شب بود و باران میبارید .
دخترک به ارامی لبه ی تختش نشسته بود و خیره بود به خیابان خالی و خیس که گویا از وجود هر موجود زنده ای پاک بود . فقط صدای باران بود که به پنجره ی اتاق میکوبید گویا میخواست داخل شود و غم را ز وجود دخترک پاک سازد ؛ اما دخترک خسته تر از این حرف ها بود . او دیگر هیچ احساسی نداشت گویا عروسکی متحرک بود که صبح ها نقاب لبخند میزد . دیگر دخترک درون اینه را نمیشناخت دخترک درون اینه نیز به همین علت به غم الوده شده بود و ماه ها پیش چمدانش را جمع کرده و از درون اینه رفته بود و حالا دخترک تنها بود و نیاز داشت به هرکس که فقط ذره ای درکش کند . او تنها میخواست که درک شود اما همیشه از ادم ها طرد میشد . قلب شکسته اش درد داشت و دخترک هر روز درد میکشید . احساس میکرد عروسک خیمه شب بازی ای بیش نیست که غم او را حرکت میدهد . همیشه از همین میترسید ، همیشه میترسید غم کنترل همه چیزش را به دست بگیرد اما دختر ضعیف و تنها بود و قلبش بارها شکسته بود. نتوانست انقدر که باید شاد باشد ، غم امد و دنیایش را زیر و رو کرد . روز های اول تمام ساعات روز و شب را میبارید و گونه هایش همیشه از اشک تر بود . انقدر بارید که اشک هایش خشک شدند . خشک سالی به شهر چشمانش امد و دیگر اشکی برای باریدن نداشت و این همه چیز را بدتر میکرد . دیگر عادت کرده بود روی تخت مینشست و خیره میشد به خیابان . خیابانی که صبح ها پر بود از ادم هایی که هیچ کدامشان را نمیشناخت اما انگار همه ی انها از جهانی دیگر بودند و گویا دختر مایل ها با انان فاصله داشت . انها لبخند به لب داشتند و هیچ کدامشان متوجه دخترکی که تمام روز به انها خیره میشد نمیشدند . گویا دخترک روح بود . هیچ کس هیچ وقت او را نمیدید و این غمش را بیشتر میکرد . برنامه ی شب هایش هم این بود که به خیابان خالی خیره شود و تمام خاطراتش را مرور کند . خاطراتی که همچون خنجری از جنس افسوس درون قلب شکسته اش فرو میرفت و دیگر برای دخترک همه چیز درد داشت . راه التیامی وجود نداشت انگار قرار بود دختر تا ابد درد بکشد و بار غم هایش را همیشه بر روی شانه هایش حمل کند و دخترک شاید از همه چیز خسته بود . میخواست ارام بگیرد دوست داشت دوباره لبخند بزند و ازادانه برای خودش زندگی کند . دوست نداشت برده ای باشد که غم به او فرمان میدهد . دیگر خسته بود شاید برای او دیگر کافی بود . ان شب دخترک چشم هایش را بست و پس از مدت ها به خواب رفت . صبح که بیدار شد ، اتاق از نور افتاب روشن شده بود . دخترک صورتش را اب زد . لیوانی چای ریخت و روبه روی پنجره نشست . مثل هر روز خیابان پر بود از افراد نا اشنا اما گویا چیزی تغییر کرده بود . حسی اشنا دخترک را به خیابان فرا میخواند . کم پیش می امد که دخترک از خانه اش خارج شود اما موهای کوتاه و سیاهش را شانه کرد . پیراهن ابی رنگش را پوشید و کتش را به تن کرد . جلوی اینه ایستاد و پس از ماه ها به صورتش نگاه کرد . انگار تازه متوجه شده بود چشم هایش طوسی و موهایش مشکی است . انگار سال ها بود خودش را ندیده بود . به صورت نا اشنای توی اینه خیره شد . هنوز هم دخترک توی اینه را نمیشناخت اما چیزی در وجودش بود که او را سر ذوق می اورد . مطمئن شد که ظاهرش مرتب و قابل تحمل است . در خانه را باز کرد و از پله های ساختمان پایین رفت . از در ورودی خارج شد و افتاب به صورتش خورد . نقاب لخندش را زد و به راه افتاد . نمیدانست به کجا میرود . دنبال حس اشنا میرفت اما نمیدانست این حس او را به کجا میبرد . نمیتوانست این حس عجیب را بشناسد حتی نمیتوانست کنترلش کند . فقط در خیابان ها راه میرفت و انگار به سمت چیزی کشیده میشد . مثل اهنربا . جلوی پارک مرکزی متوقف شد . ان حس اشنا بیشتر شده بود و قلب شکسته ی دختر دیگر توان ان حس عجیب را نداشت . مثل باری سنگین بود که قلب کوچک و شکسته اش مجبور به تحمل ان بود . جلو تر رفت . به سمت درخت بید بزرگی کشیده میشد . درخت بیدی که سایه ی پهناوری به وجود اورده بود و شاخ و برگ هایش همچون سایه بانی بزرگ بودند. دختر به سمت درخت حرکت کرد . به زیر سایه ی ان رسید و چیزی که دیده بود باعث توقفش شد . زیر درخت دختر درون اینه را دید که با لبخند نگاهش میکرد . دخترک جلو تر رفت . ارام و مطیع بود و برای لحظه ای دردی را در درون قلب شکسته و تهی اش احساس نمیکرد .چشم های را بست ، دست دخترک درون اینه را گرفت و یکی شدند . چشم هایش را باز کرد و نقاب لبخندش را برداشت . دیگر به ان نیازی نداشت زیرا لبخندش بازگشته بود و حالا او دخترک تنهایی نبود . چون برای همیشه خودش را داشت و این بار نمیخواست که دوباره خودش را گم کند . خندید و اشک هایش جاری شدند . و او دوباره خودش بود . خود واقعی اش :)
پ.ن = بی نقص نیست ولی دوسش دارم :))