eternity

کلاس پنجم که بودم تولد خودم را چنان فراموش کردم که گویی از ابتدا اصلا وجود نداشته است. پس از ان فهمیدم که حافظه ام چنان که باید ، مرا هرچقدر هم که باهوش یا کوشا باشم یاری نمیکند. با این حافظه ی نه چندان توانا من اما ان روز را به یاد دارم با تک تک ثانیه های وجود داشتنش..نمیدانم چرا و چطور اما انگار چیزی ان روز را برایم ویژه و خاص میکند و همان طور که انتظار میرود نمیدانم ان چیز چیست..ان چیز تویی؟ یا که منم؟ شاید هم تنها ، این پاییز است که جادو میکند؟ چون میدانم که ان روز ، روزی بارانی بود در اواست اکتبر و ما ، من و تو روی پله های خانه ی ما ، نشسته بودیم و درحالی که برای کدو های بزرگ و نارنجی رنگ چیده شده در تراس نقشه می کشیدیم احتمالا صدای خنده هایمان زوزه هایی میشد در گوش پسرک همسایه ، که با تمام سلول های موجود در انگشتان دستان خوش تراشش سیم های گیتارش را همان گونه که باد صورت ما را معشوقه ای میدانست قابل ستایش ، نوازش میکرد..و ان لحظه ی کوتاه انگار توهمی بود قابل انکار که میشد تا ابد ، تا روزی که بمیریم و شب درحالی صبح شود که با تمام نبودن مان شعر های دفترچه ی گلدارت را پسرک عاشقی در گوش های دخترک مو سیاهش زمزمه کند و زنی در تنهایی هایش به نوشته های سراسر زنانگی ام پناه ببرد و مردی در سکوت ، در ابتدای مبدایی با مقصدی نامشخص صدای هدفنش را تا جایی که گوش ها خون ابی رنگی گریه کنند زیاد کند و مست صدای گیتاری شود که نوازنده اش را نمیشناسد و تو با تمام نبودنت به شکل روحی واضح در کنار مرد ظاهر شوی و با هر نتی که نواخته میشود دستان پسرک همسایه را روی سیم ها تصور کنی و با خودت بگویی که چقدر خوشبخت و شادانی از اینکه ان نوازنده ی ناشناس را انقدر که مادری ، فرزندش را میشناسد ، میشناسی اما ان لحظه میگذرد.. شبیه خودروی سیاه رنگی در شب هنگام، همان قدر محو و تاریک..علت گذر ان لحظه زمان نیست..تویی..چون میان خنده هایمان زمزمه ای میکنی که حرف های شیرین کدو حلوایی گونه ی مان را کمی تلخ میکند..کمی گس و دوست نداشتنی..زمزمه هایت در گوش هایم محو و غم انگیز جلوه میکند وقتی که میگویی کاش خود تو به جای ان سیم های کهنه ی گیتار می بودی و من تنها یخ میزنم حتی با وجود ژاکت کرم رنگ خز داری که پوشیده ام..در میان ان سرمای غم انگیزی که بر جانم مینشیند هاله های کاراملی اطرافت که همواره همچو سایه ای شیرین دنبالت میکردند هم محو میشوند و من با خودم فکر میکنم که تو..ابر قهرمان تمام قصه هایمان خودت را که دخترکی هستی از جنس تمام زن بودن های تاریخ ، کافی نمیدانی؟ و بعد در میان این افکار، تو می خندی..حتی با این وجود که یقینا خوشحال و یا حتی خوب نیستی و درحالی که چشم های درشت مشکی رنگت از اشک، همچون ستارگان اسمان شب براق و درخشان شده اند..نمیدانم با خودت چه فکر میکنی اما من ، دخترک دیگری از جنس همان زنان که تو را دختر خود میدانند میتوانم به وضوح حس کنم که چشم های درشت همیشه خوشحالت صحنه را تار و غیر واضح به نمایش گذاشته اند و تو مانده ای و تاری ای که تا اشک ها خودشان را از دره ی پلک هایت پرتاب نکنند ، از بین نمیرود..پس سرت را برمیگردانی و نگاهت به سمت پنجره ی اتاق پسرک میچرخد..درنهایت با صدایی که با ان چشم های غمگین بارانی تناسبی ندارد میپرسی : فکر میکنی که ما، با تمام عجیب بودن مان برای زمینی بودن روزی ابدی خواهیم بود؟ و من ، سردرگم ترین موجودی که احتمالا در ان حوالی زندگی میکند درحالی که لبخندم محو و محو تر شده به نیم رخ بی نقصت که هنوز رو به سمت پنجره ی اتاق اوست خیره میشوم‌‌..و پاسخم با این وجود که احتمالا محو ترین صداییست که از موجودی زنده بلند شده تنها اینست که ما از همان ابتدای وجود داشتن مان ، همان لحظه که نور چشمان کوچک مان را ازرد و برای اولین نفس مان در دنیایی نا اشنا تقلا کردیم ، ابدی بودیم..که اگر ما ابدی نیستیم ابدیتی وجود ندارد..و تو با شنیدن صدای محو و شکننده ام دست از خیره ماندن به ان پنجره ی بزرگ و طلسم شده برمیداری، با لبخندی که انگار عمیق ترین لبخند دنیا در ان لحظست نگاهم میکنی و من تنها به وضوح رد اشک ها را روی گونه های سفید و رنگ پریده ات حس میکنم..هنوز لبخندت واقعی نیست..حتی مطمئن نیستم که منظورم را چنان که باید فهمیده باشی..چون من فکر میکردم که ما ابدیم..ابدی ترین چیزی که وجود داشت..چون ما در احمقانه ترین لحظات زندگی مان درحالی که راجب گربه های سنترال پارک حرف میزدیم یا به کدو های نارنجی رنگ تراس میخندیدیم ، به کاکتوس های مورد علاقه ی مادرم اب میدادیم یا حتی وقتی فقط به ماه خیره میشدیم و در سکوت شب به خواب میرفتیم ابدی ترین بودیم..چون ساعت، دقیقه یا حتی ثانیه انگار با ما گذر نمیکرد و ابد از نظر من این بود..لحظاتی ویژه و کوتاه که هیچ گاه تکرار نمیشد..و ما هر روز ابدی بودیم..وقتی که شعر های نوشته شده در دفتر گلدارت را برایم زمزمه میکردی یا وقتی که مسیر خانه تا مدرسه را طی میکردیم ..هر صبح و هر شب..در تمام ثانیه هایی که با تک تک سلول های قلب مان حس شان میکردیم ما ، من و تو ابدی بودیم..و با همه ی تاکیدم بر ما بودن مان فکر میکنم که بیشتر ، من با تو و به خاطر وجود تو ابدی شده بودم ..واقعیت این بود که من ابد را می فهمیدم چون که تو به عنوان بهترین دوستی که در زندگی نه چندان اجتماعی ام داشتم ، همیشه و بدون در نظر گرفتن اینکه خسته یا پر از مشغله ای درحالی به دیدنم می امدی که ذهن ماجراجو و خلاقت پر از ایده های خاص و فوق العاده بود..من ابد را میفهمیدم چون میشد با تو افکار کمال گرایانه ام نسبت به همه چیز را ساعاتی کوتاه کنار بگذارم و شبیه به دختران نوجوان بی پروا و شادی رفتار کنم که بی توجه به کنایه های زنان سالمند همسایه بلند بلند میخندند و موهای بلند و خرمایی رنگشان در باد همچون زنی ازاد میرقصد..پس با این همه من معتقدم که ما..من و تو بدون پسرک همسایه و گیتار قدیمی و کهنه اش ، بدون قهوه یا شکلات داغ..بدون کاکتوس های مورد علاقه ی مادرم که کم کم به انها دل بسته بودی ، بدون دفترچه ی گلدار محبوبت و حتی بدون کدو حلوایی های بزرگ و نارنجی‌..ما بدون تمام انچه که دوست شان داشتیم و بدون هر انچه که بود یا نبود ، با تمام نقص ها و ناکافی بودن ها و باتمام انچه که نبودیم و میخواستیم که باشیم ابد بودیم...ما ابد بودیم چون ابد با ما ابدی میشد..و داستان ما احتمالا همین بود..چون این من و تو بودیم ابدیتی سراسر زنانگی و ظرافت..که اگر ابد روحی هم داشت زنی میشد شبیه به ما که روزی نه چندان دیر خیره ماندن به پنجره ای طلسم شده را رها میکرد و دست از خواستار چیز دیگری بودن میکشید..سپس روزی درمیان هیاهو های باد درحالی که موهای بلندش را بالای سرش جمع میکرد افکار احمقانه اش برای تبدیل شدن به سیم های گیتار پسرکی را دور میریخت و فقط ابد می ماند..

+ می دونید؟ این متن یکم زیادی مورد علاقمه..خیلی براش ارزش قائلم و امیدوارم برای شما هم همین باشه ^^

++ و ظهرتون بخیر عزیزانم TT

  • Parsoon :]

promise

اخرین قابی که از خودمان به یاد دارم آنقدر ساده و طبیعیست که هیچ کس باورش نمی شود ان قاب ، اخرین قاب ثبت شده از ماست..میشود گفت حق هم دارند چون ما در ان قاب ، معمولی تر از همیشه روی نیمکت های پارکی اشنا نشسته ایم و پیراهن های گلدارمان شبیه به بالرین های ماهری در نمایشی بزرگ به رقص در می ایند تا اینکه لحظه ای بعد باد دامان مان را رها میکند و رام و مطیع گویی که الهه ایست شایسته ی تحسین بر گونه هایمان بوسه میزند و موهایمان را چنان که ابریشمی باشد نفیس و گرانبها نوازش میکند.. ما هم که دخترانی هستیم نوجوان و بلند پرواز با خودمان فکر میکنیم که شاید شخصیت های اصلی داستان مان تنها خودمان هستیم ؛ تنها من و تو ... من و تویی که در اخرین قاب دونفره ی مان انگشت کوچک دستان مان را گره زده ایم و فریاد میزنیم بهترین دوست ، تا ابد و برای همیشه..واقعا هم قاب تحسین برانگیزی به نظر میرسد اما با تمام زیبایی اش برای اخرین قاب بیش از حد بی رحمانه نیست ؟ چون پس از ان قاب از ما ، دیگر هیچ خاطره و قابی نیست گویی که بعد از ان روز هردوی ما مرده ایم که شاید هم واقعا مرده ایم..شاید من و تو ان قاب و ان نیمکت چوبی را تسخیر کردیم و واقعا دنیا در همان عکس به پایان خودش رسید..چون ما از ابد حرف زدیم ، از همیشه ، از شبی که نه به صبحی دیگر بلکه به رستاخیز وصل میشد..پس شاید ان روز واقعا اخر دنیا بود..شاید انچه که بعد از ان قاب زندگی کردیم همان ابدی بود که قولش را دادیم..شاید هم ابدمان ما را گنه کار شمرد و هردویمان را به دوزخ برد..شاید انچه که بعد از ان قاب زندگی کردیم واقعا همین بود..چون نمیشد که زنده بوده باشیم..نمیشد ما ، من و تویی که خنده هایمان گوش باد را نوازش میکرد و پایکوبی هایمان گوش مردم شهر را کر چنین غمگین زندگی کنیم..نمیشد دنیایمان چنین تیره باشد و ما زنده بوده باشیم..مگر میشد؟ مگر میشد خنده هایمان یک شبه بار سفر ببندند و چنان بی رحم باشند که جانشینان شان را گریه های شبانه ای برگزینند چنان خجالتی و سر به زیر که تنها شب هنگام و در سکوت خودشان را نشان میدهند؟ اصلا مگر میشد یک شبه چنین دور شد؟ میشد؟ مگر انگشتان کوچک ما عاشق و معشوقی نبودند دائما در اغوش هم؟ مگر خود ما برای هم تکه های پازلی نبودیم جدا نشدنی؟ پس چه شد؟ ان یک شب طلسم مان کرد؟ و ایا ان طلسم کار ماه بود؟ که اگر بود با این کارش به محضر بهشتیان پشت نکرده بود؟ چون مگر قانون حفاظت از دوستی و عشق نبود؟..حفاظت از محبت..از خوبی.. اگر ماه هم که حافظ همه یمان بود خیانت کار شده بود پس چه کسی نجات مان میداد؟ این ستمگرانه نبود ؟ چون ما..من و تو شیفته ی ماه بودیم..شیفته و عاشق ماهی که حالا به نظر میرسید عاشقانش را طلسمی تاریک کرده است..و این غم انگیز بود..چون ما ، یعنی من و توی در ان قاب هنوز برای کنار هم بودن میلیون ها ثانیه و هزاران ساعت زمان داشتیم..من و تو قطعا لیاقت کافی برای ادامه داشتن هر انچه که دختران نوجوانی شبیه به خودمان دارا بودند را با وجود تمام ناکافی بودن هایمان داشته ایم..حتی با این وجود که بعد از ان قاب یکدیگر را پس زدیم ، برای هم شکلک دراوردیم و در راهرو‌ های دبیرستان مان لباس و موهای یکدیگر را بی رحمانه مسخره کردیم..حتی با این وجود که از هم متنفر شدیم و بعد در تنهایی هایمان برای انچه که بودیم و حالا دیگر نیستیم گریه کردیم..اما ما هنوز هم ما بودیم..تویی که هرچقدر هم تلاش میکردی تظاهر کنی چشم هایت دروغت را فاش میکرد و منی که ساده تر از ان بودم که حتی تظاهر کنم..ما هرچه که سرمان امد و بود و شد هنوز ما بودیم..با وجود مجنون بودن مان..با وجود سادگی ها و کودکانگی هایمان..ما هرچقدر کافی یا ناکافی ما بودیم..متظاهر ، احمق و دلتنگ..کسی چه میدانست؟شاید فقط برای درک انچه که از دست میدادیم بیش از حد جوان بودیم شاید هم ماه واقعا طلسم مان کرده بود..اما هرچه که بود زمان بی رحمانه روی قاب هایمان بوسه هایی از جنس غبار زد و ما یک روز درحالی که زانوان مان را در اغوش گرفته و اشک میریختیم قاب ها را بغل کردیم و زمزمه کردیم که شاید انقدر ها هم که تصور میکردیم از یکدیگر متنفر نبوده ایم :)

+ بازگشت خودم به این سبک رو به خودم تبریک میگمXD

++ راستش دیشب تا ساعت ۲ اینا روش کار کردم و واقعا ازش راضیم سو دوسش داشته باشین ^^

+++ ظهرتون خنک ^^ چون همه داریم میپزیم 

++++ ترنم و هستی عزیزم امیدوارم که زودی حالتون خوب بشه و شکیبا امیدوارم تو مدرسه بهت خوش گذشته باشه ⁦<3

+++++ داستان راجب یه دوستی قدیمیه اشتباه برداشت نکنیدا ^^

  • Parsoon :]
Designed By Erfan Powered by Bayan