Maybe love

در دنیای قصه ها عشق پیچکی بود که بر دیوار محافظ قلب هرکسی مینشست و در نهایت دیوار را خرد که نه بلکه نابود میکرد اما در دنیای ما گویا عشق انقدر ها هم قدرتمند نبود که اگر بود و قدرت تخریب هم داشت دیوار را نه بلکه من و او را نابود میکرد . من و اویی که دل بسته بودیم به چند کلمه ی کوتاه از پشت دیوار های سنگی و کارمان این شده بود که از شنیدن صدای زمزمه های کوتاه یکدیگر لبخندی بزرگ بزنیم طوری که انگار راز ابدیت را در گوش هایمان زمزمه کرده باشند :) احساسات مان ساده و پاک بود و برای ما و قلب های کوچک مان عشق نهایتا همین بود : دلخوشی ای ناچیز وسط دنیایی که مرده بود . سال ها قبل در ابتدای ایجاد هر انچه که بود دیواری میان سرنوشت همه ی مان کشیده شد . دیواری سنگی و بزرگ که کسی نمیدانست به کدامین گناه انجا قرار گرفته است :) به هر حال که در این سرزمین عشق کفر بود و عدالت در حال مرگ .‌ شادی شبیه رویا بود و غم حقیقتی از جنس درد .. با این وجود شهر ، شهری مرده بود که نفس میکشید ‌.. عملا طبق قوانین من و او کفاری بودیم که گناه مان احساسات قلبی مان بود اما چه کسی عشق را باور میکرد وقتی که زندگی بدون ان ممکن بود ؟ چه کسی باور میکرد که راز بقا تنها اب ، غذا و اکسیژن نیست ؟ در ان دنیای خاکستری چه کسی دردسر را به جان میخرید تا بخشی از کفار باشد وقتی که گویا پیچک ها هم از سرزمین مان کوچ کرده اند ؟ چه کسی سعی میکرد که دیوار سنگی را ویران کند ؟ و این ماجرا کی به اتمام میرسید ؟ و ما .. من و او .. تنها چیزی که برایمان مانده بود دردی بود که از عمق وجودمان می امد و خستگی ای که با سال ها خوابیدن هم از بین نمیرفت .. حسی عجیب هر روز در قلب مان رشد میکرد .. حسی مشابه با از دست دادن .. از دست دادن چیزی که تنها یک دیوار با ما فاصله داشت .. خودمان .. ما در حال از دست دادن بودیم .. دست خودمان نبود ! هیچ کس نمیتوانست ما را بپذیرد انگار که روحی باشیم از وسط دوزخ .... و ما طرد میشدیم .. از همه ، حتی از دیوار .. ما از دیوار بین مان هم طرد میشدیم و هوا برایمان سرد میشد .. سرد و سرد تر .. آنقدر سرد که دیگر نه تابستان گرمایی داشت و نه حتی عشق ..  گویا دیگر چیزی نبود که بتواند قلب مان را گرم نگه دارد حتی دیگر کلمات کوتاه و دوستت دارم های بین مان که از پشت دیوار همچو نامه هایی ممنوعه برای هم زمزمه میکردیم هم نمیتوانست گرممان کند . ما اهل دوزخ بودیم اما سردمان بود :) تابستان گذشت و پاییز از راه رسید و دنیا حتی سرد تر از قبل هم شد . انگار که زمین و اسمان هم قصد همراهی با ما را نداشتند و ما تنها بودیم با خودمان و دیوارمان و همین تنهایی ما را کشت .. ما را از بین برد و ما در بی پناهی یخ زدیم .. نه از سرمای پاییز .. از سرمای قلب مان و گلوله هایی از جنس کلمات مردم که زمزمه میکردند ما اشتباهیم .. و ما تنها عاشق بودیم در دنیایی که عشق جرم بود :)

+ خب من واقعا دوسش دارم .. 

++ من هنوز کلی ستاره ی روشن دارم که باید خاموششون کنم و نظر بدم یام @-@!

  • Parsoon :]
شنبه ۲۰ شهریور ۰۰ , ۱۹:۴۵ 𝓈𝑒𝓁𝑒𝓃𝑒 𝒸𝒽𝒶𝓃 ッ

نستیددزسههقعدیئستخشششیT-T

خیلیییی خوب بودT-T

چقدر منو یاد وضع اصف بار بعضی از جوامع میندازه...

+اولین کامنتم"^"

++یونیکوی سابقم"-"

گفت بگم که قربان شما:>
+یوهوو
++اینو خودش باید میشناختD:
شنبه ۲۰ شهریور ۰۰ , ۱۹:۴۷ 𝐀𝐲𝐥𝐢𝐧 𝐔𝐍𝐈𝐕𝐄𝐑𝐒𝐄--

هه من اول از همه اینو خوندممم

سلین خوند دائش
شنبه ۲۰ شهریور ۰۰ , ۱۹:۴۸ 𝐀𝐲𝐥𝐢𝐧 𝐔𝐍𝐈𝐕𝐄𝐑𝐒𝐄--

یه بار به خودت گفتم یه بارم اینجا میگم

من از تمام نوشته هات سرقت ادبی میکنم"-"

@-@ حتما !

"ما اهل دوزخ بودیم اما سردمان بود" براوو...*بلند میشود* براووووووووو!

واقعا...شاهکار بود*^* نمی دونم در وصفش چی بگم پرسون سان... پرفکتو! بیوتیفول!بلیسیمو! بونیتو! پانمورفو!اوتسکوشی!سوگوی!

پرسون خر بیا خودت ج بده من نو آیدیا ام..xD
خداییش خجالت بکشید جای من جواب ندید XDDD
پری عسیسم :" در پاسخ این حجم تعریفی که ازم نمودی چطوری ازت تشکر کنم خب ؟ :")) شاهکار اخه ... هارتم 

:) ?maybe beautiful

بچ ..

+منم.

"-"♡ حقیقتا روش زیبایی واسه بیان حست بود

پرسون..

بیا خفت کنم

 

چرا انقد قشنگ مینویسییی

من هنوز برای مردن خیلی جوونم... XD 
خدای من خب تو خیلی بهشون لطف داری ..

ترنم زودتر از همه برام فرستادد ههههه:>>>

جرجرر
خب اوکی قبولع 
حوصله ویرایش قبلی نبود 
+داوش*

ثنمیمسمسسمTTTTTTTTT چرا انقدر پرفکت و عالیه این متن.TT

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan