داستان یک سری حرف های واقعی

صدای پاهای دخترک نزدیک و نزدیک تر میشد و سر انجام پس از چند دقیقه دخترک لای در اتاق ظاهر شد . چهره ی زیبایی داشت و پیراهن بلند و یاسی رنگی تنش بود که با گیپور های سفید تزئین شده بود . لبخندش درخشان ترین لبخندی بود که زن تا به حال دیده بود و از بیرون دخترک حاضر در اتاق گویا خوش بخت ترین مهمان ان زن تا به ان روز بود اما ... اما ادم ها همیشه انچه نبودند که نشان میدادند پس زن لبخند زد و با تکان دادن سر و لبخندی که قرار بود برای دخترک دلگرم کننده باشد به اون نشان داد که میتواند شروع کند . دخترک سرش را بالا گرفت و بعد گویا سایه ای تیره چهره اش را پوشاند . چیزی مثل غم در وجودش بالا امد و بعد دخترک شروع کرد : راستش تصمیمم برای به اینجا اومدن سریع بود و بی نهایت از بابتش خوشحالم . بهم حس خوبی میده که بالاخره یه نفر قراره حرفامو بشنوه و خب برای اب شدن یخمم که شده فکر میکنم بهتره از اینجا شروع کنم : من جدیدا بیشتر به اینده فک میکنم . به اینده ی واقعی . یه جورایی خیلی رویایی و قشنگه و من میدونم برای رسیدن به اون اینده باید بی وقفه تلاش کردن رو شروع کنم . راستش با تک تک سلول های بدنم اینو درک میکنم . چون یک جا نشستن و فقط به اینده فکر کردن اونم بدون انجام دادن هیچ کار مفید یا خاصی نتیجه ی جالبی هم در بر نداره اما میدونید مشکل چیه ؟من  فکر میکنم که  ذهنم برای کنترل کردن افکارم خیلی خیلی ضعیفه و انگار هیچ وقت قرار نیست از پس این افکار غم انگیز و پوچ بربیاد . مثلا گاهی وقتا فک میکنم که ایا واقعا کسی به من اهمیت میده ؟ رفتار ادمای اطرافم همیشه طوریه که انگار من یه روحم که همه میتونن ازش رد بشن . گاهی وقتا هم حس میکنم یه چسب زخمم که مردم فقط برای خوب کردن زخم هاشون ازش استفاده میکنن . راستش من بی مصرف نیستم خیلی کارا هست که میتونم انجام شون بدم یا حتی بر خلاف خیلیای دیگه از خودمم بدم نمیاد و در واقع من عاشق خودمم . فقط میدونید ؟ من نمیتونم اینو بفهمم که چرا ؟ چرا یهو همه انقدر عوض شدن و بعد در عرض یه هفته توی مدرسه هیچ کس به صورتم نگاه نمیکرد . گاهی وقتا یه سری شایعه به گوشم میرسید و خب فک کنم فقط خودم بودم که میدونستم هیچ کدوم از اون حرفای پشت سرم واقعیت ندارن . حرفایی که به گوشم میرسیدن طوری بودن که انگار کسی که از کل مدرسه طرد شده بود اونا بودن نه من ! و این فقط خودخواهانه بود . اونا خودخواه بودن اما بقیه منو خودخواه صدا میزدن . من برای اولین بار توی زندگیم تنها بودم و عملا هیچ کس اطرافم نبود . من توی اون وضعیت واقعا واقعا هیچ کس رو نداشتم و این تجربه ی خیلی جدیدی بود . همیشه لااقل دست کم یه نفرو اطرافم داشتم اما این بار انگار حتی خودمم منو ول کرده بود و رفته بود . و خب میدونی ؟ این تنهایی دردناکه چون انگار هیچ کس نیست که براش مهم باشه این دختره این همه مدت توی این روزای خالی کدوم قبرستونیه ؟ انگار برای هیچ کس مهم نیست که اصلا حالش خوبه ؟ اصلا زنده است ؟ و خب اینکه از بقیه میخوام باهام مثل یه ادم زنده رفتار کنن نه مثل یه روح باعث شده که بهم بگن خیلی پر توقع ام اما ایا واقعا من یه ادم خودخواه پر توقع ام ؟ این طور به نظر میاد ؟ واقعا ؟  اگه این طوره  پس چرا خودشون ازم توقع دارن ؟ چرا با این وجود که همیشه حواسم به حال بقیه هست هیچ کس حواسش به من نیست ؟ کسی تا حالا فقط خواسته ببینه واقعا حالم چه طوره ؟ کسی تا حالا به خاطر خودم باهام دوست شده ؟ چرا براشون مهم نیست که من چمه ؟ چرا یکی بهم نمیگه که لااقل همه چیز بهتر میشه ؟ چرا کسی سعی نمیکنه حداقل برای یه بار فقط حرفامو بشنوه .. این اواخر حتی دیگه واسم مهم نیست که فرد شنونده اهمیتی نده چی میگم حتی اگه فقط تظاهر کنه که داره حرفامو میشنوه هم واسم‌ کافیه . مشاور مدرسه ام ازم میخواد بیخیال بچه های مدرسه بشم و دوست مجازی پیدا کنم و این برای من سخته .. بدیش اینه که قبلا پیدا کردن دوست واسم سخت نبود . قبلا هیچ وقت این طوری نمیشد . قبلا هر دفعه که گوشیمو باز میکردم قلبم درد نمیگرفت که چرا هیچ وقت هیچ پیامی از هیچ بنی بشری ندارم . چون قبلا لااقل یه نفر بود ولی الان هیچ کس نیست . گاهی وقتا حس میکنم واقعا مردم و کسی نمیتونه منو ببینه . واقعا حس میکنم که یه روحم . انگار افتادم کف یه دریای عمیق و  هر چقدر که داد بزنم هم کسی نمیتونه صدامو بشنوه چون صدام بین همهمه ی مردمی که توی ساحل در حال شادی ان خیلی راحت گم میشه . من ‌.. من واقعا میترسم .. اونا فکر میکنن دارم تظاهر میکنم ولی من فقط نابود شدم و حتی نمیتونم خودمو نجات بدم .و این ترسناک و غم انگیزه چون قبلا میتونستم . همیشه میتونستم حال خودمو خوب کنم اما این بار .. نمیدونم چرا اما دیگه نمیتونم . من .. من الان فقط یه ادم خسته ام . اون قدر خسته ام که گاهی وقتا دلم میخواد زمان برای چند روز متوقف بشه تا بتونم بشینم یه گوشه فکر کنم و گریه کنم تا دیگه هیچ فکر و اشکی برام باقی نمونه . بزرگترا فکر میکنن به مردن و مرگ فکر میکنم اما من نمیخوام بمیرم ..فقط میخوام بخوابم ‌و یه مدت کوتاه استراحت کنم . میخوام چند روز از مدرسه و مشاورم که هر روز زنگ میرنه ببینه چقدر درس خوندم و من به دروغ بهش بگم خیلی.. خبری نباشه . میخوام دیگه به خاطر درس نخوندن و ننوشتن تکلیفم سرزنشم نکنن . دلم میخواد یکی پیدا شه که بغلم کنه . من فقط خستم ‌. خیلی خسته ‌‌.. و گاهی وقتا فک میکنم که دیگه نمیخوام ادامه بدم . چون فقط همه چیز برام سخت شده و همه نادیده ام میگیرن . روزا میگذرن و من تنها و تنهاتر میشم . هر روز با خودم میگم که فردا بهتر میشم اما فردا حالم حتی خیلی بدتر از روز قبله  . فقط فکر میکنم خب پس کی قراره این وضع تموم بشه ؟ اما انگار این روزا تا ابد ادامه داره و من فقط بیشتر و بیشتر غرق میشم . دلم میخواد از بقیه بخوام به حرفام گوش بدن اما واقعا کسی نیست و من نمیدونم ... دیگه واقعا نمیدونم باید چی کار کنم .. دلم میخواد برم بشینم یه جای ساکت و داد بزنم که دیگه بسه .. کافیه ‌‌..لطفا ! 

بغضی که از اول توی گلوی دخترک جا خوش کرده بود میشکنه و بعد اشک هاش مثل قطره های بارون از ابر های چشماش بیرون میریزن . زن از پشت میزش بلند میشه و دخترک رو محکم بغل میکنه ‌بعدش کنار گوشش زمرمه میکنه که نامه رو به فرشته ی محافظش میرسونه . دخترک سرشو تکون میده و بعد همون طوری که اومده بود میره . بدون اینکه اشک هاش رو پاک کنه یا صورت اشک الودش رو با اب خنک بشوره . زن دوباره پشت میزش میشینه و به حال دخترک اه میکشه .. نامه ی غما و ناراحتیای دخترک را به سمت پنجره ی اتاق میگیره و اتیش میزنه .. برگه ی کاغد تبدیل به خاکستر میشه و بالا میره .. اون قدر بالا که به فرشته ی محافظ دخترک میرسه .. زن ارزو میکنه که فرشته بتونه یه کاری بکنه و بعد صدای قدم های پشت در توجه زن رو به خودش جلب میکنه . زن صاف میشینه و براینفر بعدب و درد و دلاش اروم میشینه و یه لبخند بزرگ میزنه ‌‌.. :))

+حس میکنم یکم متن عجیبی شده ولی خب به درک '-' 

++ عنوان بی معنی به نظر میاد ولی کاملا با متن جوره باور کنید !

+++ همین به خدا '-' 

  • Parsoon :]

شاید نمیدونم :دی

مامانم همیشه میگفت گاهی وقتا درک کردن و فهمیدن بیش از حد مسائل نه تنها چیز خوبی نیست بلکه به شدت بهت صدمه میزنه و من میدونستم که حرفاش و نصیحتش مثل همیشه درستن و خب اون به عنوان یه مادر فقط میخواست از من در برابر صدمه دیدن محافظت کنه اما .. اما من چی کار میتونستم بکنم ؟ محافظت کردن از خودم ساده نبود . همه منو به این میشناختن که بیشتر از سنم میفهمم . دست خودم نبود . هر چیز کوچیکی مثل یه گرداب منو به درون خودش میکشید و من فقط غرق میشدم و خب چطور میشد کسی که غرق شده رو نجات داد ؟ قطعا نصیحت های مامانم قایق نجاتم نمیشدن بلکه فقط بهم حس امنیت میدادن تا من بتونم بین اون طوفانی که منو به سمت خودش میکشید زنده بمونم و مامان همیشه نگران بود . نگران بود نصیحت ها و دلگرمی هاش نتونن به من حس ارامش بدن . اون همیشه نگران بود . نگران من بود . نگران بزرگترین دخترش که زیادی میفهمید اما این فقط مامان بود که نگران بود . مدرسه و معلماش و دوست و اشنا فقط تشویقم میکردن ، فکر میکردن مایه ی افتخارشونم . فکر میکردن من یه نابغه ام ولی ایا من واقعا یه نابغه بودم ؟ نمیدونم .. شاید اره شایدم نه ولی حتی اگه یه نابغه بودم هم ، نابغه ی خوشحالی نبودم . من از اینکه زیادی میفهمیدم و درک میکردم متنفر بودم . از این متنفر بودم که وقتی دکتر نگاهش به برگه های ازمایش مادر بزرگ افتاد خیلی زود متوجه شدم که مادر بزرگ یه مشکل بزرگ و جدی داره .. از این هم متنفر بودم که وقتی بهترین دوستم تصمیم گرفت ترکم کنه از 1 ماه قبل همه چیز رو از توی نگاهش خوندم .. من .. من واقعا از این متنفر بودم که حقیقت همیشه زودتر ار بقیه کوبیده میشد تو صورتم . من متنفر بودم از فهمیدن هر چیزی و این وضعیت فقط ادامه داشت . همه فقط بلد بودن به خاطر خوب بودنم توی همه ی درسا و شرکت کردنم توی مسابقه های مختلف تشویقم کنن . همه فقط بلد بودن بگن من خوشبخت ترینم چون میتونم توی ازمون های ماهانه ی مدرسه درس ریاضی رو 100 بزنم . همه فقط بلد بودن از ظاهر قضیه قضاوت کنن و خب این واقعا کاریه که مردم بخش زیادی از عمرشون رو صرفش میکنن اما میدونی بعدش چی شد ؟ خب .. بعدش تو پیدات شد . یه ادم خیلی معمولی که همیشه سرش شلوغ بود و میگفت میخواد به رویاهای بزرگش برسه و یه برج بزرگ برای خودش بخره . میدونی ؟ راستش اولش بهت حسودیم شد . تو یه هدف داشتی وقتی که من هر اخر هفته بدون داشتن هیچ هدف مشخصی سرم لای کتابام بود و فقط میخوندم و حل میکردم و هیچ وقت هم نمیپرسیدم خب که چی ؟ هیچ وقت فکر نمیکردم برای چی انقدر زحمت میکشم ؟ چرا از خوابم میزنم و به ازمون روز بعد فکر میکنم ؟ درسته که من میفهمیدم .. خیلی خیلی هم میفهمیدم . میتونستم از هرکسی بهتر مسائل مختلف یا حتی احساسات ادما رو درک کنم ولی خب که چی ؟ من برای چی انقدر تلاش میکردم ؟ من یه هدف برای جنگیدن میخواستم و تو باعث شدی هدفمو پیدا کنم . میدونی ؟ من با تو حتی بیشتر از قبل فهمیدم و درک کردم . من فهمیدم که همه ی زندگیم توی کتابا و درسا و ازمون ها خلاصه نمیشه . من فهمیدم که چطور میتونم یه ادم دیگه رو با تک تک سلول های بدنم دوست داشته باشم . من با تو فهمیدم که میتونم توی تاریک ترین مسیرا خودم چراغ راه خودم بشم . من با تو فهمیدم که زندگی هنوزم قشنگیای خودشو داره و من .. من به خاطر همه چیز ازت ممنونم . من ممنونم که این همه چیز رو به من هدیه دادی و حالا من اینجام .. من اینجام برای جبران . من اینجام حتی با این وجود که میدونم سرت چقدر شلوغه . حتی با اینکه میدونم کارمندای شرکتت توی همون برجی که میخواستی دارن حسابی تلاش میکنن و توام به عنوان رئیس شون خیلی سخت کار میکنی . حتی اینم میدونم که این سخنرانی ای که کردم کلی از زمانت رو گرفت اما .. اما من اینجام . من اینجام که ازت بپرسم برای خوردن یه لیوان قهوه و داشتن یه مکالمه ی کوتاه تو روز و البته برای من .. منِ تو ، توی این برنامه ی شلوغ روزانه ات وقت خالی داری ؟ من اینجام که بگم دنیا پشت پنجره های دفترت هنوز جریان داره و زندگی اسون که نه اما سختم نیست . من اینجام که بگم زمان میتونه گاهی وقتا صبر کنه تا ما با هم حرف بزنیم . تا تو بشی همون ادم قدیمیو منی که هنوزم خیلی خیلی میفهمم بتونم تو رو با همون لبخندای بانمک و شیرین همیشگیت ببینم و شادی اروم اروم به تموم سلول های بدنم تزریق بشه .و خب میدونی چیه ؟ به نظرم زمان میتونه برای ما منتظر بمونه و همه ی اون پرونده های مهم هم میتونن یکی دو ساعت روی میزت خاک بخورن چون همه مون .. همه ی همه مون خصوصا منی که زیاد میفهمم و تویی که زیادی سرت شلوغه به استراحت نیاز داریم . اصلا بیا برگردیم به عقب و بشیم همون زوج عجیب و غریب گذشته ها . بیا برگردیم به اون پاییزی که از ته دل میخندیدیم . به همون پاییز که یاد گرفتم خودمو .. منی که همیشه زیادی میفهمید رو دوست داشته باشم . بیا برگردیم به همون پاییز . بیا برگردیم به همون پاییز و همونجا زندگی کنیم . بذار پرونده ها خاک بخورن و مهمونای مهمت از تاخیرت عصبانی بشن . بذار فک کنن دیوونه شدیم . بذار مثل قبلا هردوتامونو قضاوت کنن .. بذار یه بارم بقیه منتظرمون بمونن و فقط بیا برگردیم به اون پاییز و مثل قبل دستای منو بگیر .. دستای منو بگیر و تا ته ته مسیر دنبالم بیا .. بیا برگردیم به اون پاییز و طوری دستامو بگیر که دیگه گمش نکنی .. :)

+ ایم بک :>

++ ولی جدا اگه انقد به خودم سخت نگیرم تو نوشتن لذتش بیشتره ها :/

+++ پ.ن ام نمیاد XD

++++ ولی جدا به عنوان کاری نداریم مگه نه ؟ XDDD

  • Parsoon :]

شاید نامه ای به او ؟ :|

با اینکه هیچ گاه در نوشتن نامه خوب نبوده ام اما .. اما خبر امدنت به کره ی زمین ناچارم کرد دست به قلم شده و لااقل تلاش کنم نامه ای نسبتا مناسب تحویلت دهم .. زیرا نمیدانم مطلع هستی یا نه اما ما انسان ها کاملا با انچه تصورش را میکنی ، تفاوت داریم . ما .. خب ما کمی عجیب و غیر منطقی به نظر میرسیم اما خواهشم از تو این است که لااقل دست کم تو یک نفر ما را دوست داشته باش .. زیرا ما .. خب ما گاها با این وجود که موجوداتی اجتماعی هستیم تنها میشویم و تنهایی دردیست که روح را همچون گوش هایی که در حال شنیدن صدای سازی ناکوک باشند می ازارد و یقینا ازرده بودن روح سبب خستگی ای میشود ناتمام که وزنش تمام طول سال بر روی دوش هایمان سنگینی میکند و توانایی لبخند زدن را از ماهیچه های بی جان صورت مان میرباید . میبینی ؟ گفتم که با انچه که به نظر میرسد تفاوت داریم .. ما از انچه به نظر میرسد غمگین تر و خسته تریم اما از اعماق وجود تقاضا دارم که دست کم تو حرف هایمان را به دل نگیر . خستگی و اندوه سبب زدن حرف هایی میشود از جنس دروغ و صادقانه میگویم .. ما در کمال تاسف و به همان سادگی که اکسیژن را به درون ریه هایمان هدایت میکنیم دروغ را ارام ارام به خورد اطرافیان مان میدهیم . زیرا ما ذاتا ضعیف و خسته ایم .. ما از نزدن حرف هایی که در دل مان سنگینی میکنند خسته و بیماریم ‌و این بیماری همه را ضعیف کرده است . همه ضعیف و ناتوانیم در زدن حرف هایمان به یکدیگر  پس چنگ میزنیم به اخرین قطرات امیدمان .. چنگ میزنیم به اخرین قطرات امیدمان که دروغ میباشد ..
و دروغ دوای درد ماست .‌.. مایی که تضاد را دوست داریم .. و ما عادت داریم که حقیقت را برعکس انچه که هست بیان کنیم .. ما عادت داریم که در جواب احوال پرسی همیشه بگوییم که خوبیم و این در حالیست که عمیقا شکسته ایم و تکه پاره های وجود مان به طرزی نامشخص و در جایی نامشخص گم شده است :) و خب حالا که تو میخواهی به اینجا بیایی .. همه یمان را نادیده بگیر و خود واقعی ات باش .. زیرا ما عمیقا و از بن و ریشه ی انسان بودن مان خسته ایم از نقاب های رنگارنگ صورت اطرافیان ... ما خسته ایم از جعلی بودن مان .. از بودن ها و نبودن ها .. ما خسته ایم از قضاوت ها و حتی از هم .. ما حتی از یکدیگر هم خسته ایم .‌. پس تو .. وقتی که امدی لبخند بزن و همیشه حقیقت را بگو .. تو برای ما اولین باش .. انقلابی از تفاوت ها .. و سر راهت به اینجا سطلی پر از رنگ بخر و دنیایمان را رنگ بزن و روی دیوار هایش نقاشی کن .. که ما از همه ی خاکستری ها ، از همه ی غم ها و از همه ی تیرگی ها خسته ایم .. ما خسته ایم .. از همه چیز و همه کس .. و تو برایمان احتمالا همه چیز خواهی بود .. :) 

+ و منی که هنوزم باورم نمیشه بعد اون همه نوشتن و پیش نویس کردن .. تونستم یه متنی بنویسم که راضی نگه ام داره .. :""""""""

++ باید وسواسو بذارم کنار .. اما یه جورایی از تکراری بودن ک خوب نبودن متنام میترسم .. 

+++ ولی ما اینجا یکیو داریم که میگه : بذار تکراری بشن . خب که چی ؟ کی قراره مخالفت کنه ؟ کی جراتشو داره ؟ هرجور که راحتی همون درسته :") و هی یو تنکس فور دیس :"

++++ یاه .. از سری متنای ۲ صبحی .. XD 

 

 

 

  • Parsoon :]

اندر احوالات ۳ تا خل :| * همون بماند به یادگار های خودمون :"/ *

مامانم بعد از شنیدن اخبار روز از زبان من :سوالی که برام پیش میاد اینه که خب چرا هر سه تاتون * خودم و هستی و ترنم منظوره * توی وبای همدیگه نویسنده اید ؟ چه کاربردی داره ؟ 

من در حال باحال جلوه دادن قضیه : خب .. خب کارای جالبی میشه کرد .. ما در واقع میشه گفت خیلی کارای خفنی میکنیم .. اصلا  مطلبای هم رو ساپورت میکنیم و برای هم ویر استاری میکنیم .. خلاصه به هم کمک میکنیم و پشت همیم ‌‌@-@! 

واقعیت و چیزی که اون لحظه تو ذهنم میچرخه :

 

 

  • Parsoon :]
Designed By Erfan Powered by Bayan