روی صندلی چرمی کافه نشسته بود و درحالی که سعی میکرد به پسرک درمونده ی روبه روش نگاه نکنه دائما قهوه ی گرمش رو بهم میزد خودشم نمیدونست چرا اما انگار میخواست همه ی درداشو توی اون قهوه ی تیره رنگ حل کنه تا شاید بعد از زدن حرفاش مثل نوعی زهر کشنده عمل کنه..خیلی خوب میدونست قراره چه چیزایی بگه..انقدر تک تک جمله هاشو برای خودش تکرار کرده بود که عملا جای اشتباهی باقی نمونده بود..انگار اون حرفا دیالوگای یه سناریوی تراژدی بودن و اون بازیگر نقش اول اون سناریو شده بود..و میترسید..واقعا میترسید...از همه چیز..حتی نمیدونست اونقدری قوی هست که بتونه مانع فرو ریختن اشکاش بشه یا نه..حتی نمیدونست بعدش چی میشه یا چه اتفاقی قراره بیوفته اما میخواست انجامش بده..پس لیوان قهوه اش رو روی زمین گذاشت و از جاش بلند شد و با همون چشمای ناامید و غمگین جوری که صداش به گوش پسرک رو به روش برسه زمزمه کرد : میدونی ؟ تمام این مدت با خودم کلنجار رفتم تا این حقیقت رو باور نکنم ..حقیقتی که تمام مدت پسش زدم انگار که چیز ناجوری باشه..انگار که نخوام بهش الوده بشم اما خب مگه چقد میشه از واقعیتی که هر صبح کوبیده میشه به صورت ادم فرار کرد ؟ یه روز نشستم و خیره شدم به انعکاس خودم توی اینه ... انعکاسی که چشمای خسته و خواب الودش از گریه های بیش از حد سرخ سرخ شده بودن .. انعکاسی که اگه دیده میشد حتی از مایل ها دورتر هم رد شکستگی هاش زودتر از حضور خودش خودنمایی میکردن..و اونجا بود که پذیرفتمش..پذیرفتم که ما دیگه تموم شدیم چون دنیای واقعی مثل دنیای توی فیلما و سریالای ملودرامی که عاشق شونم ، نیست حتی مثل کتابا هم نیست..دنیای واقعی شبیه هیچ چیز نیست...حتی دفترچه ی راهنمایی هم براش وجود نداره و مسلما همه چیز قرار نیست خوب پیش بره قرار نیست همه ی پایانا عالی باشه و هیچ ابدیتی هم وجود نداره...چون در نهایت همه مون میمیریم و احساسات مون هم از بین میرن...هیچ ردی از عشق و علاقه مون باقی نمیمونه حتی یه روز هیچ کس واقعا ما رو یادش نمیاد و این موضوع حتی اگه بهترین ادم عالم بوده باشیم هم عوض نمیشه بهمون تخفیف چند ساله برای بیشتر زنده موندن هم نمیدن و ما فقط یه مشت موجود فانی ایم و توی دنیای ادمای فانی هم هیچ چیز ابدی نیست...همه چیز یه روزی تموم میشه پس تا کی میخوایم این درد رو ادامه بدیم و به درد کشیدن افتخار کنیم ؟ عذاب کشیدن افتخاره ؟ دروغ گفتن چی؟ چون برام جالبه بدونم که تا کی میخوای تظاهر کنی چیزی عوض نشده...تا کی میخوای وقتی توی خیابون چشمت به من میوفته تظاهر کنی خوشحال ترین ادم روی کره ی زمینی ؟ مگه ما چقدر دیگه زمان داریم ؟ اگه فردا همه مون تموم بشیم چی ؟چرا فقط این بازیو تمومش نکنیم؟..چرا نشیم همون ادمای دو سال قبل که همو نمیشناختن..؟ همونایی که حالشون خوب بود..همون ادم واقعیا..همونایی که با شنیدن یه کلمه ۱۰۰ قرن توی افکارشون گیر نمیوفتن...همونایی که خندیدن براشون راحت تر از این حرفا بود..اونایی که بلد بودن بدون هم زندگی کنن..دقیقا همون ادما فقط یکم بالغ تر..یعنی نمیشه ازت بخوام بیخیال بشی تا فقط بیش از این خودمونو خسته نکنیم ؟ چون هردومون خسته ایم..خیلی خسته تر از ادمی که کوه اورست رو فتح کرده یا خسته تر از مادری که هفته ها به خاطر گریه های شبانه ی نوزاد کوچولوش بیدار مونده..هردومون خسته تر از این حرفاییم و واقعا نیاز داریم خودمونو از باتلاقی که دائما توش در حال شنا کردنیم رها کنیم ... نیاز داریم طناب قرمز سرنوشت مون رو ببریم تا بین راه به یه ادم جدید گره بخوره..نیاز داریم از نو شروع کنیم..از نویی که مایی توی تار و پودش وجود نداشته باشه..و میدونم که ترسیدی...منم میترسم..من همیشه از همه چیز میترسم اما با همه ی ترسم و در حالی که واقعا با گفتن همه ی این حرفا فقط بیشتر از قبل ترک میخورم به این حقیقت اعتراف میکنم..اعتراف میکنم که تو هنوز توی دوست داشتن من زیادی دروغگو و بزرگ نمایی و من برای دوست داشتنت زیادی خام و زود باورم...و من و تو...تویی که لبخندات هنوزم میتونن دیواره های قلبم رو وحشیانه سلاخی کنن و چشمات ساعت ها منو مجذوب خودشون بکنن و منی که فقط زیادی خسته و دیوونه ام دیگه تموم شدیم...من و تو دیگه ما نیستیم..من و تو دیگه هیچ قصه ی مشترکی نداریم...قصه های ما جدا شده..تو از فیلمنامه ی سریال زندگی من خارج شدی و منم برای تو همینم..پس فقط بیا بی دردسر خدافظی کنیم پیشی کوچولوی من..بیا بدون گریه تمومش کنیم...بیا دست کم دیگه امروزو برای همدیگه و قصه ی غم انگیز مزخرف مون گریه نکنیم...:)
+ از اون متن مودیاس لایک همیشه نانای نای..امروز بخشیشو که چند روز پیش نوشته بودم ادامه دادم و اره این دراومد من دوسش دارم TT
++ ولی از پیکو متنفرم...
+++ ناخون عزیزم صبح شکست و من بدون ناخون عزیزم نابودترینم........غلط نگارشی دیدین سخت نگیرید