‌‌

وقتی بچه تر بودم یه عروسک مورد علاقه داشتم . خیلی بانمک بود و اونقدر دوسش داشتم که از بین همهه ی اون عروسک هام تقریبا هیچ عروسکی به گرد پای اون نمیرسید . کیوت ، نرم و دوست داشتنی بود و در عین حال خاص . شایدم فقط برای من خاص بود . چون این عروسک هدیه ای از طرف کسانی بود که خیلی دوست شون داشتم . من همیشه عاشق دایی و زنداییم بودم و خب هرچیزی که بهم میدادن رو خیلی خاص حفظ میکردم . حدودا یک سال بعد از اینکه اون عروسک رو هدیه گرفتم ، خواهر دار شدم :) روزی که رفتیم بیمارستان تا خواهر کوچولوی جدید رو ببینیمش داشت بارون میومد و اخ من عاشق اون روز بودم . یادمه که اون عروسک رو تو بغلم گرفته بودم و با یه لبخند بزرگ به همه نگاه میکردم . انگار که بهم کل دنیا رو داده باشن .  کوچیک بودم و درست شبیه هر بچه ی کلاس دومی ای دیگه ای به نظر میرسیدم :) معتقد بودم عروسکا وقتی ما خوابیم زندگی مخفی خودشونو دارن و زنده ان ( هنوزم بهش فکر میکنم @-@ ) و خب معلومه که با عروسکم حرف میزدم :) بعد از دیدن خواهر کوچولوم که فقط ۱۹ سانت از خط کش مدرسه ام بزرگ تر بود حسابی ذوق کرده بودم و از این خوشحال تر بودم که قراره اون روز بیاد خونه و تا ابد خواهر خود خودم باشه . عصر و موقع ی برگشت ،  درست توی ماشین اونم وسط راه فهمیدم که عروسکم رو روی یکی از صندلی های بیمارستان جا گذاشتم . حس میکردم دنیا به اخرش رسیده . قلبم داشت مچاله میشد . خدایا من عاشق اون عروسک بودم . کلی گریه کردم . زنگ زدیم به بیمارستان تا شاید توی بخش اشیای گمشده ای جایی پیداش کنیم ولی نبود . پیداش نشد . نه اون شب و نه هیچ وقت دیگه ای :) صبح روز بعد چشمام پف کرده بود و هیچ حس خاصی نداشتم . فقط واقعا دلم عروسکم رو میخواست . با خودم فکر میکردم ای کاش با خودم نمیبردمش ، ای کاش عروسکم انقدر غر نمیزد که دلش میخواد خواهر کوچولومو ببینه . ولی خب توی اون زمان تمام این ای کاش بی فایده بودن . خالم که برای دیدن نوه ی جدید خاندان اومده بود خونه مون گفت عروسکت یه فرشته بوده و برای این که تنها نباشی پیشت بوده و خدا وقتی که بهت یه خواهر کوچولو داده ماموریت فرشته ی مهربون هم تموم شده و مجبور شده برگرده پیش خدا :) حرفشو باور کردم ؛ اون موقع باورش کردم . چند سال بعد درست وقتی که تقریبا اون عروسک رو فراموش کرده بودم ، یه عروسک دیگه از طرف دایی و زن داییم دریافت کردم . کاملا متفاوت با عروسک قبلی ولی با اسم مشابه و از طرف ادمای متشابه :) بهم گفتن هر وقت دلت برامون تنگ شد به این عروسک نگاه کن و همیشه یادمون بیوفت . عروسک خوشگلی بود . و من قرار بود دوباره عاشقش بشم . اون عروسکو هنوزم دارم . و خب همیشه بهش نگاه میکنم و اره دوسش دارم :) ولی خب با گذشت این همه سال بازم دلم برای اون عروسک اولی تنگ میشه .. هنوزم فک میکنم خیلی عروسک خاصی بوده .. هنوزم دلم میخواد بغلش کنم .. بعد از اون تازه فهمیدم که نمیتونم برای یه سری افراد و یه سری چیزا جایگزین پیدا کنم و احتمالا هیچ وقت هیچی شبیه اولین تجربه ، اولین هدیه و اولین حس و یا حتی گاهی یه نفر اون کسی که در ابتدا میشناختیمش نمیشه و گاها در اخر راه خیلی چیزا تغییر میکنه . درست مثل اون عروسک اولی که اولین هدیه ی من از طرف زندایی و داییم بود ، مثل کلاس اول ، مثل وقتی که بعد از کلی دعوا با یه دوست فکر میکنیم همه چیز مثل اولش درست میشه ، مثل وقتی که فکر میکنیم این ادم اون ادمی میشه که در اول راه شناختیمش  . ولی نه ... ! فکر میکنم کم کم بهش عادت میکنیم و فقط هراز چندگاهی دلتنگش میشیم .و میدونی چیه ؟  برای همینه که باید مراقب باشیم . باید مراقب باشیم که هر لحظه توی زندگی هرچیزی که حس میکنیم ، هرکلمه و هر صدم ثانیه رو خاص بدونیم و ازش لذت ببریم . شاید این حس ، این حرف ، این دوست ، یا حتی اون گل سرخ برامون تا ابد اولین باقی بمونه :))

پ.ن : کسی چالش ۳۰ روزه ای چیزی نداره به من معرفی کنه ؟ XD واعی خدا مردم از بی پستی :| ( در اینکه اراده ی خود را جمع نموده برای به پایان رساندن حداقل یک چالش مثل ادمیزاد قطعا شکی نیست )

پ.ن۲ : دلم هوای ابری میخواد :| مثلا زمستونه یکم ابری ، بارونی ، برفی چیزی اخه XD

پ.ن۳ : یکی از  دوستان رو به انیمه دیدن علاقه مند کرده ام ( با درخواست خودش !) و این دوست عزیز نمیتونه برای فصل بعدی انیمه ای منتظر بمونه و کلا ذهنشو درگیر میکنه تا مدت ها که چی شد چی نشد و اینا XD بهش گفتم پایان جهانو ببینه و اتفاقا دیروز هر دو فصل رو تموم کرد . نکته ی باحالش اینجاست که هنوز نمیدونه چرا پایان قسمت اخر از فصل دوم انقدر بی سر و ته تموم شد :))))))) احتمال زنده موندنم بعد فهمیدن موضوع چقدره ؟ 

پ.ن۴ : صرفا جهت زوج شدن پ.ن ها XD

 

  • Parsoon :]

:|

 

  • Parsoon :]

هیچ

 از من خواسته شد هرچه میخواهم بنویسم . ازاد و رها .

با قواعدی خاص ، اما بدون توجه به موضوعی مشخص که قلمم را به بند بکشد .

پس قلم روی برگه های کاهی ی دفترچه ی گلدارم حرکت کرد و از هیچ نوشت و نوشت .در ابتدا به نظر ساده میرسید اما گویا جوهر قلمم از هرنوع کلمه ای خشک شده بود و برگه های کاهی دفترچه ام از رد هر گونه سخنی تهی بودند . ذهن سرشار از افکارم قرار بود از هیچ ، چیزی قابل خواندن بسازد اما حتی نمیدانست خود هیچ چیست؟ فضایی خالی و تهی از هرگونه مادیتی ؟ هیچ ، هیچ بود . نه اسم و رسمی داشت و نه اصیل بود . هیچ بیشتر شبیه تمام چیز هایی بود که نادیده گرفته میشد . مثل حرف هایی بود که قبل از به زبان اورده شدن در قلب شکسته ی دخترکی دفن میشد ، شبیه حرف های مهمی بود که پسرک تنهایی به زبان اورده بود پسرکی که حالا دیگر میان همکلاسی های شاد و خندانش به امتحانات تمام نشدنی و احمقانه اش فکر نمیکرد زیرا هیچ کس به او و حرف های سرشار از ناامیدی اش توجه ای نکرده بود . هیچ دقیقا شبیه هیچ بود . شبیه قلب خالی از احساساتی که مدت ها بود مرده بود. قلبی که تصمیم گرفته بود دیگر چیزی را حس نکند . شبیه احوال پرسی های پر از دروغی بود که همه به زبان می اوردند . شبیه خوبم هایی بود که خبر از تهی بودن قلب دخترک غمگین و تنهایی میداد . شبیه نشانه هایی بود از ادم هایی که دیگر نیستند . درد هیچ بود . هیچ لایق نادیده گرفتن بود . هیچ تمام انچه بود که کسی به زبان نمیاورد . هیچ راز های قلب ادم های شکسته بود . هیچ مرگ بود . هیچ من بودم ، هیچ ما بودیم . هیچ تمام انچه بود که فراموش شد . هیچ احساسات بی لیاقت من و تو بود که در این جهان غمبار در گوشه ی قلب مان دفن میکردیم و امان از این هیچ بی اصالت . دیگر جوهر قلمم از کلمات پر بود و میخواست چیزی بنویسد . چیزی سرشار از هیچ . هیچ دردناک و تنها . به هر حال او هیچ بود ... هیچ

پ.ن: انشای مدرسه با موضوع ازاد و رعایت یه سری نکات :| از اونجایی که ایده ای نداشتم در حقیقت برای همین شد که این طوری نوشتمش XD 

پ.ن۲: مشخصه که منم سخت درگیرم با انتخاب کتاب ؟ پیشنهاد بدید لطفا XD

  • Parsoon :]
Designed By Erfan Powered by Bayan