l'étoile

دورهمی های اخر شبی که دانشکده برگزار میکرد بهترین فرصت برای حرف زدن و خوش گذروندن بودن وگرنه غیر ممکن بود بشه وقت خالی دیگه ای برای تفریح کردن بین کلاسا ، پروژه ها و امتحانات پیدا کرد و خب خوبی این دورهمی ها هم همین بود..همه شون فرصتی برای استراحت بودن هرچند که نود درصد کسایی که شرکت میکردن برای دسر شکلاتی بعد از شام میومدن اما نکته همون شرکت کردنه بود وگرنه کسی نمیتونست ما دانشجوها رو از اتاقامون بیرون بکشه و این ویژگی مشترک همه شده بود چون اونقدری سرمون شلوغ بود که حتی نمیتونستیم برای یه هوا خوری ساده از اتاق بیرون بیایم مگه اینکه هیولاهایی که توی کمد اتاق مخفی شدن نصفه شبی میریختن بیرون یا از این دست اتفاقات غیر ممکن رخ میداد در غیر این صورت، کسی حاضر نمیشد از غارش خارج بشه و این واقعیت بود که زندگی همیشه برای ماها بینهایت برنامه و اتفاقات غیر منتظره کنار گذاشته بود تا هر وقت که سعی کردیم یه نفس راحت بکشیم از ناکجا اباد بپره جلومون و بگه بووووو میدونم انتظارشو نداری ولی این منم ، بدبختی جدیدتتت :)) با این حال..یه نفر بین مون بود که انگار همیشه وقت اضافه گیر میاورد برای همین هرکس تو راهرو ها میدیدش یه چیزی تو مایه های نظرت راجب اینکه از وقتای اضافه ات به ما هم قرض بدی بهش میگفت و رد میشد..کسی واقعا نمیشناختش مگه اینکه برای پروژه های گروهی مجبور میشد بشناستش که اینم اتفاق خیلی نادری بود. این بشر خیلی کم پیش میومد مایل به کار گروهی باشه و بقیه هم از این موضوع بدشون نمیومد.اون براشون شبیه روحی بود که ارزش سوگواری هم نداشت پس اره..با اغوش باز از همکاری باهاش اجتناب میکردن..درواقع همه فقط چندتا چیز رو راجبش میدونستن :اون یه روحه که از قضا نمره های محشری میگیره و اخر شبا هم بدون استثنا وقت خالی برای استراحت داره..با این وضع اولین دورهمی که برگزار شد کسی توقع نداشت توی یه جمع به اون بزرگی ببیندش اما اون اومد و مستقیم رفت و پشت یکی از نیمکتایی که از جمعیت کلی فاصله داشت نشست و طوری رفتار کرد که انگار هیچ کس اونجا نیست..بعد از اون توی تمام دورهمی ها هم کارشو ادامه داد حتی برای خوردن دسر هم نیومد..انقدر به کارش ادامه داد که برام تبدیل به یه راز خیلی خیلی بزرگ شده بود که هر طور شده باید کشفش میکردم برای همین صبح امروز برنامه ریختم که هر طور شده بفهمم مشکل یه روح تنها چی میتونه باشه..شب بعد از خوردن شام دو تا ظرف دسر برداشتم و راهمو به سمت نیمکتی که اون روش نشسته بود کج کردم..کلاه هودیشو تا جایی که میتونست بالا کشیده بود و زانوهاشو بغل کرده بود..ظرف دسر رو به سمتش دراز کردم و بهش اجازه دادم اروم ظرفو از دستم بگیره..منم پاهامو روی نیمکت چوبی جمع کردم و یادم افتاد که قبلا از سال بالایی ها شنیده بودم که نیمکت ساخت دست خود اون بوده..اولش واقعا برام مسئله ی باور پذیری نبود... اخه کی ممکن بود باورش بشه این پسر تنهای ترحم برانگیز که وقتی ادم میدید شبیه احمقا رفتار میکرد یه نیمکت چوبی بزرگ ساخته و به نیمکتای دانشکده اضافه کرده؟ نیمکت یه اثر هنری بی نقص بود..روی پایه های کوتاهش ماه و ستاره هایی تراشیده شده بود که تراشیدنشون فقط از یه الهه برمیومد اما به هر حال..توی اون لحظه و اون وضعیت اینکه اون نیمکت با دستای چه کسی ساخته شده بود برای منی که اومده بودم اون پسرک روح مانند رو کشف کنم موضوع اون قدرا مهمی به حساب نمیومد...پس دست از فکر برداشتم و اجازه دادم تمام حرفایی که راجبش شنیدم کنار برن..حتی با این وجود که هیچ ایده ای راجب شروع مکالمه نداشتم نگاهش کردم . وقتی رد نگاهم رو روی خودش حس کرد متوجه چیزی شدم..دستاش میلرزیدن و خب هوا اونقدرا سرد نبود دست کم برای اون که نمیتونست باشه..هودی تنش پشمی تر از این بود که اجازه بده نسیمای اخر شبی ذره ای براش مزاحمت ایجاد کنن پس میدونستم که لرزش دستای کشیده اش از سرما نیست..و این رو هم فهمیده بودم که دستای بی نقصی داره..اگه مامان اینجا بود احتمالا با شعار اینا دستای یه هنرمنده هممونو وادار به دار زدن خودمون میکرد اما خب مامان اینجا نبود..مامان مدتی بود که اینجا نبود و این مسخره بود که با دیدن دستای یه روح یادش بیوفتم اما افتاده بودم..و خب ، این عجیب بود. از اخرین باری که به یادش افتاده بودم زمان زیادی میگذشت..این طوری نبود که باهاش مشکلی داشته باشم..نه! فقط..فقط فکر کردن بهش باعث میشد دلتنگش بشم و خب حس بدیه که دلتنگ ادمایی که نیستن باشی..پس هر وقت یادش افتادم فکرشو پشت مشغله هام پنهون کردم و گذاشتم فراموش بشه..فقط میدونستم که نیست..میخواستم فکر کنم که فقط نیست نه اینکه ندارمش..چون نداشتن مامانا مزخرفه..خیلی خیلی مزخرفه مثل گم شدن یه تیکه ی بزرگ از پازل وجود ادم میمونه..و من اون تیکه ی بزرگو گم کرده بودم..حتی با اینکه مامانا گم نمیشن یا فرار نمیکنن که اگه هم فرار کنن همیشه یه گوشه ای از وجودشون مامانن...و با همه ی اینا من گمش کرده بودم..و حالا هم توی همه چیز غرق شده بودم اونم فقط به خاطر کسی که دستای خوش تراشی داشت و حالا بهم خیره شده بود..جوری نگاهم میکرد که انگار میدونه به چی فکر میکنم اما وقتی مستقیم به چشماش خیره شدم سرشو پایین برد و عملا به خاطر اون هودی پشمالویی که پوشیده بود تبدیل به یه کپه ی پشمی مشکی رنگ شد...فکر کردم همه چیز تموم شده اما بعد از اون برای اولین بار صداشو شنیدم..چیزی که پرسید بینهایت یهویی و بی معنا بود..اون پرسید : دلت براش تنگ شده مگه نه ؟ خب به نظرم اونم همین حسو داره ..بعد از زیر همون هودی پشمالو چشماشو دوخت به اسمون ابی رنگ بالای سرمون..و من به این فکر کردم که چقدر عجیب بود که داشت کلماتش رو زمزمه میکرد و ازشون رد میشد اما همه شون واضح و رسا از پرده ی گوش من رد میشدن و توی ذهنم جاخوش میکردن و خب شایدم به خاطر صداش بود..صداش یه صدای عمیق و گرم بود..طوری که دلم میخواست تا ابد بهش گوش بدم و خسته هم نشم.. از فکر بیرون اومدم و متوجه شدم که کلاه هودی مشکی رنگشو از صورتش کنار میکشه و حالا دیگه میتونستم صورتش رو ببینم..برعکس تصور  قیافه ی عجیبی نداشت..حتی ترسناک و عصبانی نبود و با اینکه پوست بینهایت سفیدی داشت نمیشد به خوناشاما نسبتش داد..موهای مشکی رنگی داشت که چشمان عسلی رنگش رو میپوشوندن و خب مطمینم که اگه مامان اینجا بود عاشقش میشد و طی یه عملیات انتحاری دعوتش میکرد فردا شب برای شام بیاد خونه مون...اما خب مامان اینجا نبود..مامان نبود..اون مدت ها بود که رفته بود..اما ذهنم دائما برمیگشت به چند سال پیش و مامان جلوی چشمام ظاهر میشد و من برعکس همیشه نمیتونستم فکرمو کنترل کنم و اون نگاهم میکرد...اونقدر نگاهم کرد که همه چیز تار شد و بعد بارون اومد..از چشمای من بارون اومد..فکر کردم یه شوخی بزرگه چون مدت ها بود که گریه نکرده بودم..بهش میگفتم خشک سالی چشم و حالا کویر من باریده بود و اون هنوزم نگاهم میکرد..از پشت سر صدای خنده میومد..و بوی هیزم های در حال سوختن، بوی شکلات و صدای یه ساز که نمیتونستم تشخیص بدم دقیقا چه سازیه..اما صداها دور بودن انگار بین من و همه ی اونا یه دیوار نامرئی درست شده بود و اون دیوار مثل خونه بود...یه خونه ی امن که از قضا یه ادم غریبه هم توی اون خونه نشسته بود و حرف نمیزد..دستمو روی گونه هام کشیدم و اشکای بینوای بیروحم رو پاک کردم و به نشانه ی تایید براش سر تکون دادم..بهش توضیح نداده بودم..اون من رو نمیشناخت و هیچ چیزی راجب من نمیدونست اما انگار درک میکرد..انگار قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم میدونست قراره چی بشنوه..بعد از دیدن تاییدم دستشو دراز کرد به سمت اسمون و به ستاره ی پرنوری اشاره کرد که قرن ها با ماه فاصله داشت..رد دستاشو دنبال کردم و به ستاره ی اشنایی رسیدم...و بعد اون فیلم مزخرف لعنتی پخش شد..تابستونه و توی بغل مامان نشستم..شربت تابستونی ای رو میخوریم که مامان بزرگ روش تهیه اش رو یه راز خانوادگی میدونه و مامان به ستاره ها اشاره میکنه و برام قصه میگه..قصه ها همشون مخصوص خودشن..همه رو خودش ساخته برای همینه که همشون خاص و جدیدن..قصه ی شب رو که تموم میکنه اون ستاره رو توی اسمون پیدا میکنه و میگه میبینی پیشی کوچولو ؟ اون ستاره ی مامانه..خونه ی همیشگی مامان..و من میخندم..شبیه همه ی بچه ها..احمق و ساده..و مامان لبخند میزنه اما یه مه عمیق توی چشماش میشینه..برمیگردیم خونه و همه چیز تبدیل به یه خاطره میشه..من، مامان ، قصه ها و ستاره ها...ما هممون توی اون تابستون جا میمونیم و همه چیز فراموش میشه و برمیگردم به همینجا..جایی که اون پسرک غریبه به ستاره ی مامان اشاره کرده و زمزمه میکنه خب اون اینجاست..توی اون ستاره..میگه که مدت هاست که منتظرته و خوشحاله که نگاهش میکنی...میگه دوست داره بیشتر پیشی کوچولوش رو ملاقات کنه..و میگه که همیشه از توی اون ستاره ی کوچیک که خونه ی جدیدشه مراقبته..و گریه ام میگیره..شبیه وقتی ام که عروسک مورد علاقمو گم کرده بودم ، همون وقتی که مامان بغلم کرد و من فقط بیشتر توی بغلش گریه کردم بعد هم بوی عطر مامان پخش شد توی کل وجودم و من فکر کردم که چقد بوی بغلش رو دوست دارم..بوی لاوندرای بغلش رو..به خودم که اومدم دستش رو گرفته بودم...خب هنوزم میلرزیدن و اون هم فقط سعی میکرد که پنهون شون کنه..و من فقط خسته شده بودم..قرار بود بیام اینجا تا من اونو کشف کنم نه اون منو..اما به این فکر نکرده بودم که این منم..منی که همه چیزش رو حتی از خودش هم مخفی میکرد..منی که بعد از اون همه سال باور نکرده بود مامانش رفته و دیگه نیست..و همین من حرفای یه پسر عجیب غریب رو باور کرده بود و اجازه داد بود قطره های اشکش کل دانشکده رو ببرن و این من ، اینجا ، روی اون نیمکت چوبی خیلی خیلی راحت بود.. این من حس میکرد یه بار بزرگ از روی دوشش برداشته شده و این من بالاخره باور کرده بود..باور کرده بود که مامان، اون فرشته ی مهربونی که دختر کوچولوش رو پیشی کوچولو صدا میزد رفته..رفته به ستاره اش..به همون خونه ای که توی اون تابستون بهش گفته بود..حالا هم این من داشت مثل یه بچه کوچولو گریه میکرد و با همه ی این ها خوب بود..دست کم بهتر از دیروز بود..و حتی شاید بهتر از سال گذشته و بعد از اون همه چیز تموم شد انگار که اون یک ساعت عجیب غریب فقط چند لحظه بوده باشه و من توی یه سری توهمات بی اساس غرق شدم که اگه به من بود هیچ وقت هم به خودم نمیومدم اما از پشت سر کسی صدام میکرد و این احمقانه بود که به اسم خودت واکنشی نشون ندی..بعد از اون پسر دستای لرزونش رو عقب برد و با اینکه انگار ترسیده بود اروم بود..خیلی خیلی اروم...چیز عجیبی تو وجودش بود که انگار به این زودی ها قرار نبود کشف بشه و خب منطقی به نظر میرسید..اون انگار میتونست روح ادما رو ببینه یا نمیدونم..اون یه چیز خاص بود..به موجود خاص مهربون...دختری که اسممو صدا میکرد دیگه دست به بلندگو شده بود پس بلند شدم و براش دست تکون دادم و خندم گرفت که چطور مثل ادمایی که میخوان کسی رو نجات بدن به سمتم میدوید..انگار که قرار بود از دور به قلبم تیر یا چیزی شبیه به اون شلیک بشه..نگاهم رو از دختر برداشتم و به منفورترین فرد دانشکده که حالا برام تبدیل به چیزی شبیه به دوست شده بود نگاه کردم که لبخند ریز و کوچیکی گوشه ی لب هاش نشسته بود..برام زمزمه کرد که دفعه ی بعد ۳ تا ظرف دسر شکلاتی همراه خودم بیارم..یکی برای خودش ،‌یکی برای خودم و یکی برای مامان :) لبخند زدم و بعد از اون دختر رسید و دستمو گرفت و به اون روح عجیب غریب که حالا در حال لبخند زدن بود ، یه لبخند غیر طبیعی تحویل داد..درنهایت هم با تمام وجودش منو دنبال خودش کشید..وقتی یکم از اون نیمکت فاصله گرفتیم درحاای که به پشت سر نگاه میکرد زمزمه کرد : دختر تو دیوونه ای چیزی شدی؟ مگه نمیدونی که اون همیشه تنهاست ؟ ازش نمیترسی واقعا؟
چشمامو چرخوندم و در جواب با خنده زمزمه کردم که دیگه نه..دیگه ازش نمیترسم و اون تنها نیست مگی..اون ستاره هاشو داره..بعدم دستشو کشیدم و دویدم..نباید برای سرود پایان مراسم دیر میکردم..چون میخواستم ادم خوب و خوشحالی باشم..میخواستم مثل مامان باشم و فکر کنم مامان هم همیشه دوست داشت پیشی کوچولوی بانمکش رو همین طوری ببینه..اون میخواست منو یه ادم شاد و مهربون ببینه..مبخواست ادمی باشم که زندگی میکنه..پس من انجامش میدم مامان..برای خودم و خودت و به خاطر جفت مون..و من انجامش میدم...من انجامش میدم به جای جفت مون زندگی میکنم مامان :)

+ نوشتن این متن حدودا ۲ روز کامل از من وقت گرفت و خب بی نقص هم نیست اما چیه که توی این دنیا بی نقصه ؟ با این حال چیزی که دنبالش بودم رو میرسونه و خوشحالم بابتش TT 

++ توی این متن یه بخشی داریم که میگه قرن ها فاصله دارن و میدونم که فاصله ی اجرام اسمانی واحدش چیه و این نیست..اما حتما دلیلی داشتم برای گفتمش دیگه TT

+++ توی این متن لطفا دنبال چیز عاشقانه ای نباشید..چیزی که بین شونه دوستیه یا یه چیزی مثل حس اعتماد..یه چیز خاصه..احساسات خیلی خیلی متنوع و عمیقن و اینکه همه چیزو عشق ببینیم اون اخساسات عمیق و صادقانه رو نابود میکنه..همه چیز و هر احساسی عشق نیست به این توجه نمایید

++++ عکس پست خیلی قشنگه نه ؟ یه جورایی به مفهوم متن ربط داره اما نه چیزی که به نظر میاد..XD خلاصه حدسی چیزی دارین بگید..

+++++ این پی نوشتا که توشون یه سری توضیحات میدم مثل پی نوشت دوم و سوم به خاطر اینن که کسایی که اولین نفر دادم بخونن دچار ابهام شدن و من شفاف سازی کردم اینجا XD

+++++کامنتای پست قبلیو جواب میدم..و میخوام بدونید که چقد حرفاتون خوشگل بودن و مرسی باشه ؟ TT

+++++++ درنهایت امیدوارم حالتون خوب باشه و هفته ی خوبیو شروع کرده باشینTT

 

  • Parsoon :]

پرسون اونیییییییییییی*-*

 آنی؟ XD

چرا انقدر طولانیه هر چی میومدم پایین تموم نمیشد=))))

+++ نکته زیبایی بود دلم میخواد فرو بکنمش تو کون گوش جهانیان=))))

البته که حتی عشق هم میتونه انواع مختلفی داشته باشه-

اما این زیادی زیبا بودㅠ-ㅠ

.

.

.

و اعتراف میکنم خوندن همش برام سخت بود...:")

جمله اخرش هم من رو یاد آهنگ تو اف اس لویی انداختㅠㅠ

خیلی قشنگ بود :")

این بیش از حد قشنگ بود.:") جوحپخد (همین بود؟ XD) تهیب}ّـشچهتیهشایشیابعهعب خیلییییییی لذتبخش بود.T^TTT^^^T^T^T^T

ولی میخواستم بگم: لعنتی آخه با اون عکس اول پست انتظار داری من فکر نکنم رابطه شون عاشقانه س؟ TT XD

میخوام روراست باشم و چیزیو بگم که خیلی برام سخته ... من تاحالا نشده یه متنی رو شروع به نوشتن کنم و بیشتر از چند ساعت طول بکشه. هیچ وقت ویرایش نمیکنم مگر اینکه غلط های املایی و نگارشی و تایپیم رو درست کنم... خیلی برام غم انگیزه چون میدونم متن خوب وقت زیاد میخواد و قلبم میشکنه که بهش اهمیت نمیدم.TT اجساس میکنم ایده ها و خلاقیتم رو با کم زمان گذاشتن میکشم. دلم واسه شخصیت ها و داستان های قشنگ توی ذهنم می سوزه. از طرفی بیشتر که بهش فکر میکنم اینطوریم که: خوب از اب در نمیاد؛ اون چیزی که میخوای نمیشه؛ ارزش ایده ت رو میاری پایین و از این قبیل چرت و پرتا. اه.:"

راجع به ارتباط عکسه... خب شاید اونا دونفرن که توی ستاره ها سیر میکنن؟ ستاره ها براشون داستان میگن و هردوشون کسایی ان که به شنیدن این داستانا علاقه دارن. و این داستانا براشون معنی داره. 

قرن ها فاصله داشت نشونه ی میزان جدایی و فاصله ش از مامانش بود؟(اما از دور نور مامانش رو می دید) :")

پیوندش هم میکنم اما این دفعه نامحسوس میگمXD

بهت بگم سه چهارتا جاش بغضم نزدیک بود بشکنه چی میگی دیوث؟:")))

دوشنبه ۱۶ اسفند ۰۰ , ۱۱:۵۳ 𝙇𝘶𝘯𝘢𝘭𝘪𝘯 --

این چه عر بود..

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan