a ghost story

پلی لیست بلند بالاش رو چندین بار زیر و رو کرد اما توی اون لحظه هیچ اهنگی اون قدری که قلبش رو اروم کنه غمگین نبود و همین جرقه ی کوچیک قلبش رو که انگار منتظر یه متحرک بود مثل یه خنجر عمیق که توی بند بند وجودش فرو میره ازار داد... و همین هم عصبیش کرد و باعث شد دوباره بزنه به سرش...اون قدری بزنه به سرش که بخواد برای بار سوم توی اون ماه بره سمت ظرفای کریستال و‌ توی دستاش خوردشون کنه بعدم از درد به خودش بپیچه و درحالی که با دستای زخمی و خونیش اشک های صورتش رو پاک میکنه با تلفنی تماس بگیره که تک تک تماس هاشو بدون مکث رد میکنه..برخلاف تصورش قرار نبود کسی براش دلسوزی کنه...واقعا هم دنبال ترحم نبود..فقط شکسته بود و تحمل این شکستگی بزرگ که مثل یه دره ی عمیق روی وجودش افتاده بود چیزی نبود که بتونه به تنهایی باهاش کنار بیاد ... به کمک نیاز داشت اما تنها کمکی هم که واقعا روی بودنش حساب میکرد ، کسی که تمام لحظه های زندگی رو براش معنی کرده بود ، کسی که باعث میشد بتونه احساسات عجیب و غریب و بدون ثباتش رو درک کنه ..‌دقیقا همون شخص فرشته مانند که خیلی ناگهانی به زندگیش اومد و همون قدر هم ناگهانی رفت ماه ها پیش رهاش کرده بود به حال خودش..و حالا اون یه پسر بچه ی کوچیک بود‌ که تو یه کشور بزرگ نااشنا ، اونم تو یه خیابون شلوغ و بزرگ مامانشو گم کرده بود...با همه ی این افکار مبهم ترجیح داد به نشستن لای اون خرده شیشه های کریستالی ادامه بده و بیشتر گریه کنه .. اون قدر گریه کنه که رد اشکاش بیشتر از خون سرخ رنگ دستاش جلوه کنن..برای خودش که میتونست تظاهر کنه دردش نیومده...برای خودش که میتونست ادای بچه کوچولو های تخسو دربیاره که بعد از زخمی کردن خودشون بلند میشن و تظاهر میکنن هیچ اتفاقی نیوفتاده...برای خودش که میتونست تظاهر کنه زخماش عمیق نیستن و قرار نیست اونقدری مزخرف باشن که بتونن اذیتش کنن..دست کم این طوری  میتونست برای یه بارم که شده ادای ادمای قویو دربیاره...واقعا میتونست تمام این کارا رو بکنه اگه دوباره توهم نمیزد اگه پسرکشو رو به روی صورتش نمیدید...اگه پسرکش که حضورش توی اون لحظه حاصل توهماتش بود لبخند نمیزد..اگه دلش اونقدر برای هاله ی چشمای عمیق مشکی رنگ پسرکش تنگ نشده بود..اگه دستای پر از خونش صورت اون توهم رو لمس نمیکردن .. اگه بند بند وجودش برای اغوش اون توهم تقلا نمیکرد..اگه فقط انقدر اون توهم زیبا و واقعی نبود..اگه فقط درد دستای لعنتیش برای یه لحظه راحتش میذاشت اگه انقدر توی اون توهم که خیلی ناگهانی بهش هجوم اورده بود غرق نمیشد شاید همه چیز طور دیگه ای تموم میشد...شاید مجبور نمیشد  تا مدت ها به جسمش که با چشمای اشک الود و دستای خونی درحالی که یه لبخند محو روی صورتش جای گرفته ، با یه غم عظیم نگاه کنه...شاید اون خونه انقدر تاریک و متروک نمیشد...شاید مجبور نمیشد تا ابد به اهنگای پلی لیست بی انتها و غمگینش گوش کنه...شاید روحش تا ابد توی اوی جهنم غمگین زندانی نمیشد..شاید مجبور نمیشد به جای تمام اغوشایی که دریافت نکرده بود جسم تنهای خودشو بغل کنه ...شاید اگه دست از تقلا برای لمس کردن اغوش اون توهم میکشید همه چیز طور دیگه ای تموم میشد....چیز قطعی ای وجود نداشت.. شاید هم همه چیز واقعا قرار بود همین قدر غمگین و دردناک پیش بره..اما به هر حال واقعیت هرچه که بود اون توهم ، پسرک داستان رو تا ابد توی شاید ترین شاید زندگیش اونم نه به عنوان یه ادم زنده بلکه به عنوان یه روح سردرگم غمگین قرار داد..و این شد داستان پسرک..داستان یه روح غمگین تا ابد  :) 

+ قرار نبود پستش کنم چون نگران بودم که فکرای بدی به سر بچه های کوچیک تر بیان بندازه اما خب...نتونستم چون وبلاگم برام شبیه دفتر نوشته هامه...اگه حالتون خوب نیست بیاید راجبش حرف بزنیم انجام دادن بعضی کارا که یهو به سرتون میاد اکثرا غلطه...یادتون باشه که ارزشمندید حتی اگه خودتونو باارزش نمیدونید :)

++ حال شخصیت این داستان خیلی خوب نبود و نیست درکش کنید اما ازش تقلید نکنید :)

+++ راستش بهش فک کردم و خب مهم نیست که این متن باعث میشه چه فکری راجب من بکنید +-+ بفرمایید راه باز و جاده ی قضاوت ها دراز :» 

+++ امیدوارم خوب باشید حال درونتون چطوره ؟ TT

  • Parsoon :]

...before‌‌

اگه دست از ادامه دادن بردارم و به پایان خودم برسم اون وقت میتونم بهت تکیه کنم ؟ میتونم جوری بهت تکیه کنم که انگار یه ادم نابینام با عصای سفید که بین یه جمعیت عظیم دنبال بوی یه ادم اشنا به اسم تو میگرده ؟ میتونم تظاهر کنم که انگار یه ادم نابینام که هیچوقت صورتت رو ندیده و نمیدونه موهای فرفریت زیر بارون چقدر خوش حالت تر به نظر میرسن؟ میتونم خودمو بزنم به ندیدن و اتفاقی از اسمون دنیای کوچیکم خودمو پرت کنم توی سیاهچاله ی مشکی چشمات ؟ میتونم توی تیرگی شون تجزیه بشم و در همون حین از ته قلبم به خاطر اینکه اونا سیاهچاله های توان لبخند بزنم ؟ میتونم از این فراتر برم و برات چیزی بیشتر از یه ادم معمولی باشم ؟ چیزی بیشتر از یه دختر تنها و خسته زیر بارون ؟ چیزی بیشتر از یه دوست..بیشتر از یه دیوونه ی عجیب..چیزی بیشتر از یه ادم افسرده و‌ اهنگاش..یعنی میتونم ؟ میتونم بیشتر از همه ی اینا باشم ؟ اصلا اجازه اشو دارم ؟ اجازه دارم خودمو بزنم به ندیدن تا دستات تبدیل بشن به عصای سفیدی که منو راهنمایی میکنن ؟ من...با همه ی کافی نبودنام..با همه ی عجیب بودنام..با همه ی معتاد کافئین بودنام..با همه ی همه ی اینا اجازه دارم برای تو باشم ؟ اجازه دارم بغلت کنم و اعتراف کنم که بیشتر از بوی بارون ، شکوفه های گیلاس و گربه های خیابونی دوست دارم ؟ اجازه دارم خودمو برای تو بدونم .. ؟ یعنی قبل از اینکه تموم بشم...قبل از اینکه برم و محو بشم...قبل از  اینکه خودمو غرق شده توی لایه های عمیق اب بدونم ...یعنی قبل از همه ی اینا من هنوزم تو رو توی زندگیم دارم ؟ تویی که انگار همیشه در حال حرکتی..انگار همیشه مایل ها با من فاصله داری..انگار هیچوقت اینجا نیستی و همین تو رو برای اونا میکنه..اونایی که من نیستن..اونایی که هیچ وقت من نبودن اما با همه ی اینا دستای من تا ابد برای تو مینویسن تا یه روز قبل از غرق شدنم پیدات بشه و بگیری شون .. و من برای تو مینویسم..توی دیگران..تویی که انگار هیچ وقت برای من نیستی :)

+ قالب کامل نیست عوضش میکنم اما الان نه

++ انتشار در اینده است نانای نای..پس من نیستم یونو XD

+++ اخرین امتحانمه بعدش میام جواب همه رو هم میدم کامنتا و و و :»

++++ از اون متنای یهوییه میدونید دیگه نه ؟

+++++ و یه چیزی...............کامنتای خصوصی رو نمیتونم جواب بدم تری اور هستی یه نگاه بندازید ببینید مشکل منه یا شما هم نمتونید ...سو اگه کامنت خصوصی دادید جوابتونو وقتی درست شد میدم قول خصوصا تو کالیستاااTTT 

  • Parsoon :]

death angel :)

ان سال بیشتر اوقات باران میبارید و فرشته از این وضعیت راضی نبود به هر حال او فرشته ی مرگ بود و طراوت باران حالش را از همینی که بود نیز بدتر میکرد...با وجود اینکه مدتی میشد پرسه زدن در خیابان های این کره ی خاکی کارش شده بود اما هنوز نتوانسته بود به ان حس زنده بودن و بوی خاک باران خورده عادت کند پس نهایتا در روز های بارانی همچون روحی سرگردان در خیابان های خیس قدم میزد و از انجایی که انقدرها بنده ی نافرمانی نبود طبق دستور جان موجودات زنده را میگرفت و نهایتا نیمه های شب پشت پنجره ی اتاق پسرکی پناه میگرفت و از پشت همان پنجره ی شیشه ای سرد ، مست ابی عمیق چشمانش میشد و در سکوت روحش روح او را در اغوش میکشید . همدردی ساده و کوچکی به نظر میرسید اما او فرشته ی محافظ یا چیزی شبیه به ان نبود .. او مرگ بود ، برای بعضی ترسناک و برای بعضی دیگر غم انگیز بود ... احساسات زیاد و عمیقی نداشت و روحی هم در چهره اش دیده نمیشد پس این حس او همدردی و محبتی ساده نبود . پسرک برای ان فرشته ی سیاه بال گویا خود بهشت بود .. بهشتی به پهنای ابی اسمانی ، که زیبایی اش را میپرستید .. بهشتی به پهنای توانایی سکوتش در برابر درد و به پهنای عشق .. عشق عجیب ، خام و احتمالا اشتباهش.. و برای فرشته این احساسات همه چیز بودند چون خودش هم به خوبی میدانست که هر ثانیه زنده بودنش کسی را به سمت اسمان راهی میکند و فرشته با همه ی سرد و بی حس بودنش از این بار ، خسته بود و حتی به عشقی عمیق هم گرفتار شده بود.. این عشق نمیتوانست برایش بهای خوبی به همراه داشته باشد چون عشق او کفر بود..اصلا چطور مرگ عاشق زندگی میشد ؟ این عشق اصلا ممکن بود ؟ فرشته هیچ نمیدانست و حتی به جز احساسش به ان پسرک تنها ، از چیزی مطمئن نبود..تا اینکه همه چیز در ان شب بارانی به خصوص ، به طرز عجیب و غم انگیزی برای روح خسته اش ارامش بخش به نظر رسید و فرشته احتمالا باید از همین میترسید.. این موضوع زمانی برایش روشن شد که در نهایت نیمه های شب دستوری دردناک به دستش رسید..خواسته ی سرنوشت از او برای ان شب بیهوده و غم انگیز مرگ پسرکش بود و او هم در ان لحظه تنها وسیله ای بود برای انجام خواسته ی سرنوشت...راه فراری هم وجود نداشت مگر اینکه کس دیگری را قربانی میکرد که بر خلاف قوانین و عدالت بود ... فرشته در کسری از ثانیه از ان دستور شکسته بود اما زمانی باقی نمانده بود نه برای فکر کردن و نه حتی برای سوگواری پس فرشته پسرک را روی پشت بام خانه درحالی پیدا کرد که خیس و بی پناه لبه ی نازک بام نشسته بود و زانوانش را در اغوش کشیده بود ..و در ان نیمه شب سرد تنها صدای هق هق می امد که هم نوا با موسیقی باران نواخته میشد ...فرشته فکر نکرد چون ان لحظه برایش پایان ان دنیا بود فقط بال های سیاهش را باز کرد و با لبخندی ملایم بر روی لبهایش در گوش های پسرکش زمزمه کرد : بیا از این دنیا پایین بپریم بیا تا دعوتت کنم به پریدن بیا خواسته ی سرنوشت رو براورده کنیم و با هم پرواز کنیم تا من فرصت کنم بین پرواز مون با بوسه های سیاهم روی لبای بی نقصت یه لبخند بزرگ بکشم ..
پس فرشته پسر را در اغوش کشید و همراهش پرید و تنها کسی که شاهد بوسه ی لطیف شان شد انعکاسی کوتاه در شیشه های سرد پنجره های خیس و باران خورده بود ....پسرک در انتظار مرگ بود اما تن نحیفش حتی برای لحظه ای هم زمین خیس کف خیابان را لمس نکرد...مثل هر وقت دیگری فکر کرد که شاید هنوز در خواب است... چون این فکر فکری بود که هر وقت چیزی برایش غیر قابل باور به نظر می امد از نردبان افکارش بالا میرفت و فرمان ذهنش را در دست میگرفت اما بعد ان بال های سیاه را دید ..بالهایی که همچون پیله ای دورش پیچیده و از اومحافظت کرده بودند.. بال هایی که هر لحظه محو و محو تر میشدند و فرشته ای که با لبخند به پسرکش خیره بود و انگار با هر نفس درد میکشید.. در ان لحظه فرشته بنده ای نافرمان بود..پس باید به جای پسرکش میرفت..میرفت و تنبیه میشد اما در عوض پسرکش زنده میماند..و همین برای فرشته کافی بود ..برای فرشته کافی بود که پسرک هنوز هر از چند گاهی لبخند میزد و نفس میکشید ..برایش دانستن این حقیقت که پسرکش هنوز امکان ادامه دادن داشت کافی بود.. پس پسرکش را از درون بال هایش بیرون اورد و ارام به درخت بلوط کنار خیابان تکیه داد بعد هم قبل از تمام شدن زمان کوتاهش پسرک را در اغوش کشید و برای بار اخر لب های بی نقصش را بوسید و قبل از ارام ارام محو شدنش با جریان باد یکی از پرهای بال بزرگ و پر ابهتش را بوسید و با ان پر سیاه روی صورت پسرکش لبخند کشید..لبخندی به پهنای دوست داشتنش...به پهنای عشق شان و به پهنای ابی موج دار چشمان پسر..فرشته برای اخرین بار لبخند ملایمی زد و با غم به چشمان ابی موج دار پسرکش خیره شد..فرصتش به اتمام رسیده بود پس لحظه ای بعد باد ملایمی وزید و فرشته به جای پسرکش همراه ان باد سرد پاییزی سفرش به انتهای سرنوشت را اغاز کرد .... :)

+ من گاو نیستم...فقط تا بعد امتحانا یکم شلوغم واسه همین بابت تمام کامنتایی که جواب ندادم عذر میخوام ...جوابشونو میدم قولل

++  میسپارم به خودتون که چطوری تصورش کنید عزیزانم..

+++ خواباتون زیبا +-+

  • Parsoon :]

عاشقانه ی او و سایه ها

غبار روی آینه اش را که روبید 

انعکاس همیشه خسته اش را دید که با عشق و از سر تظاهر برای چهره اش لبخند می کشید :))

________________

برگه ای از دفتر دلتنگی هایش ، دستانش را برید 

سپس نقره ای خودنویس کهنه اش برای سوگواری بر زخمان خونینش بوسه ای زد و نقره های جوهرش را گریست..

_________________

روی مبل اتاق خوابش برده بود

حس سرما که کرد غمش لحافی شد و خودش را روی تار و پودش کشید

________________

شمع روی میز را خاموش کرد 

شمع معطر با عطر ملایم باقی مانده اش او را تا حیاط دنبال کرد مثل معشوقه ای در انتظار یک توجه، یک نگاه :)

_______________

+ متنا بهم مربوطن با توجه به عنوان و خود متنا میخوام بدونم چه برداشتی دارید هیهی :)

++ قراره چیز کامل تری باشن اما میخوام بدونم تا چه حد مفهوم رو میرسونن یا اصلا چه برداشتی دارین ازش

+++ احتمال زیاد موقت باشه +-+ بای.

  • Parsoon :]

اندر احوالات خرزنی برای امتحان فیزیک

عقل ما بهمون میگه که میشه به سادگی باد لاستیک رو خالی کرد و خب خیلی چیز ساده و نرمالیه..ولی فیزیک این طوریه که اوکی چرا وقتی باد لاستیک را خالی میکنی هوای داخلش خالی میشه................................

پرت کردن خود به سمت برزخ فیزیکو ادامه دادن خرزنی.. *

  • Parsoon :]
Designed By Erfan Powered by Bayan