شاید ماجرای گره خوردن سرنوشت

میدانی ؟ من مدتیست که شکسته ام .. شکسته ام از از بلور های رنگارنگ‌ روی ماسک های اطرافیانم . همان ماسک هایی که تظاهر میکنند به شاد بودن .. تظاهر میکنند که خوبند اما من به خوبی میدانم که همه ی ما بعد از تو چطور شکستیم ... تعارف که نداریم .. جدای درد از دست دادنت این تظاهر ها روح مرا خراشیده اند و روح خراشیده شده درد میکند .. انقدر درد میکند که دیگر مسکن ها هم برایم کاری نمیکنند و من حالا حتی تنها تر از همیشه ام به هر حال هیچ وقت هم اطرافم انقدر ها شلوغ نبود ..تو هم که رفتی من تنها تر شدم و حس میکنم که عمیقا از دنیا محو شده ام جوری که دیگران گویا مرا نمیبینند .. حقیقتش وضع دردناکیست .. و من از عمق وجودم اغوش کسی را نیازمندم . اغوش کسی چون تو و یا شاید چون شب را .. تو که مدت هاست رفته ای .. پس در کمال ناچاری شب تنها انتخاب من خواهد بود ..  منظورم از شب همان شبیست که تو را از دست دادیم .. علتش را که میدانی ؟ اگر صادقانه نگاهش کنیم ان شب خیلی زود صبح شد .. و خیلی زود هم از یاد رفت ... چیزی که از ان شب باقی ماند تنها غم تو بود و تاریخی که یاداور میشد تو دیگر نیستی .. و تو ..  خب تو در حق ان شب ظلم کردی .. چون شب ها تنها یک شب زندگی میکنند . هر شبی که میگذرد همچون شب گذشته نیست . شب ها مثل ما هستند .. متفاوت و با عمری محدود و چند ساعته و خب حالا که در حق ان شب ظلم کرده ای ناچارم جبرانش کنم .. ناچارم که جبران کنم قلب شکسته ی ان شب را و شاید .. تنها شاید قلب شکسته ی خودم را .. و از انجایی که گاها اغوش ها ترمیم میکنند بعضی درد ها را .. میخواهم که ان شب را در اغوش بکشم که شاید قلب شکسته ام مرحمی برای خود یابد . میخواهم با در اغوش کشیدن ان شب دنیای رنگین و روشن درون قلبم را هرچند که اندکی از ان باقی مانده باشد با او شریک شوم . میخواهم انقدر محکم در اغوش بکشمش که دردهایی را که با خودش حمل میکند را با من شریک شود .میخواهم اغوشم انقدر ارامش بخش باشد که به خودش اجازه دهد کمی از درد هایش بگوید .. میخواهم ان شب شنیده شود .. میخواهم برخلاف من که مدت هاست کسی صدایم را نمیشنود .. ان شب کسی را برای شنیدن داشته باشد ... و در نهایت من میخواهم بخشی از او باشم . میخواهم رویای ان شب باشم ، که شبی طولانیست . شبی که در ان ستاره ها درخشان تر و ماه تابان تر خودنمایی کنند . شبی که پسرکی دخترک محبوبش را در اغوش بکشد و مردی تنها به زنی منزوی که لبخند درخشانی دارد دل ببندد . و من عمیقا میخواهم که رویای ان شب باشم . شبی بی پایان ‌. شبی که صبح ندارد . شبی که انتهایش گره بخورد به بهشت و بهشت ان شب بارانی شود . من میخواهم که رویای ان شب باشم . بدون حتی ذره ای شک و تردید .. چون .. چون شاید شب تنهاست .. و چون شاید من هم تنهایم .. چون شاید سرنوشت من و ان شب تو بودی و ما سرنوشت مان را از دست دادیم .. چون .. چون در حق ما ظلم شد .. چون ما از همه جا محو شدیم و دیگر هیچ کس صدایمان را نشنید .. چون درد ما را کشت و ما تاریک تر از همیشه شدیم و شاید چون من و ان شب به جز هم دیگر کسی را نداریم .. و من .. خب من با اینکه دیگر ندارمت و تو مدت هاست که رفته ای هنوزم حرف هایت را در گوشه گوشه ی ذهنم قاب کرده ام .. و خب یک بار وقتی که اشک هایم انقدر زیاد بودند که میتوانستند شهر را درون خودشان غرق کنند زمزمه وار گفتی که به هر حال دنیا این طور باقی نمیماند .. گفتی که لااقل تو به بهبودی اش امید داری .. و خب .. حالا چطور ؟ هنوز هم به بهبودش امید داری ؟ حالا که همه یمان را تنها رها کرده ای ؟ و من .. هنوز هم باید حرفت را باور کنم ؟ بنشینم و ان شب را در اغوش بکشم و هر دو گریه کنیم ؟ و بعد صبر کنیم و صبر کنیم که کسی تکه های دنیایمان را با چسب زخم های بزرگ و رنگی به هم بچسباند ؟ چقدر دیگر باید صبر کنیم ؟ من و ان شب باید خیلی صبور باشیم نه ؟ باید انقدر صبر کنیم که به جای گرفتن دست معشوق نداشته ی مان دست مرگ را در دست  بگیریم ؟ اصلا هیچ میدانی که چقدر خسته ایم ؟ یا اینکه نداشتنت چقدر درد دارد ؟ هیچ میدانی که من و شب چقدر تنهاییم ‌؟ میدانی که مثل همیشه در انتهای ماجرا تنها من میمانم .. ؟ میدانی دیگر نه .. ؟ راستش قلبا  یقین دارم که میدانی .. تو همیشه همه چیز را درباره ام میدانی .. همه چیز همه چیز را .. و ماجرا هم از همینجا غمگین و دردناک میشود .. فکرش را بکن .‌.. تو همه چیز را درباره ام میدانستی و همین قدر زود  ترکم کردی .. و من ... دخترک تنهایت که حالا تنها تر از همیشه شده چه توقعی از غریبه ها میتوانم داشته باشم ؟ دیگر چه کاری میتوانم برای تسکین دردهایم انجام دهم ؟ جز در اغوش کشیدن ان شب و خوابیدن و بیدار شدن با فکر تو .. تویی که مدت هاست نیستی دیگر چه چیزی برای من مانده ؟ و من شگفت زده ام .. شگفت زده از اینکه ایا این پایان ماجراست ؟ این پایان قصه ی من و توست ؟ من دیگر باید رهایت کنم ؟ ان شب را چطور ؟ پس از در اغوش کشیدنش و یکی شدن با او ؛ او را هم رها کنم تا خورشیدش را پیدا کند ؟ و باز تنها شوم ؟ این سرنوشتیست که باید بپذیرمش ؟ مطمئن نیستم ‌‌..‌ کسی هم جواب سوالم را نمیدهد پس فقط میتوانم اشتباه کنم .. فقط میتوانم همه را رها کنم و خودم بمانم و انعکاسم در اینه .. انعکاسی که مدت هاست ندیده امَش . مدت هاست که به حال خودش رهایش کرده ام .. انگار نه انگار که او بخشی از من است .. انگار نه انگار که او هم در این درد شریک بوده .. انگار نه انگار که هر دوی ما تو را از دست دادیم .. پس شب را رها میکنم .. میگذارم او هم چون من تنها شود و یا خود را در دل تاریکی هایش بیابد یا خورشیدی جدید پیدا کند که نور وجودش شود سپس دست انعکاسم را میگیرم و سرش را روی شانه هایم میگذارم و هر دو از عمق وجودمان گریه میکنیم .. هرچند که گریه ها تو را برنمیگرداند اما شاید نجات دهد روحم را .. شاید هم شهر را در خودش غرق کند .. و میدانی ؟ اینها دیگر مهم نیست گویا ماجرا به انتها رسیده و این پایان ماست ..  تو که رفتی .. من تنها شدم .. ماه در اغوشم گریست و ارام شد و سپس فرستادمش تا خورشیدش را پیدا کند یا دست کم خودش خورشید وجودش شود .. و من .. انعکاسم را پیدا کردم ‌.‌. اما سوال من چیز دیگریست .. ایا این سرنوشت بود ؟ یا قصد تو از رفتن پیدا کردن خودم بود ؟ ماجرا هر چه که بود .. تار و پود وجودم از رفتنت سیاه پوشیده است و من هنوز هم شکسته ام اما .. اما این بار کسی را برای تکیه کردن دارم .‌ کسی به جز تو را .. من خودم را برای همیشه دارم .. برای همیشه ی همیشه و به عنوان هدیه ای از طرف تو .‌. تویی که رفته ای و من هرگز فراموشت نخواهم کرد :)

+ از اون متناست که امیدوار بودم هیچ وقت منتشرش نکنم 

++ اما خب یه بنده خدایی گفت وقتی نمیدونم متنی رو منتشر کنم یا نه همون لحظه دستمو بذارم روی دکمه ی انتشار و پایان .. XD

  • Parsoon :]

شاید رها کردن ؟

میدونی چیه ؟ من فقط دیگه خیلی خستم .. میخوام رهات کنم .. رهات کنم مثل بادکنک هلیومی ای که از دستم رها شده باشه ... میخوام دقیقا شبیه همون بادکنک هلیومی که اروم اروم به سمت یه جای دور حرکت میکنه رهات کنم جوری که دیگه هیچ وقت یادم نیاد که وجود داشتی . میخوام رهات کنم هرچقدر که سخت باشه و من هرچقدر که درد داشته باشم اما من نیاز دارم که برگردم . نیاز دارم که برگردم به من قبلی . منی که شادتر بود و برای هر چیز کوچیک و احمقانه ای قلبش درد نمیگرفت و اشک های درشتش جاری نمیشدن . من به من قبلی نیاز دارم . پس هرچند که قول داده بودم رهات نکنم اما امیدوارم برای درک کردن من سلیقه به خرج بدی و مثل قبلا که منو میفهمیدی درکم کنی .‌. درک کنی که مجبورم برای رسیدن به من گذشته رهات کنم هرچند که این جاده طولانی به نظر میاد اما .. باید برگردم . باید برگردم به منی که میخندید.. منظورمم از خندیدن هر خنده ای نیست .. میدونی ؟ منظورم یه خنده ی عمیقه ‌.. یه خنده ی واقعی .‌. از اون خنده ها که روح فرد رو به نمایش میذاره .. و اره .. خیلی طول کشید اما من دیگه باید برگردم چون فکر میکنم که من قبلی یه جایی بین راه منتظرم نشسته تا برم و پیداش کنم . بغلش کنم و باز با هم یکی بشیم و من دوباره لتونم ارامش رو تجربه کنم و حتی شاید شاد بودن رو .. واقعا امیدوارمب تونم دوباره تجربه شون کنم .. باید به خاطر اینکه باعث شدی تغییر کنم ، معذرت بخوای اما من به جای تو میگم که متاسفم .. متاسفم که مجبورم رهات کنم اما دیگه کافیه .. راستش نمیدونم تا حالا از ناراحت بودن بی وقفه خسته شدی یا نه ؟ این رو هم نمیدونم که تنهایی تا حالا باعث شده حس کنی وجود نداری یا نه ؟  به هر حال  من خسته شدم و حس کردم که مثل یه روح نامرئی ام و این تجربه ها قلبمو نابود کردن .. پس به فکر راه چاره افتادم . چون تحمل کردن درد و غم و اندوه و گریه های بی وقفه ی شبانه دیگه برام خیلی سخت شده بود . راه های زیادی رو امتحان کردم اما  رها کردنت تنها راهیه که برام باقی مونده و خب  دوباره و دوباره بابتش متاسفم اما این پایان قصه ی ماست .. پایان قصه ی من و توئه .. و همون طور که میدونی گاهی وقتا پایان های تلخ بهترین پایان ممکن برای یه داستان دردناکن پس این پایان هم بهترین پایان برای من و توئه .. و خب راستش برای خداحافظی میخوام بگم که ازت ممنونم .. به خاطر همه چیز .. به خاطر همه ی اون خاطره ها و حرفای قشنگ و حتی به خاطر چیزای ناراحت کننده .. که خب بیخیال اونا .. دیگه قراره رهاشون کنم .. قراره از تو فقط برای من یه سری تصویر مبهم باقی بمونه که فکر کردن بهش لبخند بیاره رو لبام ..  از همین الان به خاطر اون لبخند ها هم ممنونم .. من ممنونم به خاطر بودنت .. واقعا برای همه چیز .. و حالا دیگه باید رهات کنم .. دیگه وقتشه .. پس برو ..  میخوام در حالی که دور میشی نگات کنم .. برای اخرین باری که چشمم بهت میوفته ‌.. میخوام اون قدر نگات کنم که از دیدم خارج بشی .. و اره .. فک کنم حالا دیگه میتونم بگم که رهات کردم .. دیگه میتونم بگم که تو از زندان ذهن من رها شدی .. من رها کردمت .. اونم نه برای امروز و چند ماه اینده .. نه راستش بلکه برای همیشه :))

+ یه متن عجیب و غریب که صرفا وسط حرف زدن با هستی به ذهنم رسید فک کنم بدونه کجای ماجرا رو میگم .. 

++ و بالاخره .‌. نمیتونستم بنویسم واقعا نمیتونستم پس هستی ممنونم ؟ 

+++ کتاب ارواح قرن بیستم .. یکی بیاد پاسخگو باشه این کتاب چرا انقدر داستاناش عجیب و غریب و گاها به طرز وحشتناکی گنگ و حتی سادیسمیه ؟ داستان چیه ؟ من تو شوکم هنوز ..

  • Parsoon :]

شاید تمام انچه که امروز صبح میخواستم؟ :)

امروز صبح کبوتری کنار پنجره ی اتاقم نشسته بود و میدانی ؟ ارزو کردم برایم از تو نامه ای اورده باشد .. ارزو کردم ناگهان دنیا درست مثل ان قصه های قدیمی که جنس شان از جنس عشق هایی خاک خورده بود بر صفحات کتاب های کتاب خانه ی مان شود . اصلا یادت هست ؟ همان قصه هایی را میگویم که برای قلب های کوچک و جوان مان لرزه هایی بودند از سر حسادت و هیجان ..همان قصه ها  که کبوتران پستچی هایی بی همتا میشدند برای نامه های عاشقانه و دست نویس .. و من امروز صبح تنها خواستار این بودم که کبوتری از میان صفحات کتاب پر بکشد و در چنگال های کوچکش نامه ای بیاورد پر از عطر تو همراه با نوشته هایی که از قلبت امده باشند و شاید کاغذی کاهی که اغشته شده است به عطر مست کننده ی رز های سرخ .. به هر نحو من امروز صبح تنها خواستار بودم کلماتی از جنس تو را ... من تو را خواستار بودم .. هرچند از طریق کبوتر ها .. هرچند  از طریق نامه ها .. من خواستار بودم هر چه را که مرا به تو میرساند .. من  امروز صبح تنها خواستار بودم دنیای قصه ها را و شاید صدای گرمت را  که در گوشم زمزمه میکند جمله ی دوستت دارم را .. :)

+ این یکی واقعا به عکس نیاز داشت بعدا انجامش میدم یاه یاه یاه XD

++ این نوشته ها اثرات کیدراماست .. هرچند مال چند ماه پیشه ولی :| من مدت هاست که غرق شدم :دی

+++ واسه پست گذاشتن دیره ؟ فک کنم که هست '-'...

  • Parsoon :]

و سرانجام پستی در زمان حال @-@!

سلام @-@!

اول از همه بابت اینکه کلی ستاره های منو تحمل کردید عذر میخوام .‌مجبور بودم مطالب وبلاگ قبلیم رو انتقال بدم و خلاصه علت ستاره ی روشنم همین موضوع بود . 

از اونجایی که مدتی هست که توی وبلاگم چیزی ننوشتم و خب نمیتونستم هم بنویسم انگار پست گذاشتن یه جور عجیبی به نظر میاد اما به هر حال دوباره عادت میکنم دیگه نه؟ راستش فکر کردم بد نباشه تو اولین پست وبلاگ جدیدم راجبش صحبت کنم که وقتی بعدا یه روزی اومدم و به وبلاگم سرزدم احساسات و افکارم تا حد معقولی یادم بیاد . خب بیاید از اولش شروع کنیم  .. تا قبل از اینکه وبم با حمله ی پاستیل خرسی های اخمو ( همون فیلتر خودمون :>) رو به رو بشه جدا فکر نمیکردم که اگه بلایی سر وبلاگم بیاد برام خیلی مهم باشه اما بعد ... خب فهمیدم که اشتباه میکردم . اولش قرار بود یه مدت بیانو بذارم کنار و فقط درس بخونم و خب واقعا هم این کاری بود که میخواستم بکنم . اولش خوب پیش رفت اما بعد بعضی روزا بودن که اخرای شب تایم اضافه می اوردم و کاری هم نداشتم که بکنم بنابراین هر از چند گاهی سر میزدم . چند وقت گذشت و خیلی خوب یادمه که اتفاقا اصلا هم توی مود خوبی نبودم .. در نهایت پنلمو باز کردم و بوم .. یه جمله ی مضخرف اون گوشه بهم چشمک میزد . از اونجایی که شب بود و هستی هم نبود وضع افتضاحی شد . جدا تلاش کردم یه کاری بکنم ولی چه کاری از من برمیومد ؟ فقط با خودم میگفتم اوکی .. اوکی ولی چرا ؟ اصلا به کدامین گناه ؟ :| حس افتضاحی بود مثلا یه چیزی مثل از بین رفتن یه عالمه خاطره یا نمیدونم چی حتی .. فقط حس غم انگیزی بود :") اما من درنهایت تصمیم گرفتم یه وب جدید بزنم و جدا هم این تنها کاری بود که میشد کرد . همون فردا وبلاگو زدم اما سر قالبش به مشکل خوردم .. بیاید صادق باشیم چون این قالب لعنتی اولین قالبی بود که درست میکردم .. خب یکم حوصله میخواست و حوصله دقیقا همون چیزی بود که من توی اون موقعیت که یه ماه بیشتر به امتحانا نمونده بود و حس میکردم هیچی هم بلد نیستم ، نداشتم . اما بعد از تموم شدن امتحانای لعنتی که اتفاقا خیلی هم خوب بودن بهش فکر کردم . وبلاگ یه چیزی شبیه به دفتر خاطراته . جدا پر از حس خوبه و از اعماق وجودم دوستش دارم پس در نهایت و با غلبه بر مود های تنبلانه ( استفاده نکردن از کلمه ی مورد نظر ) انجامش دادم  و خب هی ایم هیر .. به هر حال احتمالا این تصمیم دقیقا همون تصمیم لعنتی ایه که باید خیلی زودتر میگرفتمش . در پایان راستش فکر نمیکنم که این همه نوشتن راجب فیلتر شدن وبلاگم موضوع جالبی باشه اما .. اما جدای اینکه در اینده بهم کمک میکنه جزئیات رو به یاد بیارم . همیشه یادم میندازه که از امتحان کردن چیزای جدید نترسم و اگه یه چیزی نابود شد و حسابی هم حال افتضاحی داشتم یکم به خودم فرصت بدم و بعد سعی کنم که درستش کنم . و خب مهم تر از همه عمیقا ایمان دارم که بیشتر چیزا ( بخونین همه چیز ) در نهایت یه جور خوبی تموم میشه .. فکر میکنم هرچی که بشه ، هر اتفاقی که بیوفته و در هر شرایطی که باشم در پایان چه سخت یا چه اسون قراره که از پسش بربیام . شاید گاهی وقتا همه به یه فرصت کوتاه نیاز داشته باشیم اصلا شاید یه شروع دوباره دقیقا همون چیزی باشه که بهش نیاز داریم .. 

+ بگید فقط من نیستم که دارم تو کیدراما غرق میشم ...

+ اوکی ... قبول دارم که که کلا 2 قسمت از at the distance spring is green اومده ولی شما که نمیخواد خودتونو از یه سریال فوق کیوت منع کنید .. بی شوخی ببینیدش .. نمیدونم چرا برای من انقدر دلبر بود همین دو قسمت .. و خب قراره از اون سریالا باشه که ۶۰ بار میبینمش ؟ اره .. اره احتمالا

+ من هوای ابری و بارون میخوامممم :)

+ :| عکسم حال نداشتم بذارم .. * تاثیرات ترنم توی زندگیم .. * :)

  • Parsoon :]

با تمام احساسات از طرف یک قلب

داستان من از یک صبح اغاز شد . صبحی که چشم باز کردم و خود را در حالی یافتم که در قلب دخترکی میتپیدم .  در ان صبح دخترک نوزادی کوچک بیش نبود . من هم قلب ساده ای بودم که وظیفه اش پمپاژ کردن خون در بدنی ضعیف بود . اما با این حال فکر میکنم که من ان چیزی بودم که او را در این جهان نااشنایی که در ان گرفتار شده بود همراهی میکردم . خیلی قبل تر از اینکه در سینه ی دخترک لانه کنم از فرشتگان که شب ها با قصه هایشان مرا به خواب میبردند شنیده بودم که وقتی با فرد محبوب زندگی ات وقت میگذرانی ، زمان گذر که نه بلکه فرار میکند و خب اگر صادق باشیم با وجود علاقه ای که من نسبت به دخترکم داشتم هیچ عجیب نیست که بگویم زمان از من و او هم فرار میکرد و من این گذر را شاید خیلی دیر فهمیدم . انقدر دیر که که هزاران صبح نسبتا بی نقص گذشته بود و دخترکم دیگر بزرگ شده بود . حالا او فردی بالغ بود اما هیچ شباهتی به دیگر افراد بالغ جامعه نداشت . او خود خودش بود و همین او را دخترک من میکرد . رفتارهایش گاهی من را به وجد می اورد ؛ حسی عجیب در من میخروشید و به تند تر تپیدن وادارم میکرد مثلا وقتی غمگین میشد دستش را روی سینه اش میگذاشت و به صدای تپیدن من گوش میسپرد . جوری رفتار میکرد که گویی به نت های موسیقی گوش سپرده است نه به صدای ضربان های پی در پی قلبی کوچک و میدانید ؟ همین کارهایش بود که مرا تبدیل به قلبی شاد و تپنده میکرد . در ان دوران زندگی مثل قصه های مادربزرگ دخترکم شیرین و دوست داشتنی شده بود اما همان طور که خورشید هم گاهی به زمین پشت میکند و زیر لایه ای از ابر خود را پنهان میکند ، دخترکم  هم به من پشت کرد و من تبدیل به وزنه ای شدم که تنها ۳۰۰ گرم وزن داشت اما بر سینه ی دخترکش سنگینی میکرد و من در ان روز ها تنها میشنیدم صدا های اطراف را و حتی ان زمزمه های نفرین شده را .  میگفتند دخترکم به خواب رفته است . خوابی طولانی مدت و معلوم نیست که چه زمانی بیدار خواهد شد . میگفتند که او به غم الوده است و با شنیدن این حرف ها درد من چه بود ؟ این بود که با وجود زیستن در او نفهمیده بودم غمش را و روز ها طولانی تر میشد ، شرایط سخت تر میشد و من گویا هر روز سنگین تر . گاهی صدای هق هق می امد و گاهی هم تنها صدای تپش های من بود که در فضا پخش میشد . دخترکم خوابیده بود . پس .. پس کی بیدار میشد ؟ یکی از همان روز ها بود که فهمیدم زندگی هیچ شباهتی به قصه های شیرین مادربزرگ ندارد و این شاید من را حتی غمگین تر از قبل کرد . مدتی گذشت و من با دخترکی همیشه خواب روز ها و شب ها را سر کردم . دور و اطراف دخترکم دیگر افراد زیادی جمع نمیشدند . صدایی نمی امد و گویا دیگر فقط من و او بودیم اما این سکوت ادامه نیافت . شبی به خواب رفتم و در صبحی که دعا میکردم هیچ گاه نرسد چشم باز کردم و دیگر در سینه ی دخترکم نمیتپیدم . چشم باز کردم و خود را در محیطی اشنا دیدم ، جایگاهم مثل گذشته بود . من یک قلب بودم در جایگاه یک قلب . همه چیز مثل گذشته بود اما من دیگر در درون دخترکم نبودم .. همه چیز مثل گذشته بود ، ان مکان همان طور بود که باید باشد ، من همان قلب بودم اما ان تن ، تن دخترک من نبود :) و در ان لحظه بود که عمق داستان را دریافتم . دخترکم همیشه از پیوند میگفت ، از پیوند بین ادم ها . او میگفت که این پیوند ها روابط را میسازند و این روابط دوستی ها را . مرا به کسی دیگر پیوند زده بودند و ایا واقعا این قرار بود شروع یک رابطه ی دوستی باشد ؟ میتوانستم همه چیز را پس بزنم ؟ میتوانستم بگویم نه ، این که خواسته ی من نیست ؟ میتوانستم پیوند را بشکنم و خودم را از ان فرد ناشناخته که در سینه اش جاخوش کرده بودم جدا کنم ؟ من که قلبی شکسته بودم هرچند که قلب ها  ظاهرا نمیشکنند اما من شکسته بودم .. و قلبی که بشکند دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد . دخترکم کسی که برای او میتپیدم مرده بود . چون من را از او جدا کرده بودند . شوخی که نبود . من قلب بودم . منبع حیات بودم . اگر از کسی جدا میشدم همه چیز تمام میشد و این قصه ی دخترک من بود و احتمالا بخشی از قصه ی من . حس پرنده ای را داشتم که در قفسی اسیر است و من شاید واقعا اسیر بودم . اسیر بودم در قفسی که حتی نمیدانستم برای کیست ؟ حتی دیگر صدا های اطراف را هم نمیشنیدم علتش را نمیدانم یا من در عمق درد غرق شده بودم یا واقعا دنیا به احترام دخترکم لااقل مدتی را سکوت کرده بود . من هنوز هم درد داشتم .و این درد شاید حتی در هفته های اینده بیشتر هم میشد . میتوانستم خود را از این وضعیت نجات دهم . میتوانستم من هم در بهشت به دخترکم بپیوندم . میتوانستم فرد ناشناسی را که مرا به او پیوند زده بودند پس بزنم .. واقعا هنوز هم دیر نبود اما .. او که گناهی نداشت .. او که اشتباهی نکرده بود . من حتی او را نمیشناختم چطور میتوانستم امیدش را برای ادامه ی این زندگی دردناک از بین ببرم ؟ و این طور شد که فرار نکردم . دخترکم میگفت ما باید همانی باشیم که با زندگی کنار می اید . میگفت که هر چقدر هم که زندگی کردن برایمان سخت باشد نباید پا پس بکشیم . میگفت همیشه در تاریکی میتوانی ذره ای نور پیدا کنی ‌و حالا هم زندگی کردن سخت بود خیلی هم سخت بود اما احتمالا ادامه دادن شدنی بود ، احتمالا میشد در عمق این تاریکی نوری پیدا کرد . پس منتظر ماندم . تا این فرد ناشناس و غریبه که لانه ای برایم فراهم کرده بود چشم بگشاید . هیچ ایده ای نداشتم که این فرد چطور رفتار خواهد کرد ، چه ادمی خواهد بود و حتی این را هم نمیدانستم که چطور میخواستم با تپیدن برای فردی جدید کنار بیایم اما چاره چه بود ؟

  • Parsoon :]

شاید مست در نت های موسیقی ؟ :)

پنجره ی اتاقش را باز کرده بود و سرش را به دیوار سرد اتاق تکیه داده بود . بهار به تازگی میهمان شهرشان شده بود و باران به گونه ای میبارید که انگار مرگ فرشته ی بی نام نشان عاشق را به چشم دیده است . ابر در حال بارش هم به زن عزادار و عاشقی میمانست که محبوبش را از دست داده بود و به ناچار تن نحیف و خسته اش در پیراهن سیاهی جا خوش کرده بود . بهار در این شهر معمولا این گونه بود . گاهی خنک و دلچسب و گاهی هم شبیه به حال ، دلگیر و غمگین . با همه ی این ها دخترک اما بهار را دوست داشت ، خصوصا ابر های عزادار و بوی خاک باران خورده اش را . حقیقت این بود که دخترک همه چیز و همه کس را دوست داشت و همین او را همچون ظروف چینی بالای کابینت های اشپزخانه شکننده کرده بود . با اینکه عشق ورزیدن همیشه شیرین و دوست داشتنی به نظر میرسید اما حقیقتی وجود داشت . حقیقت این بود که هیچ گاه ، هیچ کس به جنس شکننده ی دخترک اهمیتی نشان نداده بود و به همین علت بود که دخترک بار ها شکسته بود و چسب های گوناگونی که اطرافیان به زخم هایش زده بودند تنها مرحم هایی شده بودند که جسم زخم خورده و خسته اش را سرپا نگه میداشتند .  وضع روحی دخترک ان قدر ها هم که به نظر میرسید بد نبود . روحش ، روحش هم زخم خورده بود اما نه انقدر که دخترک را از مدار انسان های در قید حیات خارج کند ، بلکه تنها سبب شده بود دخترک بخش اعظمی از احساسات همیشه در حال فورانش را از دست بدهد . از دور خوب به نظر  میرسید . زیرا اکثر مواقع این احساسات خروشان کار دستش میدادند . اما  مسئله این بود که این احساسات با وجود دخترک خو گرفته بودند و دخترک مهربان و همیشه شاد را ساخته بودند . با از بین رفتن انها عملا دخترک هم از بین رفته بود . حسی مشابه این داشت که خودش را برای همیشه گم کرده است . همه چیز همین قدر دردناک ادامه داشت . تا روح نسبتا زخمی دخترک مرحمی برای خود یافت . پسرکی عجیب و غریب همسایه ی دخترک شده بود . پسرک ویولن میزد و همیشه طوری رفتار میکرد که گویا با نت های موسیقی مست شده است . برای دیگران پسرک ، عجیب و غریب و غیر قابل تحمل بود اما دخترک ، خب دخترک او را دوست داشت . پسرک با تمام مردم شهر فرق داشت و از این تفاوت هم آبایی نداشت و همین ویژگی او را برای دخترک تبدیل به فردی خاص و دوست داشتنی میکرد . یکی از روز ها دخترک او را روی ایوان خانه دید . پسرک با چشمانی بسته درست مثل همیشه به نواختن ویولن پرداخته بود و گویا واقعا در دنیایی دیگر سیر میکرد . دخترک دوست داشت تا ابد به صدای ان قطعه ی قدیمی گوش بسپارد اما پسرک دست از نواختن کشید به چشم های دخترک نگاه کرد : مردم وقتی من را حین نواختن میبینند ، میپرسند که موسیقی .. موسیقی دیگر چیست؟ محبوب من تو ، برای سوال انها جوابی داری ؟
دخترک با همان چهره ی همیشه خنثیش پس از چند دقیقه فکر کردن گفت : موسیقی همان نت های هراسان و پراکنده ایست که با قرار گرفتن شان کنار یکدیگر توانایی رستگار ساختن عشاق را دارد؟ سپس خندید و با نگاهی منتظر به پسرک خیره شد . پسرک سرش را تکان داد و گفت : موسیقی روح مقدسیست . به بیانی دیگر یک الهه است یا حتی یک محافظ که از روح تمام کسانی که به او ایمان دارند محافظت میکند . موسیقی بخشی از روح همه ی ماست و این حقیقت را تنها زمانی متوجه خواهیم شد که به این الهه ی مقدس ایمان بیاوریم و من ، من به موسیقی ایمان دارم ، یقین دارم که او روحم را تا زمان رفتن به بهشت حفظ خواهد کرد . سپس لبخند زد و نوری عجیب در چشمانش درخشید . دخترک اما با چشمانی نگران نگاهش کرد و زمزمه کرد : این ... این کفرامیز نیست ؟ پسرک با همان چشمان طوسی رنگ و اسمانیش نگاهش کرد ، لبخند عجیبی روی صورت بی نقصش نشست و پاسخ داد : روزی که به ان ایمان بیاوری دیگر کفرامیز به نظر نخواهد رسید . دخترک باز هم نگاهش کرد و برای ان روز و شاید حتی روز های بعد ان اخرین مکالمه بین ان دو نفر بود . زیرا مدتی بعد پسرک برای همیشه رفت و تنها چیزی که راجبش به دخترک گفته شد این بود که مرده است . برای پسرک حتی مراسمی گرفته نشد و هیچ کس یادش را گرامی نداشت . خیلی زود هم فراموش شد ‌و به جز چند قطعه ی کوتاه موسیقی که دخترک ضبط شان کرده بود ، هیچ چیز از او باقی نماند . رفتن پسرک حالا دیگر زخم تازه ای شده بود برای دخترکی که بارها شکسته بود اما این زخم با زخم های گذشته فرقی اساسی داشت . این زخم بر روح دخترک نشسته بود و دردش با زخم های گذشته قابل قیاس نبود و این بار دخترک حق اشک ریختن هم نداشت . حس میکرد با اشک ریختن و غمگین بودن ، روح پسرک را ازرده میکند . پسرکش خنده های او را دوست داشت . میگفت انسان ها هنگام خندیدن به فرشتگانی بهشتی شباهت دارند اما خنده های دخترکش خیلی زیباتر از خنده های انان به نظر می اید   . پس باید میخندید یا کم کم لبخند میزد . سخت بود اما شاید میشد ، شاید هم.. شاید هم  دیگر امیدی نبود . در همان زمان بود که دخترک به قطعه های ضبط شده روی اورد . در ابتدا تنها مزیت ان قطعه ها نواخته شدنشان توسط پسرکش بود اما مدتی بعد ، همان قطعه ها تبدیل شده بودند به تنها چیز هایی که توانایی ارام ساختن دخترک را داشتند . پسرکش همیشه میگفت روح با موسیقی خو میگیرد و دخترک هیچ وقت حرفش را باور نکرده بود ، هیچ وقت باور نکرده بود که روزی موسیقی میتواند مرحمی باشد بر روح زخم خورده اش . باورش سخت بود اما دخترک داشت به این حقیقت میرسید که شاید واقعا موسیقی روح مقدسی بود که از روح پیروانش محافظت میکرد و در نهایت روح شان را سالم و در ارامش راهی بهشت میکرد . شاید واقعا پسرکش راست میگفت . شاید واقعا دخترک داشت با نت های موسیقی مست میشد . شاید واقعا انتها این بود . شاید حتی دست سرنوشت بود . کسی چه میدانست ؟ در این دنیا هرچیزی ممکن بود . پسرکش رفته بود و برایش روحی مقدس باقی گذاشته بود . همان روز ها بود که دخترک به روح مقدس ، ان الهه ی محافظ ایمان اورد . از ان پس روحش مرواریدی بود که در صدفی حفاظت میشد . و این احتمالا جادوی موسیقی بود . دخترک درد داشت . محبوبش را از دست داده بود و در اعماق تاریکی نوری یافته بود . شاید میشد گفت که این داستان اوست . به هر حال سال ها بعد دخترک با ویولون پسرکش نواختن را اموخت . نواخت و نواخت و شاید جادوی موسیقی را در جهان غمگین اطرافش نشر داد . شاید این بار دیگر کسی نمیشکست . شاید دنیا خیلی بهتر از این میشد ، شاید روح همه ی انسان ها با موسیقی خو میگرفت و این الهه ی مقدس همه ی انان را در سلامت راهی اسمان میکرد . به هر حال کسی چه میدانست ؟ در این دنیا هرچیزی ممکن بود :)

+ حقیقتا موسیقی لایق چنین ستایشیه :")

++ تهش خوب تموم شد .. تقصیر هستیه گفت زیادی دپ نوشتی جان جدت اینو خوب تموم کن XD

+++ اولین پست ۱۴۰۰ داداداممم @-@! 

++++ عنوان دارمممم .. یه عنوان درست و حسابی :"))))))) ولم کنید خیلی ذوق دارم

++++ طولانی شده نه ؟ @-@!

+++++ راجب سایز عکس پست با من حرف نزنید XDD

++++++ همین !

  • Parsoon :]

فرشته ای بی نام نشان ، بدون بال و با قلبی شکسته ، به درخت بیدی که شاخه هایش به چتری محافظ برای عابر پیاده ای در روزی بارانی ، میمانست ، پناه اورده بود و سوگند به خالق ماه که در ان شب و در ان لحظه ان درخت بید تنها چیزی بود که میتوانست فرشته را از دید زادگاه معشوق ناشناسش دور نگه دارد . فرشته ای که بال هایش را در راه عشق عجیب و غریبش نسبت به انسان ، که موجودی خطاکار و گنه کار محسوب میشد ، از دست داده بود و سخت بود . فرشته ها بدون بال ، گویا دیگر فرشته نبودند اما او یقین داشت که پسرک او با تمام پسران این جهان فرق دارد و شاید از دست دادن بال هایش به ، به دست اوردن پسرکش می ارزید . پسرک او پاک بود . قلبش شبیه شیشه ای بود از جنس بلور که هر روز به جای خون در رگ هایش ابی زلال و پاک پمپاژ میکرد . پسرک او فرق داشت . موهای صاف و خوش حالتش شبیه رودخانه ای بود که از نزدیکی درخت بید میگذشت صاف و رام ، در جریان اما ارام و چشم های ابی رنگش به اسمان ابی تابستان کودکی های فرشته میمانست . پسرک او ماه بود ‌و فرشته ستاره ای تنها که در سکوت اسمان تیره و تار شب به ماهش ، منبع روشنایی اش سخت دلباخته بود . با اینکه عشق انچه نبود که به نظر میرسید اما زیبا بود ، شبیه گل سرخی که در هنگام شکفتن ، پناه پروانه ای تازه از پیله در امده شده بود یا حتی شبیه بارانی که پس از ماه ها در صحرا میبارید ، یا میشد گفت که عشق شبیه عشق بود و احتمالا توصیفی بهتر از این نمیشد برایش یافت و همین قدر هم زیبا بود . اما حالا این توصیفات فرشته  را که منتظر بود ارام نمیکرد . فرشته منتظر بود که پسرکش دست های بی پناهش را در جیب های بزرگ کتش جا کند و شانه هایش تکیه گاهی باشند که فرشته سر بر روی انان بگذارد و شاید حتی روی همان شانه ها به خواب رود ؟ شاید این گونه میتوانست ارام شود  اما پس .. پس پسرکش کی می امد ؟ فرشته به یاد داشت که مادرش همیشه راجب انسان ها بد میگفت ... میگفت انها یکدیگر را رها میکنند .. و میدانست که عشق انسان ها این گونه است گذرا و بی بن و ریشه اما پسرک فرشته که با باقی انها فرق داشت .. او پاک بود ‌‌.. او فرشته ی بی پناهش را که بال های بزرگ و زیبایش را از دست داده بود و به مادری میمانست که فرزند کوچکش را از دست داده است ، ترک نمیکرد . او فرشته را که به انسانی همچو معشوقش تبدیل شده بود در دنیایی که هیچ از ان نمیدانست رها نمیکرد ، او فرشته را مثل دوستان و اشنایانش  از جامعه یشان طرد نمیکرد و او را که تنها گناهش دل بستن بود گنه کار خطاب نمیکرد ، او فرشته اش را درک میکرد و روح فرشته را که تنها چیزی بود که برایش باقی مانده بود از او نمیگرفت .. پسرکش مهربان بود و .. و فرشته اش را دوست داشت اصلا .. اصلا مگر عشق غیر از این بود ؟ اما تردید شاید برای لحظاتی در قلب و روح فرشته رسوخ کرد و جای زخم بال های از دست رفته اش از سرمایی که بر جانش نشسته بود ، به درد امد . سردش بود ، تنها شده بود و میترسید ، واقعا میترسید ، از اینکه نمیدانست در اینده باید چه کاری انجام دهد ؟ چطور زنده بماند ؟ اصلا اگر پسرکش به دنبالش نمی امد زنده می ماند ؟ عقلش را همچون دختر بچه ای که مرگ تمام عزیزانش را با چشم دیده بود ، از دست میداد ؟ نمیدانست و همین ندانستن میتوانست از هر اتفاق دیگر ترسناک تر باشد و در ان لحظه فرشته ستاره ای بود که ماهش را گم کرده بود اما شاید ستاره ی خوشبختی بود چون ماه نورش را به او تاباند .. پسرک فرشته انجا بود ، زیر درخت بید و لبخند میزد . از همان لبخند ها که هر وقت خوشحال میشد میزد ، احساساتش شبیه به ایینه ای بود که هیچ چیز را نمیتوانست مخفی کند و احتمالا حق با فرشته بود . پسرکش واقعا مهربان بود و فرشته اش را با تمام وجودش دوست داشت . مادر فرشته اشتباه میکرد .. همه شبیه به هم نبودند و این دقیقا همان چیزی بود که دنیا را زیبا میکرد . پسرک دست های فرشته را گرفت و کت مشکی رنگش را روی شانه های فرشته انداخت . فرشته سر بر شانه ی پسرک گذاشت و به خواب رفت . مهم نبود که روز بعد ، ماه اینده و یا سال بعد چه اتفاقی می افتاد ، او پسرکش را داشت و در ان لحظه ، در ان ساعت و در زیر ان درخت بید ، این تنها چیزی بود که فرشته ی بی نام و نشان به ان نیاز داشت :) 

 

+ فک کنم دو الی سه روزی نبودم پست ها رو خواهم خواند و نظر خواهم داد @-@! 

++ کی باورش میشه ۳ روز دیگه عیده ؟ من که باورم نمیشه :|

+++ بعدا یه عکس برای این متن خواهم گذاشت D:

++++ عنوان هم که مثل همیشه ندارم XD 

 

 

  • Parsoon :]

دست نویس پیوندی @-@!

میدونی ؟ گفتن حقیقت هیچ وقت اسون نبود . همون حقیقت هایی که حس ریخته شدن یه سطل اب یخ روی سرمون رو به همراه میاورد .. گفتن شون هیچ وقت اسون نبود و اسون هم نشد با این حال تو ازم خواسته بودی تمام احساساتی که روی دلم سنگینی میکنه ، همه ی اتفاقات ، همه ی حرفایی که پشت سرم زده میشد و من می شنیدمشون ، همه ی اون حرفای دردناکو ، تو ازم خواسته بود تمام شون رو برات تعریف کنم و منم این کارو کرده بودم ، و این شنونده بودن تو ، منو اروم میکرد ، من حتی با شنیدن صدات هم اروم میشدم ، صدات شبیه یه لیوان قهوه بود که وسط یه روز برفی نوشیده میشد ، همون قدر دلچسب ، همون قدر گرم .. نمیدونم شاید زیاده روی باشه اما توی زمستون زندگی من تو همیشه اون شومینه ای بودی که گرم نگهم میداشت . به حرفات که فکر میکنم میفهمم که همیشه درست میگفتی و من دیر فهمیدم که حرف های تو تمام انچه که باید در صندوقچه دانسته هایم قرار میگرفت ، بودند . به تو که فکر میکنم خاطره ای قلبم رو خرد میکنه . یه  روز بین حرفات بهم گفتی که همه ی ما دروغ گویان ماهری هستیم و بعد ازم خواستی که بین این همه ادم دروغگو من اون کسی باشم که همیشه حقیقت رو بهت میگه و خوب به یاد دارم که چطور بدون تردید خواسته ات رو پذیرفتم .. میخواستم همیشه خوشحال باشی و شنیدن حقیقت چیزی بود که خوشحالت میکرد اما بالاخره منم یه روز تبدیل به یه دروغگوی ماهر شدم ، اون روز رو یادته ؟  وقتی ازم پرسیدی که میخوام به من برگردی یا نه ، بهت گفتم بدون تو هم میتونم ادامه بدم ، بهت گفتم دلم برات تنگ نمیشه و میدونی ؟ دروغ گفتم ، یه دروغ بزرگ و تو .. تو باورش کردی :") اون روز بود که منم شدم شبیه همه ی اون دروغگوهای دیگه ، اون روز یاد گرفتم چطوری بهت دروغ بگم و زمان خوبی هم اینو یاد گرفتم ، وقتی که به یکی از اونا تبدیل شده بودم ، تو دیگه رفته بودی و دیگه مایی هم وجود نداشت . دیگه میدونستم که برات یه ادم خاص نیستم و فک کنم درک میکنی که چقدر برام درد داشت نه ؟ میدونم ، من اون کسی بودم که جلوی رفتن تو رو نگرفت و کسی هم که بیشتر از همه درک کشید خود من بودم . یادته ؟ ما بین تمام زوج هایی که دوست مون بودن ، تنها زوجی بودیم که میتونستیم احساسات درونی همدیگه رو حس کنیم .. هنوزم میتونی حسش کنی ؟ میتونی حسش کنی که چقدر دلم برات تنگ شده ؟ میتونی حس کنی که چقدر نیاز دارم که به من برگردی ؟ تو گفتی وقتی دو تا ادم عاشق هم میشن روح شون رو به هم تقدیم میکنن و تو مدت هاست ترکم کردی ...اما پس چرا روحمو ترک نمیکنی ؟ چرا نمیذاری برای خودم باشم ؟ چرا اجازه میدی اعتراف کنم که من هنوزم ناشیانه دوستت دارم ؟ :) در اخر فقط یه سوال ازت میپرسم میشه دوباره ازم بپرسی که میخوام برای من باشی یا نه ؟ قول میدم این دفعه با لبخند بهت بگم که چقدر بهت نیاز دارم .. قول میدم این دفعه راستشو بهت بگم :)

+ این چالش از وب یومیکو شروع شده و منم به دعوت خودش انجامش دادم * پسر ذوق * @-@!

++ # :| وقتی کلا ۳ تا پیوند داری 

+++ هرکی که این پسته میبینه دعوته @-@!

++++ من واسه این انیمه و این سکانس مردم :") 

  • Parsoon :]

T-T

من برای رفتن از جایی به جای دیگه ساخته نشده بودم و تو با وجود دونستنش منو مجبور کردی از قلبت برم
.. برم به مقصدی که حتی نمیدونستم کجاست .. تو منو فرستادی به ناکجا اباد و هیچ وقت دنبالم نیومدی  .. تو مجبورم کردی که برای همیشه توی مسیری بی مقصد قدم بزنم .. مجبورم کردی تمام مدت حس بچه ای رو داشته باشم که والدینش فراموش کردن از مدرسه به خونه بیارنش  .. تو باعث شدی حس کنم دلم نمیخواد به زندگی ادامه بدم .. باعث شدی توی ذهنم تمام طول روز  ازت سوال بپرسم .. باعث شدی روزی ۱۰۰ بار بپرسم : میدونی چی قصه رو از این قشنگ تر میکنه ؟ و خودم بدون تردید به صدای تو ، که توی ذهنم شبیه سازیش میکردم جواب بدم .. جواب بدم و بگم که با گذشت این همه مدت ، هنوز به هیچ جایی نرسیدم .. هنوز هیچ مقصدی پیدا نکردم ... هنوز نتوستم کسی رو پیدا کنم که حرفشو زده بودی ... هنوز نتونستم پیداش کنم ‌‌.. یادته ؟ اصلا میدونی از کی حرف میزنم ؟ روز اخر در حالی که با خونسردی لیوان قهوه ات رو بهم میزدی با اون صدای لطیف و بی نقصت زمزمه کردی .. بالاخره یه نفر رو پیدا میکنی که با تمام وجودش دوست داشته باشه .. بالاخره پیداش میکنی و اون دستای تو رو میگیره و از بین تمام غم ها و ناراحتی هات نجاتت میده .. بالاخره قهرمان زندگیتو پیدا میکنی .. و میدونی ... من مثل همیشه حرفتو باور کردم .. مثل بچه ای که اگه بهش بگن جمع ۲ تا ۲ میشه ۵ ، خیلی راحت حرفشونو میپذیره و باور میکنه ... همون قدر احمق .. همون قدر خام .. ولی  میدونی چیه ؟ چیزی به اسم حقیقت بود که به صورتم کوبیده میشد .. اون ادمی که گفتی پیداش نشد .. توام نفهمیدی ، قهرمان زندگی من همیشه و همیشه خود خودت بودی .. و فکر نکنم بتونی درکش کنی اما سخته که ادم قهرمانش رو از دست بده .. اون موقع ها فکرشم تنمو به لرزه می انداخت .. توقع نداشتم قهرمانم ، کسی که توی تمام زندگیم میپرستیدمش ، یه روز خیلی معمولی بهم بگه که باید دنبال قهرمان جدیدی بگردم .. قهرمان ادما بخشی از قلب اونهاست ‌‌... قلب هم که خونه نیست که به همین سادگی بشه عوضش کرد .. گاهی وقتا ادما خونه ها رو هم نمیتونن عوض کنن ، نمیتونن ازشون دل بکنن و به حال خودشون رهاش کنن ..قلب ادما که دیگه جای خود داره .. به هر حال .. خواستم بدونی که بعد از رفتنت چیزی بهتر از قبل نشده بلکه همه چیز انگار بر خلاف میل من و در جهتی مخالف حرکت میکنه . حس کسی رو دارم که تازه شنا یاد گرفته و مجبوره بر خلاف جهت رودخانه ای خروشان شنا کنه .. حس میکنه ناتوانه .. حس میکنه خسته است .. و اگه از حرکت بایسته غرق میشه .. نمیدونه چرا ولی دلشم نمیخواد مرگ رو بپذیره .. اصلا بگو ببینم تا حالا چنین حسی داشتی ؟ فکر نمیکنم ... اهمیتی هم نداره .. دیگه نه .. یعنی خب نباید داشته باشه .. و خب میدونی چیه ؟ به نظرم چیزی که از همه ی اینا بدتره فکریه که ذهنمو کاملا درگیر خودش میکنه .. فکری که باعث میشه هر روز از خودم بپرسم .. مگه نمیدونستی که از رفتن ، از دور شدن و از ترک کردن بدم میاد .. مگه نمیدونستی این بزرگ ترین ترسیه که دارم .. پس چرا ؟ چرا منو رها کردی وسط مسیری که تک تک قدم هاش رو با خود تو جلو رفته بودم ؟ خیلی گذشته از همه ی ماجراها ولی من .. هنوزم جوابشو نمیدونم .. حتی جدیدا احساس میکنم  که دیگه هیچ چی رو نمیدونم .. احساس میکنم تنها چیزی که برام مبهم نیست .. تنها چیزی که میتونم تصور کنم میفهممش یه احساسه احمقانه است .. با اینکه خیلی گذشته ولی من فقط اینو میدونم که هنوز از ترک کردن ، رفتن و تنها موندن میترسم .. میدونم که من از از دست دادن تو میترسم ..حتی  با اینکه خیلی وقته از دستت دادم و مهم تر از همه اینکه میدونم که هنوز مثل یه پسر بچه ی لوس و احمق با تمام‌ وجودم دوست دارم .. 

+ انقدر ذوق دارمم @-@! جزو اولین بار هاییه که شخصیت متنم پسره XD

++ چطور میشه واسه عکس پست نمرد ؟ :")

+++ دادادام از این متن ساده هاست که از هیچی ننوشتن یهو میزنه به سر ادم XD 

++++ و همین @-@! 

  • Parsoon :]

محبوب من .. میدانی ؟ دیروز که در اتاقت نشسته بودم و از پنجره به خیابان خیس و نسبتا شلوغ پیش رویم خیره شده بودم ، به تو فکر کردم .. و به ما .. به من و تو .. و ناگه در پس زمینه ی ذهنم حقیقتی بی رحمانه خودش را نمایان کرد .. انگار مدت ها بود که پسش زده بودم اما حالا که تو مدتی بود که رفته بودی چه کسی میتوانست به افکار نامنظم ذهن خلاقم ، سر و سامان دهد ؟ به هر حال .. به این فکر کردم که احتمالا درست زمانی که حس کنم هیچ وقت هیچ چیز از این بهتر نخواهد شد و یا برای لحظاتی هرچند کوتاه پس از رفتن تو احساس خوشبختی کنم .. یا زمانی که در چارچوب در خانه ظاهر شوی و فکر کنم نه برای جمع کردن وسایلت که بر حسب اتفاق انها را جا گذاشته ای ، بلکه برای دیدن من اماده ای . یا وقتی که در خیالاتم و نه در واقعیت بگویی قرار است به من برگردی و من همان قدر که روز اول اشنایی مان دوستت داشته ام ، دوباره و دوباره دوستت بدارم و  تمام درد هایی که در نبودت تحمل کرده ام را به فراموشی بسپارم و قلب نادانم را وادار کنم تو را تصور کند که تنها برای مدتی به سفر رفته بوده ای . اما محبوب من .. ما انقدر ها هم که باید خوشبخت نبوده ایم و حتی حالا هم انقدر ها که باید خوشبخت نیستیم .. پس احتمالا من قبل از اینکه در خیالاتم تو را ببینم که به اغوشم باز گشته ای و یا قبل از اینکه اتفاق غیر ممکنی بیوفتد .. مثلا اعتراف کنی که هنوز هم دوستم داری ، یا از روی خوش شانسی از پنجره ی اتاق ببینمت که از خیابان گذر میکنی .. قبل از همه ی این اتفاقات غیر ممکن .. احتمالا خواهم مرد .. و مرگ زود تر از انچه که باید ما را ، در واقع فقط مرا خواهد برد .. و سوال من از تو این است که با این همه هنوز هم نمیخواهی به من بازگردی ؟ میدانی ؟ شاید کمی دیگر  برای بازگشتن هم دیر باشد .. اما لازم نیست به این سوال پاسخ دهی .. به هر حال خودم پاسخش را میدانم ، هرچقدر که منتظرت باشم هم چیزی تغییر نخواهد کرد ‌.. و من ، این بار هم مثل هر بار تکرار خواهم کرد : به هر حال ما که هیچ گاه ادم های خوشبختی نبوده ایم .. :)

+ من واقعا نیاز دارم به یه کلاس خصوصی :| ای عنوان چرا گذاشتن تو این چنین دشوار است ؟ :| 

++ @-@ دقت کردین که ۱۰۰ تایی شدم دیگه ؟ یا اشاره کنم ؟ XD بگذریم وقتی یه نفر وبش ۱۰۰ تایی میشه چی کار میکنه ؟ اصلا کار خاصی میکنه ؟ ایده ای ندارم @-@ پس به دیوار خیره میشم XD

+++ هیچ لذتی بالاتر از لذت  نوشتن پ.ن نیست ( اعتراض هم وارد نیست :| )

++++ و همین D:

+++++  نه نه یه چیزو جا انداختم XD خب هیچ وقت فکر نمیکردم که اینو بگم ولی از وقتی وبلاگ نویسی رو شروع کردم ( اشاره نکنید زیاد پست نمیذارم XD ) به هر حال راحت تر مینویسم شایدم برای اینه که سخت نمیگیرم جدیدا ولی چه فرقی میکنه @-@! # تاثیرات اساسی بیان در قلب و دل و جان ادمی XD 

  • Parsoon :]
Designed By Erfan Powered by Bayan