پنجره ی اتاق باز بود و بوی خاک باران خورده بدون هیچ گونه تعارفی خودش را به اتاق دخترک دعوت میکرد . دخترک روی تختش نشسته بود و سعی میکرد تمام تمرکزش را روی درسش بگذارد با اینکه بیرون خانه باران میبارید و خب او از قدم زدن زیر ان محروم بود معصومانه چشمانش را به اسمان دوخت سپس خاطره ای همچون نواری ضبط شده روی پرده ی ذهنش نشست ....
جمعه است . دخترک روی مبل دراز کشیده است ، کتاب علومش را ورق میزند و همزمان به اخبار گوش میکند و با تمام وجودش ارزو میکند که یک تعطیلی کوتاه مدت نصیبش شود :) در حالی که تا اخر شب درمیابد که صبح روز بعد حتی اگر همه ی مدارس باز باشند او به مدرسه نخواهد رفت زیرا پدرش مسر است که به هیچ وجه اجازه نخواهد داد که دخترکش به مدرسه برود و این باعث میشود که دخترک لبخندی از سر رضایت بزند ، کتاب علومش را ببند و به کتابی که تازه خریده است پناه ببرد :) و فردا که از خواب برمیخیزد درمیابد که از مدرسه خبری نیست و قرار است مدتی خوش باشد ^-^ اما چند روز بعد سر و کله ی قوانین جدید پیدا میشود که محدودیت هایی را در سطح جامعه ایجاد میکند همان روز از مدرسه پیامی میرسد و برای کلاس های انلاین گروه میزند و اینجاست که دخترک با چشم هایی گرد شده سعی میکند از این حقیقت که گویا این تعطیلی ماندگار است چشم پوشی کند که ساده نیست زیرا او اجازه ی بیرون رفتن از خانه را ندارد :) و بعد کلاس ها اغاز میشود و همه نیز گویا سعی میکنند مثل دخترک چشمان خود را روی حقیقت ببندند که این چشم پوشی باعث میشود قوانین تازه را زیر پا بگذارند ، شرایط را سخت تر کنند و هر روز چیز های بیشتری از دست بدهند :|
در همان روز ها دخترک دوستی اش را با دوست صمیمی اش بر هم میزند که فقط شرایط را برایش بدتر میکند اما خیلی زود در حالی که اشک میریزد به این حقیقت که شاید باید دنبال دوستان جدیدی باشد پی میبرد :) پس وارد گروه دوستی جدیدی میشود او میداند که هر دوستی ای فراز و نشیب های خودش را دارد و شاید برایش سخت باشد اما او به دوستان جدیدی نیاز دارد پس این سختی را میپذیرد ، اشک هایش را پاک میکند و سعی میکند قوی باشد . حالا صبح ها که از خواب برمیخیزد از پنجره ی اتاق ، اسمان ابی را تماشا میکند که چقدر خودنمایی میکند و با خودش فکر میکند او هیچ وقت این سبک از زندگی را ارزو نکرده است . همه چیز شبیه رویاست شاید هم شبیه فیلم های ترسناکی که دخترک هیچ وقت سمت شان نرفت و این رویا دخترک را میترساند :) این بیماری عجیب از او تمام ازادی و رهایی اش ، دوست صمیمی اش ، شادی و امنیتی که داشت و تقریبا امیدش را گرفته است . با این حال دخترک میخندد و سعی میکند خوشحال باشد زیرا پس از مدتی وضعیت کمی بهتر می شود البته نه برای همه بلکه فقط برای او . دوستان جدیدش دوستش دارند و به او اهمیت میدهند ، دخترک عطش خاصی به درس خواندن پیدا کرده است که به او در این وضعیت کمک میکند ، برای تماشا و مطالعه ی فیلم ، سریال ، انیمه و کتاب های درون لیستش زمان کافی دارد و خب او فکر میکند گاهی تغییر لازم است با اینکه دخترک نمیدانست همچین تغییری در خانه اش را میزند اما با شرایط جدید کنار امد. با اینکه سخت بود با اینکه گاهی خسته میشد از این همه افکار مثبتی که داشت اما دوباره امید کودکانه ای که همیشه همراهش بود را به دست اورد . شاید چیز هایی از دست داد ، شاید غمگین بود اما چیز هایی هم به دست اورد که تا مدت ها حالش را خوب میکرد :) نوار قطع شد و دخترک دریافت که خاطره اش به پایان رسیده است . او خوب میدانست که از چه چیز هایی محروم است مثل تولد ۱۵ سالگی اش که قرار است به تنهایی ان را جشن بگیرد . سالی که فکر میکرد خاص ترین سال زندگی اش خواهد بود حتی یک جشن تولد کوچک هم قرار نیست داشته باشد :) و خب شاید گاهی اوقات بعضی چیز ها همان طوری که او میخواست پیش نرفت و شاید شرایط روز به روز سخت تر شد . شاید قلبش از شدت دلتنگی برای کسانی که حالا نمیتوانست انها را ببیند مچاله میشد ، شاید هر روز که از خواب بیدار میشد میخواست خودش را در اتاقش حبس کند ، شاید دلش میخواست به زمین و زمان غر کارهایی را بزند که نمیتواند انجام شان دهد ، شاید هر روز با خودش فکر میکرد که دوران نوجوانی اش را به احمقانه ترین شکل ممکن میگذراند ، شاید متنفر بود از بوی تند الکل ، ماسک های احمقانه ای که نیمی از صورتش را میپوشاندند و شاید خسته بود از تمام لباس های سیاهی که مردم به تن میکردند اما وضعیت همین بود و دخترک توانایی تغییر خیلی از چیز ها را نداشت . پس باید صبر میکرد . منتظر واکسنی میبود که با اسب سفید می اید . خنده اش گرفت . در ذهنش را باز کرد و با جارو افکار اضافی را بیرون انداخت . دنیایش این چنین بود و هنوز هم زیبایی های خودش را داشت . او دنیایش را این گونه پذیرفته بود با اینکه این دردناک ترین حقیقتی بود که در طول سال های زندگی اش پذیرفته بود اما چاره چه بود ؟ سرانجام دخترک کتاب درسی اش را کناری گذاشت و دفترچه ی رنگی اش را باز کرد
گوشه ای نوشت نامه ای به دخترک ۸۰ ساله ای که هیچ وقت ۱۵ سالگی اش را فراموش نکرد
و همان جا و در همان لحظه تصمیم گرفت هر طور که شده ۱۵ سالگی اش با همین شرایط عجیب و غریب و سخت بهترین سال عمرش باشد
پایان
خب این چالش از وب یومیکو شروع شده و ممنونم از هستی کیوتم که منو به این چالش دعوت کرد @-@
بیشتر کسانی که میشناسم توی این چالش شرکت کردن اگه کسی این پست رو میبینه و دلش میخواد که تو این چالش شرکت کنه بگه که دعوتش نمایم *^*