HBD my chocolate cookie

اهم.
طبق معمول در ابتدای هر انچه که هست باید عرض کنم که من واقعا توی این کارا خوب نیستم اما همه مون برای یه سری چیزا تفاوت قائل میشیم نیست؟ من امروز اینجام تا علارغم مخالفات بستی گرامی مون تولد مهربون ترین جغد دنیا رو تبریک بگم^^ خب هیچ وقت نفهمیدم شکیبا چطوری وارد زندگی مون شد اما احتمالا به عنوان بهترین اتفاق یهویی که افتاد تا ابد ازش یاد کنم چون اون مهربون، باهوش و خیلی ارزشمنده. شکیبا کسیه که دلت میخواد تا ابد باهاش حرف بزنی و هیچ وقت واقعا باعث نمیشه حس کنی کافی نیستی یا هر حس منفی ای ازش بگیری. اون بهت اعتماد به نفس میده و حرفایی رو میزنه که دوست داری بشنوی پس چطور میشه دوستش نداشت؟ چطور میشه از اینکه دوستمونه خوشحال نبود؟ چطور میشه بودنش رو جشن نگرفت؟ پس شکیبا با اینکه میدونم این دقیقا اون چیزی نیست که میخوای اما اهمیتی نمیدم چون میدونی؟ ادم دیگه کی میتونه بگه که چقدر ممنون و متشکره و چقدررر از اینکه باهات دوست شده خوشحاله؟ به نظرم روز تولد روزیه برای یاداوری اینکه چقدر به ادما اهمیت میدیم و از وجود داشتن شون خوشحالیم شبیه یه شارژ دوباره برای یه سال دیگه است پس این رو ازم بپذیر شکیبا.به هر نحو میخوام بدونی که مهم نیست چی فکر میکنی بی نهایت برام ارزشمند و دوست داشتنی ای و از اینکه توی دایره ی ادمایی هستی که بهم حس امنیت میدن چقدر ازت ممنونم امیدوارم سن جدیدت یه راهی باشه برای اینکه بیشتر شکیب باشی و این بیشتر شکیب بودنت باعث بشه ببشتر و بیشتر خودت رو دوست داشته باشی. امیدوار کلی اتفاق خوب و لبخندای بزرگ گوشه و کنار سن جدیدن وایساده باشه تا بگه بوو شکیبا این منم خوشبختی جدیدت! و همین طور امیدوارم انقدر عمر کنی که موهای سفیدت رو برات ببافیم. دوست دارم شکیبا و برات بهترین و محشرترین ۱۷ سالگی قرن رو ارزو میکنم.کیک یادت نره بای بستی‌.

+ پیکوی عزیز باهام راه نمیاد اون عکس بنگ چان رو ازم بپذیر

++ شکیب کیک ندی کیت میکنمTTXD

  • Parsoon :]

Mint green

میدونی؟ پرسیدن حالم توی یه تکست یه کلمه ای میتونست خیلی چیزا رو عوض کنه آبی..ولی چیزی عوض نشد چون تو هیچ وقت اون تکست رو نفرستادی..به جاش بهم فهموندی که چقد همه چیز بدون من بهتر پیش میره و چقدر نبودن من چیزی رو توی زندگیت عوض نمیکنه..اما آبی..من تمام مدت منتظرت نشسته بودم و از پنجره خیابون خیسی رو نگاه میکردم که میتونست من رو به تو برسونه..من واقعا منتظرت موندم..من واقعا فکر کردم ادم خوبه ی قصه مون تویی..پس دقیقا چیشد؟مگه ادم خوبای قصه ها همون موجودات مهربون و فوق العاده نبودن که نمیتونستن به کسی اسیب بزنن؟ پس چطور تو..ادم خوبه ی قصه ی احمقانه مون تونستی انقدر به من اسیب بزنی؟ انقدر که وقتی رفتی یه نگاه به خودم توی اینه انداختم و حس کردم روحم سلاخی شده و خونریزیش هیچ جوره بند نمیاد..احساس کردم نجات یافته از یه سانحه ی بی رحمانه ام..چیزی مثل ترور دسته جمعی..چیزی مثل  قتل عام..احساس کردم دنیای وجودم رو کشتی و من، صاحب اون سرزمین رو زنده گذاشتی تا خونه ی ویران شده ام رو ببینم و براش اشک بریزم . در همین حین خودت هم مثل یه دیوونه به من ، کسی که دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت میخندیدی.. حتی تصورش هم تاریک و غم انگیزه آبی‌‌.. نظرت چیه؟ بی رحمانه نیست؟ چون هست ابی. واقعا هست و تو ، توی چنین حالتی رهام کردی..توی یه دنیای خونی اون هم درحالی که من تنها بازمانده بودم..و برعکس تصور مردم..برعکس چیزی که به نظر میاد..برعکس تصورات احمقانه ی اطرافیان..من دیگه دوست نداشتم ابی..تو هنوز ابی من بودی ولی من دیگه دوست نداشتم چون این دوست داشتن نبود..اصلا چطور میشد عاشق بود؟ تو قاتل وجود من بودی..دستات خونی بودن و سرخی اون دستا متعلق به وجود من بود..اون خون، خون من بود..خون تنها سبز نعناییت..اوه صبر کن ابی..بیا سریع از همه چیز رد نشیم چون برای من روند ترمیم زخم ها اصلا سریع وخوشایند نبود..خب کجا بودیم؟ درسته..سبز نعنایی..اصلا یادت هست اون روز رو؟ لیوان موهیتو رو بین دستام میچرخوندم و پشت سر هم تکرار میکردم که هیچ چیز نمیتونه جای ترکیب لیمو و نعنا رو توی قلبم بگیره و توی ذهنم تو رو از هیچ چیز جدا میکردم..چون توی قلب طلسم شده ی من..تو بالاتر از تمام چیز هایی بودی که دوستشون داشتم مهم نبود که بحث ، بحث ترکیب بود یا چندین و چند صد نفر ادم. تو بین تمام علاقه مندی های من مورد علاقه ترینم بودی..و تو وسط همه ی این افکار با اون لبخند مرموز همیشگی گوشه لب هات با صدای اروم عمیقت صدام کردی سبز نعنایی. درسته این لقب از اونجا شروع شد و تا اخرین روز هم لقب مورد علاقه ات برای صدا زدن من باقی موند... طوری که وقتی اخرین بغلت حین اخرین خداحافظی مون رو بهم میدادی زیر گوشم زمزمه کردی فردا..فردا همه چیز بهتر میشه سبز نعنایی..فردا خیلی زود میاد و از بین تمام کلمات احمقانه ات ، اغوشت ، صدات و حتی عطرت تنها چیزی که به گوشم اشنا اومد همین سبز نعنایی بود..علت اشنا نبودن همه چیز این بود که همون جا توی اخرین بغل خدافظیمون من مطمئن بودم که تو ابی نیستی. تو ابی من نیستی..ابی من بهم اسیب نمیزد ولی تو زده بودی و میدونی؟ بعد از اون من خیلی جدی به این فکر کردم که شاید تو از اول هم ابی من نبودی. شاید من تو رو به اشتباه انتخاب کرده بودم چون ابی برای روح الوده ات زیادی نبود؟ بهتر نبود الوده ترین ابی صدات کنم؟ ببینم..ابی این لقب جدید رو ازم قبول نمیکنی؟ تا جایی که یادم هست قبلا همیشه القاب جدیدت رو دوست داشتی..اما همه چیز عوض شده نه؟ اصلا میدونی چرا اوضاع این طوری پیش رفت؟ چون دستای خوش تراش طلسم شده ات دورش حلقه زد و موهای بنفشش رو بهم ریخت..پس در اصل از دستات شروع شد ابی..همه چیز از دستات شروع شد..همه چیز همیشه از دستات شروع میشه..انگار دستات خورشید کهکشانمون باشه و بقیه مون چند تا سیاره..چون قصه ی من و تو از همین دستا شروع شد و اون طور که فهمیدم قصه ی تو و بقیه هم همین روال رو پیش میگیره..پس قصه ی تو و اون رو هم همین دستا شروع کرد و تو همون شب لب هاش رو بوسیدی..لب هایی که لب های من نبودن رو..شب برگشتی خونه و بهم گفتی دوستم داری و صدام کردی ستاره ی کوچولو و خسته..چند هفته بعد همراهش دیدمت.. از کنارت زد شدم و تظاهر کردم نمیشناسمت اما چند ساعت بعد  زنگ زدی ابی..گفتی قضیه اون طور نیست که به نظر میاد اما من احمق نبودم..هیچ وقت احمق نبودم فقط فکر میکردم دوست دارم و رها کردنت مثل سلاخی کردن روحمه و بود. ابی، رها کردنت واقعا سلاخی روحم بود اما بودنت مرگ بود. من با بودنت علاوه بر روحم همه چیز رو از دست میدادم فقط اون موقع برای فهمیدن این موضوع زیادی درونت غرق بودم پس تظاهر کردم همه چیز عالیه و من نمیدونم چرا دیر به دیر زنگ میزنی..اما دوباره اتفاق افتاد..دوباره و دوباره و دوباره..و من رفتم ابی..یادت هست؟ بغلت کردم و اشکام هودی مشکیت رو خیس کرد . کنار گوشت زمزمه کردم ازت متنفرم و نبودم. دروغ گفتم ابی . دروغ گفتم...فکر میکردم همه چیز واقعا تموم شده اما تو نذاشتی که برم..دنبالم گشتی و پیدام کردی..بارون میومد پس چتر مزخرف مشکیت رو بالای سرم نگه داشتی و بغلم کردی..تظاهر کردی بی گناه ترین ادم دنیایی که غمگین و تنهامونده و توسط تمام کسایی که میشناخته رها شده و نبودی ابی..تو گناه کار ترین بی گناه دنیا به حساب میومدی..و کسی ترکت نکرده بود..منطقی نبود که غمگین باشی چون اگه واقعا به رفتن من اهمیتی میدادی موهای ابیم رو با موهای بنفشش جایگزین نمیکردی..اگه واقعا اهمیتی میدادی نمیرفتی ابی..هیچ وقت نمیرفتی..بعد از اون چند ماه ازت خبری نشد..اما یه روز زنگ در خونه رو زدی و وقتی در باز شد شروع کردی به گریه..طوری رفتار میکردی که انگار زندگی مون یه نمایش تئاتر مزخرف بود و ما هم فقط یه مشت بازیگر بودیم و میخواستیم دیالوگ مون رو بخونیم و سریع تر صحنه رو ترک کنیم..طوری رفتار میکردی انگار همه ی این دردها رو واقعا حس نمیکنیم اما میکردیم..ما حسشون میکردیم ابی‌..هردومون..به هر حال اون روز اومدی که واقعا خدافظی کنی و بعد اون اغوش گرم رو یادمه ابی..اون اغوش گرم خدافظی رو..به عنوان اغوش اخر بهم گفتی دوستم داری و از فردا گفتی..از اینکه فردا چقدر روز بهتریه و وقتی فردا از راه برسه حالم بهتر میشه..و من فقط ازت میخواستم که بری..میخواستم نبینمت..میدونستم که دختر کوچولوی بنفشت جایی زیر همین اسمون ابی منتظرته..و باید میرفتی ابی..باید میرفتی..پس از بغلت جدا شدم و در رو محکم بستم. بهت گفتم که بری و به خودت فکر کنی..ده دقیقه بعد تو ساختمون رو برای اخرین بار ترک کردی و دیگه ندیدمت. دیگه هیچ وقت ندیدمت ابی..و کاش اصلا نیومدی که بخوای بری..کاش اون روز دستات رو نمیدیدم..کاش بهم لقب نمیدادی..کاش موهای کوتاه ابیم رو بهم نمیریختی..کاش نمیدیدمت ابی..چون تو یه دروغ بزرگ بودی وسط حقیقت زندگی من..تو و داستانت همش یه قصه ی شیرین بودین برای به خواب سپردن یه بچه ی احمق مثل من..و من عاشق این قصه ی احمقانه بودم ..من عاشقش بودم چون تو بخشی از اون بودی اما همه ی قصه ها یه روزی تموم میشن و قصه ی تو این طوری تموم شد.. غمگین ، مزخرف و پر از نفرت..پر از خون..پر از رنگ مورد علاقه ی جدیدت بنفش..اما بعد از یک سال همه چیز تموم شد. یه عالمه برات گریه کردم ابی..انقدر گریه کردم که هر لحظه ممکن بود خودم هم ابی بشم اما همون طور که گفته بودی..فردا از راه رسید..و امروز خیلی فرداست..خیلی زیاد..و این منم..کسی که دیگه سبز نعنایی کسی نیست..و نمیدونم از شنیدنش خوشحال میشی یا نه اما این قصه ی ماست. قصه ی یه عوضی ابی و یه‌ دیوونه ی سبز نعنایی..

+ مهم نیست چی بشه تو تا همیشه یکی از مایی..ما ادمای صبوری نیستیم ولی منتظرت میمونیم..^^ 

++ بعد از یه مدت که به نظر خودم زیاد میاد سلام..

+++ توی اینجا نوشتن ادم بی ثباتیم.و این یه حقیقته اما برای شروع دوست داشتن متن های کوچولو موچولوم این اولین قدمه.

++++ باید یه دستی به سر و روی قالب بکشم. ای نو.

+++++ بیاید زنده بمونیم حتی با اینکه دنیا جای خیلی فوق العاده ای برامون نیست‌.لاو یو ال3>

  • Parsoon :]
Designed By Erfan Powered by Bayan