داستان من از یک صبح اغاز شد . صبحی که چشم باز کردم و خود را در حالی یافتم که در قلب دخترکی میتپیدم . در ان صبح دخترک نوزادی کوچک بیش نبود . من هم قلب ساده ای بودم که وظیفه اش پمپاژ کردن خون در بدنی ضعیف بود . اما با این حال فکر میکنم که من ان چیزی بودم که او را در این جهان نااشنایی که در ان گرفتار شده بود همراهی میکردم . خیلی قبل تر از اینکه در سینه ی دخترک لانه کنم از فرشتگان که شب ها با قصه هایشان مرا به خواب میبردند شنیده بودم که وقتی با فرد محبوب زندگی ات وقت میگذرانی ، زمان گذر که نه بلکه فرار میکند و خب اگر صادق باشیم با وجود علاقه ای که من نسبت به دخترکم داشتم هیچ عجیب نیست که بگویم زمان از من و او هم فرار میکرد و من این گذر را شاید خیلی دیر فهمیدم . انقدر دیر که که هزاران صبح نسبتا بی نقص گذشته بود و دخترکم دیگر بزرگ شده بود . حالا او فردی بالغ بود اما هیچ شباهتی به دیگر افراد بالغ جامعه نداشت . او خود خودش بود و همین او را دخترک من میکرد . رفتارهایش گاهی من را به وجد می اورد ؛ حسی عجیب در من میخروشید و به تند تر تپیدن وادارم میکرد مثلا وقتی غمگین میشد دستش را روی سینه اش میگذاشت و به صدای تپیدن من گوش میسپرد . جوری رفتار میکرد که گویی به نت های موسیقی گوش سپرده است نه به صدای ضربان های پی در پی قلبی کوچک و میدانید ؟ همین کارهایش بود که مرا تبدیل به قلبی شاد و تپنده میکرد . در ان دوران زندگی مثل قصه های مادربزرگ دخترکم شیرین و دوست داشتنی شده بود اما همان طور که خورشید هم گاهی به زمین پشت میکند و زیر لایه ای از ابر خود را پنهان میکند ، دخترکم هم به من پشت کرد و من تبدیل به وزنه ای شدم که تنها ۳۰۰ گرم وزن داشت اما بر سینه ی دخترکش سنگینی میکرد و من در ان روز ها تنها میشنیدم صدا های اطراف را و حتی ان زمزمه های نفرین شده را . میگفتند دخترکم به خواب رفته است . خوابی طولانی مدت و معلوم نیست که چه زمانی بیدار خواهد شد . میگفتند که او به غم الوده است و با شنیدن این حرف ها درد من چه بود ؟ این بود که با وجود زیستن در او نفهمیده بودم غمش را و روز ها طولانی تر میشد ، شرایط سخت تر میشد و من گویا هر روز سنگین تر . گاهی صدای هق هق می امد و گاهی هم تنها صدای تپش های من بود که در فضا پخش میشد . دخترکم خوابیده بود . پس .. پس کی بیدار میشد ؟ یکی از همان روز ها بود که فهمیدم زندگی هیچ شباهتی به قصه های شیرین مادربزرگ ندارد و این شاید من را حتی غمگین تر از قبل کرد . مدتی گذشت و من با دخترکی همیشه خواب روز ها و شب ها را سر کردم . دور و اطراف دخترکم دیگر افراد زیادی جمع نمیشدند . صدایی نمی امد و گویا دیگر فقط من و او بودیم اما این سکوت ادامه نیافت . شبی به خواب رفتم و در صبحی که دعا میکردم هیچ گاه نرسد چشم باز کردم و دیگر در سینه ی دخترکم نمیتپیدم . چشم باز کردم و خود را در محیطی اشنا دیدم ، جایگاهم مثل گذشته بود . من یک قلب بودم در جایگاه یک قلب . همه چیز مثل گذشته بود اما من دیگر در درون دخترکم نبودم .. همه چیز مثل گذشته بود ، ان مکان همان طور بود که باید باشد ، من همان قلب بودم اما ان تن ، تن دخترک من نبود :) و در ان لحظه بود که عمق داستان را دریافتم . دخترکم همیشه از پیوند میگفت ، از پیوند بین ادم ها . او میگفت که این پیوند ها روابط را میسازند و این روابط دوستی ها را . مرا به کسی دیگر پیوند زده بودند و ایا واقعا این قرار بود شروع یک رابطه ی دوستی باشد ؟ میتوانستم همه چیز را پس بزنم ؟ میتوانستم بگویم نه ، این که خواسته ی من نیست ؟ میتوانستم پیوند را بشکنم و خودم را از ان فرد ناشناخته که در سینه اش جاخوش کرده بودم جدا کنم ؟ من که قلبی شکسته بودم هرچند که قلب ها ظاهرا نمیشکنند اما من شکسته بودم .. و قلبی که بشکند دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد . دخترکم کسی که برای او میتپیدم مرده بود . چون من را از او جدا کرده بودند . شوخی که نبود . من قلب بودم . منبع حیات بودم . اگر از کسی جدا میشدم همه چیز تمام میشد و این قصه ی دخترک من بود و احتمالا بخشی از قصه ی من . حس پرنده ای را داشتم که در قفسی اسیر است و من شاید واقعا اسیر بودم . اسیر بودم در قفسی که حتی نمیدانستم برای کیست ؟ حتی دیگر صدا های اطراف را هم نمیشنیدم علتش را نمیدانم یا من در عمق درد غرق شده بودم یا واقعا دنیا به احترام دخترکم لااقل مدتی را سکوت کرده بود . من هنوز هم درد داشتم .و این درد شاید حتی در هفته های اینده بیشتر هم میشد . میتوانستم خود را از این وضعیت نجات دهم . میتوانستم من هم در بهشت به دخترکم بپیوندم . میتوانستم فرد ناشناسی را که مرا به او پیوند زده بودند پس بزنم .. واقعا هنوز هم دیر نبود اما .. او که گناهی نداشت .. او که اشتباهی نکرده بود . من حتی او را نمیشناختم چطور میتوانستم امیدش را برای ادامه ی این زندگی دردناک از بین ببرم ؟ و این طور شد که فرار نکردم . دخترکم میگفت ما باید همانی باشیم که با زندگی کنار می اید . میگفت که هر چقدر هم که زندگی کردن برایمان سخت باشد نباید پا پس بکشیم . میگفت همیشه در تاریکی میتوانی ذره ای نور پیدا کنی و حالا هم زندگی کردن سخت بود خیلی هم سخت بود اما احتمالا ادامه دادن شدنی بود ، احتمالا میشد در عمق این تاریکی نوری پیدا کرد . پس منتظر ماندم . تا این فرد ناشناس و غریبه که لانه ای برایم فراهم کرده بود چشم بگشاید . هیچ ایده ای نداشتم که این فرد چطور رفتار خواهد کرد ، چه ادمی خواهد بود و حتی این را هم نمیدانستم که چطور میخواستم با تپیدن برای فردی جدید کنار بیایم اما چاره چه بود ؟