در خونه رو که باز میکنم یه لبخند عجیب روی صورتته بهت نگاه میکنم و فقط میگم" بلوط واقعا؟ دوباره؟". ده دقیقه ی بعد نشستی رو به روم و زانوهای زخمیت رو بغل کردی. سرت رو پایین گرفتی و زیر چشمی نگاهم میکنی درست شبیه بچه هایی شدی که ظرف مورد علاقه ی مامانشون رو شکستن اما تو بچه نیستی و منم مادری نیستم که ظرف مورد علاقش رو شکوندی اما خب در عوض من روحتم. وقتی اسیب میبینی من هم اسیب میبینم. برای همین هر وقت این طوری میای خونه حسی مشابه این دارم که قلبم توسط نیرویی نامرئی درحال فشرده شدنه برای همین گاها از دستت عصبانی میشم و تو مثل حالا رو به روم میشینی و زانوهاتو بغل میکنی و من هم سردرگم از اینکه چطوری میتونی انقد حواس پرت باشی زخم های کوچیک و بزرگت رو برات میبندم..با این حال هرچقدر هم که بهت غر بزنم باز هم تو خودت رو زخمی میکنی و بعد دوباره و دوباره میای پیش من تا کمکت کنم ببندیشون..این بار هم مثل هر بار، باند سفیدی رو از بسته اش جدا میکنم و اه کوتاهی میکشم. به چشمات خیره میشم و میگم"ببین دختره ی هویج برای اینکه به دیدنم بیای لازم نیست حتما خودتو زخم و زیلی کنیا!"میخندی و محکم به شونه ام میکوبی. گوشه ی لب هام از خنده هات به سمت بالا کشیده میشن اما بعد متوجه این حقیقت میشم که چشم های درشت عسلی رنگت انگار سردرگم و گیجن. با چشم های مشکوک زمزمه میکنم که"هی..نگو که چیزی شده^^" وقتی میفهمی دوباره لو رفتی چشماتو ریز میکنی و بعد درحالی که شونه هاتو بالا میندازی زمزمه میکنی "امیدوار بودم یه بار دیگه داستان مون رو تعریف کنی..من فقط..فقط دوباره بیش از حد فکر کردم.." پیچیدن باند سفید به دور زانوت رو متوقف میکنم و نفسم رو اروم بیرون میدم. میدونم به چه چیزایی فکر میکنی. هرچند وقت یک بار این فکرا به سراغت میان..فکر میکنی که چیز خاص یا ارزشمندی نیستی.فکر میکنی باید دور انداخته بشی.میدونم به چه چیزایی فکر میکنی و از اینکه همیشه به سراغت میان غمگینم. پس داستان مون رو همون طور که هست برات تعریف میکنم چون به قول مامان گاهی وقتا کلمه ها واقعا معجزه میکنن..: میدونی من واقعا از تاریکی خوشم نمیاد. وقتی هم که بچه بودم بزرگترین کابوسم بود. از اینکه توی تاریکی تنها بمونم میترسم حتی از تصور اینکه نزدیک به یه تاریکی عمیق باشم هم وحشت زده میشم میفهمی؟ روزی که برای اولین بار دیدمت شبیه به یه سیاهچاله ی کاملا تاریک بودی که دلم نمیخواست هیچ جوره نزدیکش بشم. ترجیح میدادم یه سیاره باشم که توی مدار خودش به زندگی ادامه میده اما بعد یه روز صبح ، تو اومدی سمت مدار من. مدار من قلمروی من بود. تو پات رو توی قلمروی من گذاشتی چون ترسیده بودی. انقدر ترسیده بودی که دستای کوچولوت میلرزیدن و چشمای درشتت از اشک سرخ سرخ شده بودن فکر میکردم که گریه هات تا ابد ادامه پیدا کنن اما به جاش با صدای گرفته ای بهم گفتی که "میشه به کسی نگی که من رو درحال گریه کردن دیدی؟ اونا همین حالا هم نمیتونن درکم بکنن پس به اندازه ی کافی از طرفشون مسخره میشم..لطفا! من واقعا دارم برای دووم اوردن بین اونا تلاش میکنم.." و میدونی؟ من توی اون لحظه فقط مثل احمقا به صورتت خیره شدم و بعد فقط دستمو گذاشتم روی شونه ات و بهت گفتم که قول میدم بهشون چیزی نگم. بغلت نکردم با اینکه همیشه برای اروم کردن بقیه از بغل کردن استفاده میکردم اما تو خیلی موافق تماس فیزیکی با ادما نبودی..مهم نبود که اونا چه نسبتی باهات داشتن یا قصد و نیت شون چی بود. پس به جاش یه دستمال گلدوزی شده از جیب کتم بیرون کشیدم و دستمال رو کف دستت گذاشتم . منتظر موندم که صورتت رو بشوری و ماسک "خوشحال ترین دختر مدرسه" رو روی صورتت بذاری. بعد هم از هم جدا شدیم. تو رفتی سمت حیاط و اسم یکی شونو صدا کردی و من فقط رفتم تا توی تایم خالی ناهار تکالیف اون روز رو انجام بدم. بعد از اون نظرم راجبت عوض شد.. با خودم فکر کردم که بزرگ ترین تاریکی ای که تا به حال دیدم هم میترسه؟ واقعا؟ پس یعنی من از چنین موجودی میترسیدم؟ از چیزی میترسیدم که شبیه خودم بود؟ تو نظرم رو راجب تمام تاریکی های توی عالم عوض کردی اما صحبت کردن باهات برام سخت تر از چیزی بود که بتونی تصور کنی پس باید خوشحال باشیم که من همیشه ادم خوش شانسی بودم چون دستمال گلدوزی شده ام پیشت موند و بعد تو برای برگردوندن اون دستمال برام قهوه خریدی. بعد از اون بدون اینکه بفهمیم باهم دوست شدیم..و من کم کم به تاریکی وجودت عادت کردم. درسته تو هنوز تاریک ترین ادمی بودی که تا به حال دیده بودم اما خب من همیشه سردرد داشتم و نور این طور وقتا حالمو بدتر میکرد پس تاریکی هرچقدر هم که ازارم میداد گاها تنها چیزی بود که میتونستم بهش پناه ببرم و تاریکی تو همون تاریکی بود. تاریکی تو امن بود. میتونستم همیشه بهش پناه ببرم. احتمالا تو هم همین حسو داشتی چون هیچ وقت وقتی کنارم بودی ماسک احمقانه ات رو نمیاوردی تا تظاهر کنی که قوی ترین ادم دنیایی. برای همین یه روز بدون اینکه واقعا بفهمیم ما تبدیل به روحای هم شدیم. بعد از اون روز ما انگار یه نفر بودیم..چون من دیگه مجبور نبودم با چراغ روشن بخوابم و تو هم دیگه لازم نبود قوی ترین ادم دنیا به نظر بیای..و خب میدونی بلوط کوچولو؟ این طوری شد که قصه ی ما به وجود اومد."
زانوهات که حالا دیگه باندپیچی شده بودن رو رها میکنی و سرت رو روی شونه ام میذاری. لبخندی که دنبالش بودم حالا روی لب هات نشسته و داری پشت سر هم غر میزنی که "هی! واقعا هیچ وقت نمیتونی بیخیال لفظ کوچولو بشی نه؟"
در جوابت فقط میخندم. بلندتر از چیزی که توقعش رو داشتم. بین خنده هام زمزمه ات رو میشنوم که بهم میگی تو بهترین پیشی دنیایی. همیشه این طوری تشکر میکنی اروم و زمزمه وار چون میدونی که من هرچیزی که مربوط به تو باشه رو میشنوم بعد هم از جات بلند میشی و میری سمت اشپزخونه. داد میزنم" باز نزنی خودتو ناکار کنیا!" ماگ گربه ایم رو از تو کمد میاری بیرون و میگی "روح درخت بلوط ازم محافظت میکنه!" و بعد دستگاه قهوه ساز رو روشن میکنی که برای جفت مون قهوه درست کنی. منم به مبل تکیه میدم و به تو ، تاریک ترین موجودی که تا به حال دیدم نگاه میکنم و با خودم فکر میکنم اگه تاریکی تویی دلم نمیخواد دیگه هیچ نوری رو ببینم:)
+ واقعا دلم برای نوشتن یه ذره شده بود
++ به این متن کوچولو موچولو عشق بورزین
+++ تا وقتی عکس مناسب را بیابیم پست عکسی نخواهد داشت..
++++ سلین میس یو خیلی زیاد.
+++++ فکر میکنم همین. مراقب خودتون باشید و زنده بمونید:)