز‌ اکثر روزا انقدر فکر میکنم که مغزم تا سر حد پر شدن میره و هنوز..با وجود اینکه برای دوباره آبی شدن تمام تلاشم رو کردم اما هنوز این منم..خاکستری ترین طیف خاکستری موجود در این کیهان. این هنوز منم. دخترکی که دوستش داشتی. من هنوز همون موجود دوست نداشتنی ام برای خودم. چون من، هیچ وقت انتخاب نکرد که من رو همون دخترک آبی یخ بسته رو دوست داشته باشه. من همیشه به اینه ی اتاق خیره شدم و هر صبح باور کردم که دوست نداشتنی ام..که موهام حتی اگه ابی ترین ابی اقیانوسی دنیا باشن هم زیبا نیستن..مهم نیست چند بار قلموی رنگ رو بردارم و رنگشون کنم..که چشم هام بی رنگ ترین عسلی دنیان و حتی صاف ترین و خط کشی شده ترین خط چشم ممکن هم نمیتونه کمک کنه که زیبا تر دیده بشن..که لب هام نوار های باریکی از رنگ سفیدن..انگار که هیچ وقت رنگی نخواهند داشت..انگار که شبیه خودم بی رنگ و بی روحن..و میبینی؟این هنوز منم..و من هنوز با همه ی تلاش هام برای زیبا بودن نازیبام..و من حتی مهربون هم نیستم..هیچ وقت نبودم..گاها عصبانی و غمگین میشم و این احساسات من رو از قبل هم غیر قابل تحمل تر میکنن..و من حتی قوی هم نیستم..من از پس این دنیا و ادم هاش برنمیام..نمیتونم بدون لرزیدن صدام با کسی حرف بزنم..و من همیشه تنهام..من همیشه خستم..من اون دختر شیرینی نیستم که همه بخوان باهاش هم صحبت بشن..میبینی؟ من رو این سر دنیای احمقانه مون میبینی؟ چون من همین قدر..همین قدر دوست نداشتنی بودم..و من دوست نداشتنی هیچ وقت نتونست درک کنه که چطور تونستی دوستش داشته باشی؟ و میدونی؟گیجی ناشی از همه چیز ازارم میده و دنیا ناامیدم میکنه..دنیا دائما ناامیدم میکنه و من هر لحظه بیشتر یاد این میوفتم که جهان کوچولوی من همیشه همینقدر غم انگیز و خسته و ناامید بوده..حتی با تو. دنیای من با تو هم نیاز به میلیون ها سطل بزرگ رنگ داشت تا شاید تم آبی خاکستری افسرده گونه اش کمی رنگ بگیره و درنهایت هم کاملا آبی بشه اما میدونی؟ شاید..شاید من جهان کوچولوی غم انگیزم رو با تو همون قدر خاکستری و گاها آبی که بود دوست داشتم. شاید تو منشا احساس دوست داشتن درون من بودی. شاید تو منشا دوست داشتن خودم و دنیای عجیبی بودی که هیچ گاه حتی همان روز که ریه هایم برای اولین بار اکسیژن اعتیاد اورش را فرو برد ، دوست نداشتم. و تو شاید تنها دلیل من بودی برای دوست داشتن هر چیزی همون طور که هست..بنابراین برکه..تنها برکه ی من.‌ دنیا واقعا جای خسته کننده و غم انگیزیه و همیشه هم همین طور بوده ، من دوست نداشتنی ام ، خسته ترینم و طیف خاکستری و گاها آبی اتم به اتم دنیام رو تشکیل داده و من و دنیام همین قدر بی روحیم اما با این همه من اشتباه میکردم برکه..من اشتباه میکردم..دنیا بدون تو جای بهتری نمیشد..با تو هم همین طور بود..اما من با تو، دنیای خسته ی آبی خاکستریم رو ، خودم رو و وجود داشتن رو دوست داشتم..من با تو میخواستم ادامه بدم و فکر کنم فردا دنیا تبدیل به جای بهتری میشه. من دوستت داشتم و با خودم و دنیام هم احساس راحتی میکردم و یه ادم دیگه چه چیزی از جهانش میخواست؟ پس میدونم..من میدونم که دنیا با بودنت هم جای بهتری نیست برکه..اما با نبودنت هم همین طوره پس اگه اجازه داشته باشم یه بار دیگه..فقط یه بار دیگه انتخاب کنم..میخوام تا ابد این دنیای مزخرف آبی خاکستری رو با تو ادامه بدم. چون با تو من ، منم و من بودن شاید قصه ی کوتاهم رو از تموم شدن زود هنگام نجات بده..من بودن شاید قصه ی جفت مون رو عوض کنه و ما دوباره برگردیم زیر اون درخت بید و من از موهات بگم که حتی اگه آبی نباشن هم زیبان..و من بهت بگم چقدر دوستمون دارم...همون طور که هستی..همون طور که هستم..همون طور که همه چیز هست..چون من با تو یادش گرفتم..من یادش گرفتم برکه..بالاخره یادش گرفتم

  • Parsoon :]

Under The Willow Tree

زیر درخت بید روی تپه ی پشت باغ سیب..وقتی خورشید سر قرارش نیامد و ابرها را فرستاد..من، دخترک غمگین قصه ها با صدای حزن الودم برایت کتاب محبوب مان را چنان که پری تنهایی بال هایش را به معشوقش هدیه داده باشد و درد جای خالی بال ها تا ابد روحش را بخراشد، در گوش های کوچکت زمزمه کردم و به حال ان غم حاکم بر بهشت زیر درخت بید ، ابر هم گریست..تو هم گریستی..بلند..بی هدف و رها..و من اشک هایت را با انگشتان ظریف و کشیده ام بغل کردم و اغوشم برایت باز بود..اغوشم همیشه برای تو باز بود..چون تو در روزی پاییزی روی تاب گوشه ی حیاط زمزمه کردی که اغوشم پناهیست که همیشه به ان پناه میبری..پس اغوشم تا ابد به روی تو باز ماند چرا که من پناهت بودم در عین بی پناهی ام...و در ان ساعات کوتاه و ابی رنگ ، موهای ابریشمی سیاهت زیر درخت بید باران خورده خیس خیس خیس شد..اما هنوز هم زیبا بودی شبیه به گل رز سرخی که مزین شده باشد به شبنم صبحگاهی..و در وسط هیاهوی چهره ی بی نقصت و نسیم ملایم باد شبیه به بوسه های کوتاه شکوفه ای بر روی شاخه های خشک، کنار گوش کوچکم زمزمه کردی که پس این قصه ی ماست ارغوانی من؟ ما همین قدر کوتاه اما روانیم؟ شبیه به رودی در مسیر ستاره ای که کسی زحمت شناختنش را به خودش نمیدهد؟ شبیه به رودی ژرف که کسی جرئت کشف کردنش را ندارد؟ یا مشابه زبانی باستانی که اخرین گوینده اش سال ها پیش مرده؟ ما کهنه و عمیق و ناشناخته ایم؟ ارغوانی کوچک من این ماییم؟ و ما همین بودیم پری کوچک قصه ها..ما کهنه اما زنده بودیم..ما زنده ترین موجودی بودیم که در این کره ی ابی رنگ نفس می کشید..و ما ما بودیم چون بعد از ظهری در اواسط ماه اکتبر میان نامه های صندوق پست خانه ی کوچکم..نامه ای با دست خط بی نقصت به دستم رسید..نامه ای از کلمات حک شده به روی کاغذی کاهی..نامه ای از اعماق روح ارغوانی رنگت..و ما ما شدیم چون دستانت روزی شجاعت پیدا کرد هیاهوی درون قلبت را برایم جمله کند و پاهایت راه خانه ام را در پیش گرفت..ما، ما شدیم چون تو اینجا بودی..چون تو بلد بودی دوستم داشته باشی..تو دوست داشتن را بهتر از ادم های عاشق قصه ها بلد بودی..اما..اما دوست داشتن در قصه ی غم انگیزمان گویا کافی نبود..چون اسمان قصه ی کوتاه مان شب شد..شبی ابدی..و ما تا مدت ها شب را زندگی کردیم درانتظار خورشیدی که طلوع نمیکرد..و در این شب..شبی که صبح نداشت ما شیفته ی ماه شدیم..و سپس دیگر کسی نمیخواست که درک مان کند..شاید مشکل از انها نبود..شاید ما دیگر موجودات شب شده بودیم وقتی که انها از سرزمین افتاب می امدند..سرزمینی که هر صبح خورشید بوسه میزد به تیزی سقف خانه ها و لمس میکرد لطافت شکوفه های گیلاس صورتی رنگ را..و ما متعلق به شب بودیم..متعلق به ماه..ماهی که بر خلاف قصه ها هیچ وقت عاشق خورشید کهکشان مان نشده بود..ماه مهربان بود..اما با شب نشینانش..با همان دخترکی که شب ها کنار پنجره ی اتاقش میگریست و برای ماه لالایی میخواند..یا برای پسرکی که هرشب ماه را گوشه و کنار دفتر طراحی کوچکش شبیه به قدیسی کهن اما محبوب قلم میزد..و ماه همان قدیس بود اما برای اهل شب..اهل تاریکی..پس ماه در سرزمین افتاب انقدر ها محبوب نبود..ماه دوست داشتنی نبود و ما..من و او این موجود دوست نداشتنی را میپرستیدیم..پس بین مردمان سرزمین خورشید ، ما..زوج غمگین کافری بودیم شایسته ی مرگ..و مرگ دامان مان را بوسه زد..نه به این دلیل که خودمان دوستش داشتیم..نه! تصمیم مردمان افتاب بود..همان مردمان مقدس نیک..پس بر خلاف قصه های غمگین دیگری که تعریف میکنند ما به خاطر عشق نمردیم..برای یکدیگر هم نمردیم..ما روح مان به ماه رفت چون متفاوت بودیم..چون رنگ روح مان مشابه شان نبود..چون ما، صرفا خودمان بودیم..بی آلایش و صادق..پس قصه ی ما واقعا همین قدر کوتاه و روان بود..قصه ی عاشقانی که شیفته ی ماه بودند..بعد از ان روح ارغوانی تو و نیلی رنگ روح من زیر درخت بید لانه کرد..و نگاه مان خیره ماند به همه چیز..به دنیای خارج از زیر درخت بید.. به کلبه ی کوچکی که روزی متعلق به ما بود ، به زوج جدید محبوبی که در ان خانه لانه کرده بود ، به عطر مست کننده ی سیب های سرخ روی درختان باغ سیب..چشمان همیشه خیس مان خیره ماند..تا ابد خیره ماند به زندگی،به زنده بودن و به کلبه ای مشرف به بهشت..به بهشت تپه پشت باغ سیب..

+ بالاخره اولین متن سال جدید. واقعا روح و روانم خوشحاله که تونستم یه چیزی بنویسم بعد یه قرن

++ فردا اولین روز مدرسه بعد از تعطیلاته پس خوش بگذرونید و فایتینگ!

 

  • Parsoon :]

Nلبخند ۱۴۰۲ + تبریک و این حرفا.

۱) اولین و بزرگ ترین مورد مربوط به خوب شدن حالمه. من امسال واقعا خیلی بهتر شدم..اون سایه ی غم انگیز تاریک از روی سرم کنار رفت و حالم دوباره برگشت به روزای خوب..من واقعا مدیون امسالم خوب بودنم رو و البته به خودم پس علاوه بر خوب شدن حالم..پرسون..یعنی خودم رو هم جزو اولین لبخند ها بدونید

۲) گربه ها. خدای من گربه ها

۳) عوض کردن مدرسه ام

۴) پیشرفتی که توی درسام داشتم..و یاد گرفتن همشون واقعا

۵) این حس که دوباره حس کردم میتونم

۶)اکیپ جدیدمون توی مدرسه...دوستای فوق العاده ی جدیدم..اونا بخشی از قلبمن جدی میگم.

۷) برگشتن شکیب به خونه

۸) سریال ها و فیلم ها و انیمه هایی که امسال دیدم و با اینکه کم بودن به نسبت سال های قبل اما واقعا چسبید

۹) قهوه..قهوه همه چیزه بچه ها..قهوه همه چیزه

۱۰) کتاب هایی که امسال خوندممم

۱۱) تولد ۱۷ سالگی

۱۲) دوست داشتن فیزیک

۱۳) تمام روز هایی که با خانواده ام گذروندم و طوری که همشون خوب بودن

۱۴) تمام عصر هایی که با مامان موقع خوردن قهوه و عصرونه از همه چیز حرف میزدم و جوری که حس بهشت میداد

۱۵) راستش مامان و طرز فکر فوق العاده اش

۱۶) وقتی که پسر خالم روز تولد ۷ سالگیش بهم گفت میدونی میخوام توت فرنگی روی کیکم رو بدم به تو!

۱۷) متن هایی که نوشتم... راستش چندتاشون رو واقعا دوست دارم

۱۸) اینکه بیشتر راجب خودم فهمیدم

۱۹) وقتایی که بچه ها تو مدرسه بهم میگفتن پیشی و میگفتن صدام شبیه گوینده ها و دوبلور هاست

۲۰) پلی لیست مورد علاقم

۲۱) واعی وقتایی که بچه های مدرسه میگفتن که دستام خیلی خوشگلن و بعضیا از کلاسای دیگه میموندن دستامو ببیننTT

۲۲) روزی که با اکیپ مون رفتیم هفت حوض و جوری که خوش گذشت

۲۳) روزی که با همون اکیپ شماره ۲۲ رفتیم باغ کتاب و سه برابر بیشتر خوش گذشت

۲۴) وقتی که اون پیشیه که دوست جدیدم بود هردفعه منو میدید، میومد و خودشو میمالید بهم

۲۵) کافه هایی که رفتم

۲۴) نقاشی ای که اخیرا کشیدم و بانمک شد

۲۵) وایسید بچه ها...دیروز که موهامو قرمز کردمممممم

۲۶) مورد ۲۵

۲۷) مورد ۲۶

۲۸) دوستام..منظورم واقعا همشونه..محفل، اکیپ جدیدم..همه

۲۹) کالیستا و آیامه که باهاشون بیشتر دوست شدم^^

۳۰) مدرسه.واقعا مدرسه.

۳۱) ولاگ های یوتیوب هه هه.

۳۲) پینترست

۳۳) شکلات

۳۴) نود و نه درصد روزای ۱۴۰۱

۳۵) امیدی که داشتم و دارم

ببینید کی اینجاست؟ بله! من! خیلی شور انگیزه نیست؟ قطعا هست. 

درکل. امسال سال عجیبی بود...برای من واقعا سال حس خوبی بود..چون خوب شدم..به هر حال امیدوارم ۱۴۰۲ واقعا سال خیلی خیلی بهتری باشه..امیدوارم برامون کلی سلامتی بیاره و شادی و خنده..یه عالمه موفقیت و حسای خوب و کلی اتفاقای قشنگ..امیدوارم سال جدید پر از روزایی باشه که نخوایم تموم شن..دوستون دارمم و امیدوارم سال خوبی رو شروع کنید. فعلا!

  • Parsoon :]

..Strangers

این برای توئه..توی غمگین..توی عصبانی..این برای توئه هرچند که هیچ وقت نمیبینیش اما روحت..امیدوارم که روحت حس کنه که چقدر متاسف و غمگینم..امیدوارم حسش کنی که تو تنها غمگین این قصه ی احمقانه نیستی..چون که همه مون غمگینیم..ما خیلی وقته که غمگینیم کوچولو..خیلی وقته.

  • Parsoon :]
Designed By Erfan Powered by Bayan