میدونی چیه ؟ من فقط دیگه خیلی خستم .. میخوام رهات کنم .. رهات کنم مثل بادکنک هلیومی ای که از دستم رها شده باشه ... میخوام دقیقا شبیه همون بادکنک هلیومی که اروم اروم به سمت یه جای دور حرکت میکنه رهات کنم جوری که دیگه هیچ وقت یادم نیاد که وجود داشتی . میخوام رهات کنم هرچقدر که سخت باشه و من هرچقدر که درد داشته باشم اما من نیاز دارم که برگردم . نیاز دارم که برگردم به من قبلی . منی که شادتر بود و برای هر چیز کوچیک و احمقانه ای قلبش درد نمیگرفت و اشک های درشتش جاری نمیشدن . من به من قبلی نیاز دارم . پس هرچند که قول داده بودم رهات نکنم اما امیدوارم برای درک کردن من سلیقه به خرج بدی و مثل قبلا که منو میفهمیدی درکم کنی .. درک کنی که مجبورم برای رسیدن به من گذشته رهات کنم هرچند که این جاده طولانی به نظر میاد اما .. باید برگردم . باید برگردم به منی که میخندید.. منظورمم از خندیدن هر خنده ای نیست .. میدونی ؟ منظورم یه خنده ی عمیقه .. یه خنده ی واقعی .. از اون خنده ها که روح فرد رو به نمایش میذاره .. و اره .. خیلی طول کشید اما من دیگه باید برگردم چون فکر میکنم که من قبلی یه جایی بین راه منتظرم نشسته تا برم و پیداش کنم . بغلش کنم و باز با هم یکی بشیم و من دوباره لتونم ارامش رو تجربه کنم و حتی شاید شاد بودن رو .. واقعا امیدوارمب تونم دوباره تجربه شون کنم .. باید به خاطر اینکه باعث شدی تغییر کنم ، معذرت بخوای اما من به جای تو میگم که متاسفم .. متاسفم که مجبورم رهات کنم اما دیگه کافیه .. راستش نمیدونم تا حالا از ناراحت بودن بی وقفه خسته شدی یا نه ؟ این رو هم نمیدونم که تنهایی تا حالا باعث شده حس کنی وجود نداری یا نه ؟ به هر حال من خسته شدم و حس کردم که مثل یه روح نامرئی ام و این تجربه ها قلبمو نابود کردن .. پس به فکر راه چاره افتادم . چون تحمل کردن درد و غم و اندوه و گریه های بی وقفه ی شبانه دیگه برام خیلی سخت شده بود . راه های زیادی رو امتحان کردم اما رها کردنت تنها راهیه که برام باقی مونده و خب دوباره و دوباره بابتش متاسفم اما این پایان قصه ی ماست .. پایان قصه ی من و توئه .. و همون طور که میدونی گاهی وقتا پایان های تلخ بهترین پایان ممکن برای یه داستان دردناکن پس این پایان هم بهترین پایان برای من و توئه .. و خب راستش برای خداحافظی میخوام بگم که ازت ممنونم .. به خاطر همه چیز .. به خاطر همه ی اون خاطره ها و حرفای قشنگ و حتی به خاطر چیزای ناراحت کننده .. که خب بیخیال اونا .. دیگه قراره رهاشون کنم .. قراره از تو فقط برای من یه سری تصویر مبهم باقی بمونه که فکر کردن بهش لبخند بیاره رو لبام .. از همین الان به خاطر اون لبخند ها هم ممنونم .. من ممنونم به خاطر بودنت .. واقعا برای همه چیز .. و حالا دیگه باید رهات کنم .. دیگه وقتشه .. پس برو .. میخوام در حالی که دور میشی نگات کنم .. برای اخرین باری که چشمم بهت میوفته .. میخوام اون قدر نگات کنم که از دیدم خارج بشی .. و اره .. فک کنم حالا دیگه میتونم بگم که رهات کردم .. دیگه میتونم بگم که تو از زندان ذهن من رها شدی .. من رها کردمت .. اونم نه برای امروز و چند ماه اینده .. نه راستش بلکه برای همیشه :))
+ یه متن عجیب و غریب که صرفا وسط حرف زدن با هستی به ذهنم رسید فک کنم بدونه کجای ماجرا رو میگم ..
++ و بالاخره .. نمیتونستم بنویسم واقعا نمیتونستم پس هستی ممنونم ؟
+++ کتاب ارواح قرن بیستم .. یکی بیاد پاسخگو باشه این کتاب چرا انقدر داستاناش عجیب و غریب و گاها به طرز وحشتناکی گنگ و حتی سادیسمیه ؟ داستان چیه ؟ من تو شوکم هنوز ..