پنجره ی اتاقش را باز کرده بود و سرش را به دیوار سرد اتاق تکیه داده بود . بهار به تازگی میهمان شهرشان شده بود و باران به گونه ای میبارید که انگار مرگ فرشته ی بی نام نشان عاشق را به چشم دیده است . ابر در حال بارش هم به زن عزادار و عاشقی میمانست که محبوبش را از دست داده بود و به ناچار تن نحیف و خسته اش در پیراهن سیاهی جا خوش کرده بود . بهار در این شهر معمولا این گونه بود . گاهی خنک و دلچسب و گاهی هم شبیه به حال ، دلگیر و غمگین . با همه ی این ها دخترک اما بهار را دوست داشت ، خصوصا ابر های عزادار و بوی خاک باران خورده اش را . حقیقت این بود که دخترک همه چیز و همه کس را دوست داشت و همین او را همچون ظروف چینی بالای کابینت های اشپزخانه شکننده کرده بود . با اینکه عشق ورزیدن همیشه شیرین و دوست داشتنی به نظر میرسید اما حقیقتی وجود داشت . حقیقت این بود که هیچ گاه ، هیچ کس به جنس شکننده ی دخترک اهمیتی نشان نداده بود و به همین علت بود که دخترک بار ها شکسته بود و چسب های گوناگونی که اطرافیان به زخم هایش زده بودند تنها مرحم هایی شده بودند که جسم زخم خورده و خسته اش را سرپا نگه میداشتند . وضع روحی دخترک ان قدر ها هم که به نظر میرسید بد نبود . روحش ، روحش هم زخم خورده بود اما نه انقدر که دخترک را از مدار انسان های در قید حیات خارج کند ، بلکه تنها سبب شده بود دخترک بخش اعظمی از احساسات همیشه در حال فورانش را از دست بدهد . از دور خوب به نظر میرسید . زیرا اکثر مواقع این احساسات خروشان کار دستش میدادند . اما مسئله این بود که این احساسات با وجود دخترک خو گرفته بودند و دخترک مهربان و همیشه شاد را ساخته بودند . با از بین رفتن انها عملا دخترک هم از بین رفته بود . حسی مشابه این داشت که خودش را برای همیشه گم کرده است . همه چیز همین قدر دردناک ادامه داشت . تا روح نسبتا زخمی دخترک مرحمی برای خود یافت . پسرکی عجیب و غریب همسایه ی دخترک شده بود . پسرک ویولن میزد و همیشه طوری رفتار میکرد که گویا با نت های موسیقی مست شده است . برای دیگران پسرک ، عجیب و غریب و غیر قابل تحمل بود اما دخترک ، خب دخترک او را دوست داشت . پسرک با تمام مردم شهر فرق داشت و از این تفاوت هم آبایی نداشت و همین ویژگی او را برای دخترک تبدیل به فردی خاص و دوست داشتنی میکرد . یکی از روز ها دخترک او را روی ایوان خانه دید . پسرک با چشمانی بسته درست مثل همیشه به نواختن ویولن پرداخته بود و گویا واقعا در دنیایی دیگر سیر میکرد . دخترک دوست داشت تا ابد به صدای ان قطعه ی قدیمی گوش بسپارد اما پسرک دست از نواختن کشید به چشم های دخترک نگاه کرد : مردم وقتی من را حین نواختن میبینند ، میپرسند که موسیقی .. موسیقی دیگر چیست؟ محبوب من تو ، برای سوال انها جوابی داری ؟
دخترک با همان چهره ی همیشه خنثیش پس از چند دقیقه فکر کردن گفت : موسیقی همان نت های هراسان و پراکنده ایست که با قرار گرفتن شان کنار یکدیگر توانایی رستگار ساختن عشاق را دارد؟ سپس خندید و با نگاهی منتظر به پسرک خیره شد . پسرک سرش را تکان داد و گفت : موسیقی روح مقدسیست . به بیانی دیگر یک الهه است یا حتی یک محافظ که از روح تمام کسانی که به او ایمان دارند محافظت میکند . موسیقی بخشی از روح همه ی ماست و این حقیقت را تنها زمانی متوجه خواهیم شد که به این الهه ی مقدس ایمان بیاوریم و من ، من به موسیقی ایمان دارم ، یقین دارم که او روحم را تا زمان رفتن به بهشت حفظ خواهد کرد . سپس لبخند زد و نوری عجیب در چشمانش درخشید . دخترک اما با چشمانی نگران نگاهش کرد و زمزمه کرد : این ... این کفرامیز نیست ؟ پسرک با همان چشمان طوسی رنگ و اسمانیش نگاهش کرد ، لبخند عجیبی روی صورت بی نقصش نشست و پاسخ داد : روزی که به ان ایمان بیاوری دیگر کفرامیز به نظر نخواهد رسید . دخترک باز هم نگاهش کرد و برای ان روز و شاید حتی روز های بعد ان اخرین مکالمه بین ان دو نفر بود . زیرا مدتی بعد پسرک برای همیشه رفت و تنها چیزی که راجبش به دخترک گفته شد این بود که مرده است . برای پسرک حتی مراسمی گرفته نشد و هیچ کس یادش را گرامی نداشت . خیلی زود هم فراموش شد و به جز چند قطعه ی کوتاه موسیقی که دخترک ضبط شان کرده بود ، هیچ چیز از او باقی نماند . رفتن پسرک حالا دیگر زخم تازه ای شده بود برای دخترکی که بارها شکسته بود اما این زخم با زخم های گذشته فرقی اساسی داشت . این زخم بر روح دخترک نشسته بود و دردش با زخم های گذشته قابل قیاس نبود و این بار دخترک حق اشک ریختن هم نداشت . حس میکرد با اشک ریختن و غمگین بودن ، روح پسرک را ازرده میکند . پسرکش خنده های او را دوست داشت . میگفت انسان ها هنگام خندیدن به فرشتگانی بهشتی شباهت دارند اما خنده های دخترکش خیلی زیباتر از خنده های انان به نظر می اید . پس باید میخندید یا کم کم لبخند میزد . سخت بود اما شاید میشد ، شاید هم.. شاید هم دیگر امیدی نبود . در همان زمان بود که دخترک به قطعه های ضبط شده روی اورد . در ابتدا تنها مزیت ان قطعه ها نواخته شدنشان توسط پسرکش بود اما مدتی بعد ، همان قطعه ها تبدیل شده بودند به تنها چیز هایی که توانایی ارام ساختن دخترک را داشتند . پسرکش همیشه میگفت روح با موسیقی خو میگیرد و دخترک هیچ وقت حرفش را باور نکرده بود ، هیچ وقت باور نکرده بود که روزی موسیقی میتواند مرحمی باشد بر روح زخم خورده اش . باورش سخت بود اما دخترک داشت به این حقیقت میرسید که شاید واقعا موسیقی روح مقدسی بود که از روح پیروانش محافظت میکرد و در نهایت روح شان را سالم و در ارامش راهی بهشت میکرد . شاید واقعا پسرکش راست میگفت . شاید واقعا دخترک داشت با نت های موسیقی مست میشد . شاید واقعا انتها این بود . شاید حتی دست سرنوشت بود . کسی چه میدانست ؟ در این دنیا هرچیزی ممکن بود . پسرکش رفته بود و برایش روحی مقدس باقی گذاشته بود . همان روز ها بود که دخترک به روح مقدس ، ان الهه ی محافظ ایمان اورد . از ان پس روحش مرواریدی بود که در صدفی حفاظت میشد . و این احتمالا جادوی موسیقی بود . دخترک درد داشت . محبوبش را از دست داده بود و در اعماق تاریکی نوری یافته بود . شاید میشد گفت که این داستان اوست . به هر حال سال ها بعد دخترک با ویولون پسرکش نواختن را اموخت . نواخت و نواخت و شاید جادوی موسیقی را در جهان غمگین اطرافش نشر داد . شاید این بار دیگر کسی نمیشکست . شاید دنیا خیلی بهتر از این میشد ، شاید روح همه ی انسان ها با موسیقی خو میگرفت و این الهه ی مقدس همه ی انان را در سلامت راهی اسمان میکرد . به هر حال کسی چه میدانست ؟ در این دنیا هرچیزی ممکن بود :)
+ حقیقتا موسیقی لایق چنین ستایشیه :")
++ تهش خوب تموم شد .. تقصیر هستیه گفت زیادی دپ نوشتی جان جدت اینو خوب تموم کن XD
+++ اولین پست ۱۴۰۰ داداداممم @-@!
++++ عنوان دارمممم .. یه عنوان درست و حسابی :"))))))) ولم کنید خیلی ذوق دارم
++++ طولانی شده نه ؟ @-@!
+++++ راجب سایز عکس پست با من حرف نزنید XDD
++++++ همین !