death angel :)

ان سال بیشتر اوقات باران میبارید و فرشته از این وضعیت راضی نبود به هر حال او فرشته ی مرگ بود و طراوت باران حالش را از همینی که بود نیز بدتر میکرد...با وجود اینکه مدتی میشد پرسه زدن در خیابان های این کره ی خاکی کارش شده بود اما هنوز نتوانسته بود به ان حس زنده بودن و بوی خاک باران خورده عادت کند پس نهایتا در روز های بارانی همچون روحی سرگردان در خیابان های خیس قدم میزد و از انجایی که انقدرها بنده ی نافرمانی نبود طبق دستور جان موجودات زنده را میگرفت و نهایتا نیمه های شب پشت پنجره ی اتاق پسرکی پناه میگرفت و از پشت همان پنجره ی شیشه ای سرد ، مست ابی عمیق چشمانش میشد و در سکوت روحش روح او را در اغوش میکشید . همدردی ساده و کوچکی به نظر میرسید اما او فرشته ی محافظ یا چیزی شبیه به ان نبود .. او مرگ بود ، برای بعضی ترسناک و برای بعضی دیگر غم انگیز بود ... احساسات زیاد و عمیقی نداشت و روحی هم در چهره اش دیده نمیشد پس این حس او همدردی و محبتی ساده نبود . پسرک برای ان فرشته ی سیاه بال گویا خود بهشت بود .. بهشتی به پهنای ابی اسمانی ، که زیبایی اش را میپرستید .. بهشتی به پهنای توانایی سکوتش در برابر درد و به پهنای عشق .. عشق عجیب ، خام و احتمالا اشتباهش.. و برای فرشته این احساسات همه چیز بودند چون خودش هم به خوبی میدانست که هر ثانیه زنده بودنش کسی را به سمت اسمان راهی میکند و فرشته با همه ی سرد و بی حس بودنش از این بار ، خسته بود و حتی به عشقی عمیق هم گرفتار شده بود.. این عشق نمیتوانست برایش بهای خوبی به همراه داشته باشد چون عشق او کفر بود..اصلا چطور مرگ عاشق زندگی میشد ؟ این عشق اصلا ممکن بود ؟ فرشته هیچ نمیدانست و حتی به جز احساسش به ان پسرک تنها ، از چیزی مطمئن نبود..تا اینکه همه چیز در ان شب بارانی به خصوص ، به طرز عجیب و غم انگیزی برای روح خسته اش ارامش بخش به نظر رسید و فرشته احتمالا باید از همین میترسید.. این موضوع زمانی برایش روشن شد که در نهایت نیمه های شب دستوری دردناک به دستش رسید..خواسته ی سرنوشت از او برای ان شب بیهوده و غم انگیز مرگ پسرکش بود و او هم در ان لحظه تنها وسیله ای بود برای انجام خواسته ی سرنوشت...راه فراری هم وجود نداشت مگر اینکه کس دیگری را قربانی میکرد که بر خلاف قوانین و عدالت بود ... فرشته در کسری از ثانیه از ان دستور شکسته بود اما زمانی باقی نمانده بود نه برای فکر کردن و نه حتی برای سوگواری پس فرشته پسرک را روی پشت بام خانه درحالی پیدا کرد که خیس و بی پناه لبه ی نازک بام نشسته بود و زانوانش را در اغوش کشیده بود ..و در ان نیمه شب سرد تنها صدای هق هق می امد که هم نوا با موسیقی باران نواخته میشد ...فرشته فکر نکرد چون ان لحظه برایش پایان ان دنیا بود فقط بال های سیاهش را باز کرد و با لبخندی ملایم بر روی لبهایش در گوش های پسرکش زمزمه کرد : بیا از این دنیا پایین بپریم بیا تا دعوتت کنم به پریدن بیا خواسته ی سرنوشت رو براورده کنیم و با هم پرواز کنیم تا من فرصت کنم بین پرواز مون با بوسه های سیاهم روی لبای بی نقصت یه لبخند بزرگ بکشم ..
پس فرشته پسر را در اغوش کشید و همراهش پرید و تنها کسی که شاهد بوسه ی لطیف شان شد انعکاسی کوتاه در شیشه های سرد پنجره های خیس و باران خورده بود ....پسرک در انتظار مرگ بود اما تن نحیفش حتی برای لحظه ای هم زمین خیس کف خیابان را لمس نکرد...مثل هر وقت دیگری فکر کرد که شاید هنوز در خواب است... چون این فکر فکری بود که هر وقت چیزی برایش غیر قابل باور به نظر می امد از نردبان افکارش بالا میرفت و فرمان ذهنش را در دست میگرفت اما بعد ان بال های سیاه را دید ..بالهایی که همچون پیله ای دورش پیچیده و از اومحافظت کرده بودند.. بال هایی که هر لحظه محو و محو تر میشدند و فرشته ای که با لبخند به پسرکش خیره بود و انگار با هر نفس درد میکشید.. در ان لحظه فرشته بنده ای نافرمان بود..پس باید به جای پسرکش میرفت..میرفت و تنبیه میشد اما در عوض پسرکش زنده میماند..و همین برای فرشته کافی بود ..برای فرشته کافی بود که پسرک هنوز هر از چند گاهی لبخند میزد و نفس میکشید ..برایش دانستن این حقیقت که پسرکش هنوز امکان ادامه دادن داشت کافی بود.. پس پسرکش را از درون بال هایش بیرون اورد و ارام به درخت بلوط کنار خیابان تکیه داد بعد هم قبل از تمام شدن زمان کوتاهش پسرک را در اغوش کشید و برای بار اخر لب های بی نقصش را بوسید و قبل از ارام ارام محو شدنش با جریان باد یکی از پرهای بال بزرگ و پر ابهتش را بوسید و با ان پر سیاه روی صورت پسرکش لبخند کشید..لبخندی به پهنای دوست داشتنش...به پهنای عشق شان و به پهنای ابی موج دار چشمان پسر..فرشته برای اخرین بار لبخند ملایمی زد و با غم به چشمان ابی موج دار پسرکش خیره شد..فرصتش به اتمام رسیده بود پس لحظه ای بعد باد ملایمی وزید و فرشته به جای پسرکش همراه ان باد سرد پاییزی سفرش به انتهای سرنوشت را اغاز کرد .... :)

+ من گاو نیستم...فقط تا بعد امتحانا یکم شلوغم واسه همین بابت تمام کامنتایی که جواب ندادم عذر میخوام ...جوابشونو میدم قولل

++  میسپارم به خودتون که چطوری تصورش کنید عزیزانم..

+++ خواباتون زیبا +-+

  • Parsoon :]
يكشنبه ۱۲ دی ۰۰ , ۰۱:۴۲ 𝐵𝑒𝑙𝑙𝑎 𝑳.𝑺

اعتراف کنم اولین متنی بود که اشکمو در آورد؟پرسون این نامردیه...این زیادی قشنگه:))))))))

مرگ عاشق زندگی شده بود.."))))

+میشه کتاب بنویسی؟:"))لطفا یه روز بنویس:')))

+شبتم بخیر")

واعی بلا کامنتای تو منو به معنای واقعی کلمه نابود میکنن...قلبم...میدونی وقد باعث خوشحالیمه این ؟ جکجوحپخپهدتذتر
+ میشه انقد اکلیلی نکنیم ؟ هارتم جوابگو نیست..اما یه روز انجامش میدم تو نوشتن داستانای بلند خوب نیستم اما خب تلاشمو میکنم TTTT
+ عصرت گرم و خوشگل

خیلی قشنگ بود.. خیلی قشنگ بودددددددد TT

مثل آیمی ؟ :))

عر:)

گمشو بابا با اون متنای بی نقص کافیت چطوری روت میشه بیای برام عر بزنی ؟

خدایا تو و هستی چرا باید توی 24 ساعت جفتی باهم با متناتون اتک بزنین بهم اخهه

TTTTT برو بمیر تو اونی بدی هستی...حق نداری این طوری راجبم حرف بزنی که پاستیل ببینم همه جا رو

ولی بیشتر از خودم دلم برای ترنم میسوزه..

اون از اولش با این نوشته های شما زندگی کرده و واقعا بچه با این حجم از زیبایی و هارت بروکن کنندگی چجوری دووم اوردهTT

XDDDDD چه کامنت معصومانه ای خواهر....
جمعه ۲۴ دی ۰۰ , ۱۳:۴۶ 𝑬𝒍𝒍𝒊𝒏 ..

این.. حیلی قشنگ بود

مثل کامنتت TTTTTT

آره.. مثل آیمی TT

ولی دیگه چیزیو با آیمی نسنجین.. کلی زور زدم تا جواب دادم TT

...........داداش اون ایمی بود نه آیمی....ولی چشم......

برو یه بار بخون.. به خدا آیمیه.. XD

شت............

چرا منو به اشتباه میندازین.. چرا با احساسات من بازی میکنین.. چرا باعث میشین فک کنم سوتی دادم.. محصای بی ادب T^T

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan