صدای پاهای دخترک نزدیک و نزدیک تر میشد و سر انجام پس از چند دقیقه دخترک لای در اتاق ظاهر شد . چهره ی زیبایی داشت و پیراهن بلند و یاسی رنگی تنش بود که با گیپور های سفید تزئین شده بود . لبخندش درخشان ترین لبخندی بود که زن تا به حال دیده بود و از بیرون دخترک حاضر در اتاق گویا خوش بخت ترین مهمان ان زن تا به ان روز بود اما ... اما ادم ها همیشه انچه نبودند که نشان میدادند پس زن لبخند زد و با تکان دادن سر و لبخندی که قرار بود برای دخترک دلگرم کننده باشد به اون نشان داد که میتواند شروع کند . دخترک سرش را بالا گرفت و بعد گویا سایه ای تیره چهره اش را پوشاند . چیزی مثل غم در وجودش بالا امد و بعد دخترک شروع کرد : راستش تصمیمم برای به اینجا اومدن سریع بود و بی نهایت از بابتش خوشحالم . بهم حس خوبی میده که بالاخره یه نفر قراره حرفامو بشنوه و خب برای اب شدن یخمم که شده فکر میکنم بهتره از اینجا شروع کنم : من جدیدا بیشتر به اینده فک میکنم . به اینده ی واقعی . یه جورایی خیلی رویایی و قشنگه و من میدونم برای رسیدن به اون اینده باید بی وقفه تلاش کردن رو شروع کنم . راستش با تک تک سلول های بدنم اینو درک میکنم . چون یک جا نشستن و فقط به اینده فکر کردن اونم بدون انجام دادن هیچ کار مفید یا خاصی نتیجه ی جالبی هم در بر نداره اما میدونید مشکل چیه ؟من فکر میکنم که ذهنم برای کنترل کردن افکارم خیلی خیلی ضعیفه و انگار هیچ وقت قرار نیست از پس این افکار غم انگیز و پوچ بربیاد . مثلا گاهی وقتا فک میکنم که ایا واقعا کسی به من اهمیت میده ؟ رفتار ادمای اطرافم همیشه طوریه که انگار من یه روحم که همه میتونن ازش رد بشن . گاهی وقتا هم حس میکنم یه چسب زخمم که مردم فقط برای خوب کردن زخم هاشون ازش استفاده میکنن . راستش من بی مصرف نیستم خیلی کارا هست که میتونم انجام شون بدم یا حتی بر خلاف خیلیای دیگه از خودمم بدم نمیاد و در واقع من عاشق خودمم . فقط میدونید ؟ من نمیتونم اینو بفهمم که چرا ؟ چرا یهو همه انقدر عوض شدن و بعد در عرض یه هفته توی مدرسه هیچ کس به صورتم نگاه نمیکرد . گاهی وقتا یه سری شایعه به گوشم میرسید و خب فک کنم فقط خودم بودم که میدونستم هیچ کدوم از اون حرفای پشت سرم واقعیت ندارن . حرفایی که به گوشم میرسیدن طوری بودن که انگار کسی که از کل مدرسه طرد شده بود اونا بودن نه من ! و این فقط خودخواهانه بود . اونا خودخواه بودن اما بقیه منو خودخواه صدا میزدن . من برای اولین بار توی زندگیم تنها بودم و عملا هیچ کس اطرافم نبود . من توی اون وضعیت واقعا واقعا هیچ کس رو نداشتم و این تجربه ی خیلی جدیدی بود . همیشه لااقل دست کم یه نفرو اطرافم داشتم اما این بار انگار حتی خودمم منو ول کرده بود و رفته بود . و خب میدونی ؟ این تنهایی دردناکه چون انگار هیچ کس نیست که براش مهم باشه این دختره این همه مدت توی این روزای خالی کدوم قبرستونیه ؟ انگار برای هیچ کس مهم نیست که اصلا حالش خوبه ؟ اصلا زنده است ؟ و خب اینکه از بقیه میخوام باهام مثل یه ادم زنده رفتار کنن نه مثل یه روح باعث شده که بهم بگن خیلی پر توقع ام اما ایا واقعا من یه ادم خودخواه پر توقع ام ؟ این طور به نظر میاد ؟ واقعا ؟ اگه این طوره پس چرا خودشون ازم توقع دارن ؟ چرا با این وجود که همیشه حواسم به حال بقیه هست هیچ کس حواسش به من نیست ؟ کسی تا حالا فقط خواسته ببینه واقعا حالم چه طوره ؟ کسی تا حالا به خاطر خودم باهام دوست شده ؟ چرا براشون مهم نیست که من چمه ؟ چرا یکی بهم نمیگه که لااقل همه چیز بهتر میشه ؟ چرا کسی سعی نمیکنه حداقل برای یه بار فقط حرفامو بشنوه .. این اواخر حتی دیگه واسم مهم نیست که فرد شنونده اهمیتی نده چی میگم حتی اگه فقط تظاهر کنه که داره حرفامو میشنوه هم واسم کافیه . مشاور مدرسه ام ازم میخواد بیخیال بچه های مدرسه بشم و دوست مجازی پیدا کنم و این برای من سخته .. بدیش اینه که قبلا پیدا کردن دوست واسم سخت نبود . قبلا هیچ وقت این طوری نمیشد . قبلا هر دفعه که گوشیمو باز میکردم قلبم درد نمیگرفت که چرا هیچ وقت هیچ پیامی از هیچ بنی بشری ندارم . چون قبلا لااقل یه نفر بود ولی الان هیچ کس نیست . گاهی وقتا حس میکنم واقعا مردم و کسی نمیتونه منو ببینه . واقعا حس میکنم که یه روحم . انگار افتادم کف یه دریای عمیق و هر چقدر که داد بزنم هم کسی نمیتونه صدامو بشنوه چون صدام بین همهمه ی مردمی که توی ساحل در حال شادی ان خیلی راحت گم میشه . من .. من واقعا میترسم .. اونا فکر میکنن دارم تظاهر میکنم ولی من فقط نابود شدم و حتی نمیتونم خودمو نجات بدم .و این ترسناک و غم انگیزه چون قبلا میتونستم . همیشه میتونستم حال خودمو خوب کنم اما این بار .. نمیدونم چرا اما دیگه نمیتونم . من .. من الان فقط یه ادم خسته ام . اون قدر خسته ام که گاهی وقتا دلم میخواد زمان برای چند روز متوقف بشه تا بتونم بشینم یه گوشه فکر کنم و گریه کنم تا دیگه هیچ فکر و اشکی برام باقی نمونه . بزرگترا فکر میکنن به مردن و مرگ فکر میکنم اما من نمیخوام بمیرم ..فقط میخوام بخوابم و یه مدت کوتاه استراحت کنم . میخوام چند روز از مدرسه و مشاورم که هر روز زنگ میرنه ببینه چقدر درس خوندم و من به دروغ بهش بگم خیلی.. خبری نباشه . میخوام دیگه به خاطر درس نخوندن و ننوشتن تکلیفم سرزنشم نکنن . دلم میخواد یکی پیدا شه که بغلم کنه . من فقط خستم . خیلی خسته .. و گاهی وقتا فک میکنم که دیگه نمیخوام ادامه بدم . چون فقط همه چیز برام سخت شده و همه نادیده ام میگیرن . روزا میگذرن و من تنها و تنهاتر میشم . هر روز با خودم میگم که فردا بهتر میشم اما فردا حالم حتی خیلی بدتر از روز قبله . فقط فکر میکنم خب پس کی قراره این وضع تموم بشه ؟ اما انگار این روزا تا ابد ادامه داره و من فقط بیشتر و بیشتر غرق میشم . دلم میخواد از بقیه بخوام به حرفام گوش بدن اما واقعا کسی نیست و من نمیدونم ... دیگه واقعا نمیدونم باید چی کار کنم .. دلم میخواد برم بشینم یه جای ساکت و داد بزنم که دیگه بسه .. کافیه ..لطفا !
بغضی که از اول توی گلوی دخترک جا خوش کرده بود میشکنه و بعد اشک هاش مثل قطره های بارون از ابر های چشماش بیرون میریزن . زن از پشت میزش بلند میشه و دخترک رو محکم بغل میکنه بعدش کنار گوشش زمرمه میکنه که نامه رو به فرشته ی محافظش میرسونه . دخترک سرشو تکون میده و بعد همون طوری که اومده بود میره . بدون اینکه اشک هاش رو پاک کنه یا صورت اشک الودش رو با اب خنک بشوره . زن دوباره پشت میزش میشینه و به حال دخترک اه میکشه .. نامه ی غما و ناراحتیای دخترک را به سمت پنجره ی اتاق میگیره و اتیش میزنه .. برگه ی کاغد تبدیل به خاکستر میشه و بالا میره .. اون قدر بالا که به فرشته ی محافظ دخترک میرسه .. زن ارزو میکنه که فرشته بتونه یه کاری بکنه و بعد صدای قدم های پشت در توجه زن رو به خودش جلب میکنه . زن صاف میشینه و براینفر بعدب و درد و دلاش اروم میشینه و یه لبخند بزرگ میزنه .. :))
+حس میکنم یکم متن عجیبی شده ولی خب به درک '-'
++ عنوان بی معنی به نظر میاد ولی کاملا با متن جوره باور کنید !
+++ همین به خدا '-'