TO MY ONLY HABIJ (HBD & INA)

میدونی؟ ۶ سال پیش وقتی برای تولدت دعوت مون کردی خونه تون حتی فکرش رو هم نمیکردم که سال بعد یا سال بعدش همدیگه رو یادمون بیاد..من از اون ادما بودم و هستم که هرچقدر هم اجتماعی باشن و بتونن با بقیه گرم بگیرن هیچ دوست صمیمی کوفتی ای توی زندگی شون ندارن چون فکر میکنن همه قراره یه روزی برن پس وابستگی و صمیمیت زیاد برای چیه؟ اما ۶ سال بعد همون ادم میشینه روی تختش و حتی یادش نمیاد که چیشد و چطور گذشت که با یه ادم انقدر صمیمی شد؟ من که حافظه ام ماهی ترینه..تو یادت هست؟ که چیشد و چه اتفاقی افتاد؟ این قصه رو صد بار تا الان تعریف کردم اما واقعا همه چیز خیلی یهویی بود انگار یه روز از خواب پاشدیم و رفتیم که دوست هم بشیم اما علت مشخصی پشتش وجود نداشت..شاید فقط خیلی احمق بودیم و شاید هم علتش هاله های اطرافت بودن هوم؟ یه هاله ی رنگی رنگی خیلی خیلی تو چشم..هاله ی بقیه به استثنای تو (و ترنم که داستانش جداست و توی قلب جفت مون جا داره) یه رنگ معمولی بود که نهایتا شبیه یه ستاره ی گمشده توی شب سو سو میزد اما هاله ی تو خیلی واضح بود انگار داشت میگفت لعنتیا من یه ادم خاص خفنم....فکر میکنم همین بود که باهات دوست شدم یعنی خب اگه واقع بین باشیم احمقانه یا معقول داستان مون همین طوری شروع شد..و درسته که شروع ماجرا رو خیلی خوب بادم نیست اما بعد از اون رو تماما..واقعا تماما یادمه..چون‌ خاطره هامون شبیه یه نوار از خنده های چند تا دیوونه است..حتی با اینکه گاها ما غمگین ترین ادم های این حوالی به حساب میومدیم اما بازم هیچ وقت حس نکردم که دلم میخواد نوارمون رو از توی دستگاه دربیارم تا دیگه به پخش شدن ادامه نده میدونی چی میگم؟ ما دوستای بی نقصی نبودیم هیچ وقت چون هیچ ادمی نیست که بی نقص باشه و ما هم چند تا ادم معمولی بودیم دیگه نیست؟ با همه ی اینا من دوست دارم که نوارمون انقدر بچرخه و بچرخه و بچرخه که خودش سرگیجه بگیره پس بیا همینجا بمونیم باشه؟ بیا انقدر ادامه بدیم که من یاد بگیرم تولدت رو معمولی تبریک بگم و همه ی حرفامو نذارم توی متن تبریک تولدت..بیا انقدر ادامه بدیم که دیگه نتونیم کیک تولد بخوریم چون پامون خیلی لب گوره و وقتی هم افتادیم توی گور کوفتی بیا بازم ادامه بدیم..چون میدونی؟ خوب یا بد ما یاد گرفتیم اگه دنیا جای سخت و مزخرفیه برای هر سه تامون سخت و مزخرف باشه و همینم بود واقعا..ما یاد گرفتیم ادامه بدیم چون همیشه حواسمون به همدیگه بود حتی با اینکه مدت ها همدیگه رو حضورا ندیدیم.. پس لطفا بیا یاد نگیریم این جمله ی مزخرف رو «که  هی میتونیم تکی هم این راه رو بریما» باشه؟ بیا بزرگ بشیم هستی و یه روز تولدت رو توی یه مسافرت دسته جمعی به جایی که دوست داریم جشن بگیریم و بیا خودمون باشیم باشه؟ حالا که حرفامو زدم میخوام واقعا تولدت رو تبریک بگم. میخوام برات ارزوی موفقیت کنم و ارزوی روزایی که دیگه ناراحتت نکنن..میخوام برات ارزوی یه عالمه دوستای خفن کنم و ارزوی داشتن حق انتخاب توی یه سری چیزا که فک کنم خودت بدونی؟ و درنهایت برات ارزوی لبخند واقعی رو دارم درست مثل هرسال اما امسال بیشتر چون لبخندامون جدیدا کمرنگ تر شدن ولی این هنوز ماییم نیستیم؟ درکل امیدوارم که سن جدیدت انقدر فوق العاده باشه که نخوای تموم بشه..امیدوارم بعدا..یه روز که دور هم جمع شدیم تا راجب ساحره های کوفتی زندگیمون حرف بزنیم و از خنده نابود بشیم بهمون بگی که هی دیوونه ها شاید باورتون نشه اما ۱۶ سالگی واقعا بهترین سال کل زندگیم بود^^ دوست دارم و لطفا تا همیشه..تا روزی که موهامون همرنگ برف بشه و مثل احمقا بریم سبزش کنیم ، (یا هر رنگی که زن بالغ اون موقع مون تصمیم میگیره) هستی مون باقی بمون چون اگه قرار باشه بین بهترین هستی های دنیا انتخاب کنم با اختلاف خیلی زیاد تو مورد علاقه ترین ، خوشگل ترین ، مهربون ترین و دوست داشتنی ترین هستی دنیایی...پس تولدت مبارک بهترین هستی دنیا.‌ خوب باش و خوب بمون^^
+ دقت کردی هر سال به ساحره ها اشاره میکنم؟ 
++ با این حال جدی میگم چیز خاصی تو زندگی مون نیستید ولی ما عادت داریم به سوژه های سمی زندگی مون اشاره کنیم چون هر سری روح مون شاد میشه واقعا XD ( الان شبیه این دختر قلدرای توی سریالای تینیجری امریکایی شدم) 
+++ واقعا نیازی نبود انقدر چرت و پرت بگم ولی اگه واسه تو موعظه نکنم واسه کی بکنم؟
++++ پیکو منو راه نمیده وگرنه واقعا میخواستم برات یه عکس سم بذارم.مثلا یه میم.XD اما متاسفانه خدا واقعا یار و یاورته رفیق.

  • Parsoon :]

Blue story

من عاشق ابی بودم. یادت میاد؟ چون به هر حال تو همونی بودی که وقتی این موضوع رو فهمیدی قبل از دیدار بعدی مون موهات کاملا ابی شده بودن..موهات ابی شده بودن..اونم ابی اقیانوسی..موهات شده بودن همرنگ برکه ی روحم که بعد از بغلت مکان مورد علاقم برای مخفی شدن بود..اما با این همه،من دلتنگ موهای خودت بودم..موهای مشکی و صافت‌ که همرنگ شب بودن..همرنگ ابروهای خوش حالتت بودن که چون خیلی دوستشون داشتم همیشه دیوونه خطابم میکردی..من عاشق رنگ ابی بودم..عاشق موهای ابی بودم..من حتی خودمم ابی بودم اما این تو بودی نه؟ این تو بودی با هاله های صدفی رنگ اطرافت و عطر کارامل نمکیت..این تو بودی نه من...و من میخواستم که خودت باشی چون مگه من به اندازه ی کافی برای جفت مون ابی نبودم؟ غم روح من برای جفت مون کافی نبود؟ چون ابی رنگ مورد علاقه ی من بود و  همین طور غمگین ترین بخش روحم..ابی گذشته ی من بود..چیزی که غمگینم میکرد اما چون من رو به تو رسونده بود هیچ وقت سعی نکردم از وجودم پاکش کنم..اما نمیخواستم این ابی بخشی از اینده ی تو هم باشه.. چون من میخواستم همیشه لبخند بزنی..نه از اون دست لبخندات که برای روزای ابی کنار گذاشته بودی..نه!..من میخواستم لبخندات شبیه اینه ای باشن از روح شفافت..و من فقط میخواستم که خودت باشی..کارامل نمکی و هاله ی صدفی..میخواستم روحت که یه مرداب کهنه بود مکان امن جفت مون باشه..من نمیخواستم مرداب کهنه ات تبدیل بشه به یه تونل بی انتها و پر از خالی که با نئون ابی پوشونده شده..من میخواستم تو اگه یه مردابی برای زوج های مرموز..همون مرداب باقی بمونی..میخواستم اگه یه روزی تبدیل به یه خاطره ی محو شدم بتونی مردابت رو از برکه ی کوچیک و ابی روحم جدا کنی..من میخواستم تو ، تو باشی..چون من تو رو، به خاطر تو بودنت دوست داشتم..به خاطر مرداب بودنت..برای من مهم نبود که مردم روح خسته ات رو دوست ندارن..من عاشق همین روح خسته شده بودم..عاشق بوی شیرین و شورت..عاشق موهای مشکیت..عاشق دستای خوش تراش بوسیدنیت..عاشق تمام چیز هایی که توی خودت نقص میدونستی..عاشق وجود داشتنت..عاشق درخشش چشمات وقتی بچه گربه ها بهت اعتماد میکردن..عاشق غرغر کردنات..عاشق خط چشم های صاف و گربه ایت..عاشق عطر مورد علاقت که بوی لیموی تازه میداد..من عاشق بودنت بودم..بودنت کنار من به عنوان مرداب خسته ی کوچولوم..پس من بدون موهای ابی اقیانوسی..بدون هودی و کاپشن های جدیدت که توی طیف رنگ ابی خلاصه میشدن..بدون یه ذره ابی بودن وجودت..دوست داشتم..من نمیخواستم که ابی باشی..میخواستم هاله ی وجودت رو برام حفظ کنی..میخواستم بهم ثابت کنی من اون کسی نیستم که ادما رو ابی و غمگین میکنه..میخواستم بهم بفهمونی که ابی بودنم به بقیه سرایت نمیکنه..بهم بفهمونی شبیه یه بیماری مسری نیستم..میخواستم تو،تو باشی تا به هردومون ثابت بشه کافی و کاملیم.. تا بهمون ثابت بشه لازم نیست برای دوست داشته شدن خودمون رو عوض کنیم..برای همین اون صبح..زیر سایه ی درخت بید بزرگی که روی تپه ی پشت خونه بود..دستت ، اون اثر هنری غیر قابل توصیف رو بوسیدم و سرم رو روی شونه ی ظریفت گذاشتم..موهای بلندت درحالی که هنوز رگه هایی از ابی اقیانوسی بین شون باقی مونده بود روی صورتم رو پوشونده بودن و عطر لیمویی مورد علاقت ریه هام رو پر کرده بود..همونجا بود که توی گوش های کوچولوت زمزمه کردم که چقدر دوست دارم بدون اینکه نیاز باشه برام  یه موجود ابی باشی.. و بعد وقتی زمزمه های خالصانه ام رو تموم کردم اشکای کوچولوت رو دیدم که اروم روی گونه های سفیدت چکیدن و بعد در همون حین خندیدی.. این واکشن دفاعی بدنت نسبت به تمام احساسات ابی دنیا بود..اگه غمگین میشدی حتی بیشتر از همیشه میخندیدی..شاید برای همین بود که مرداب بودی نه؟ شاید مرداب بودنت برای کشتن تمام احساسات ابی توی قلبت بود؟ نمیدونم..شایدم فقط برای این بود که برای من بشی..برای یه برکه ی کوچولوی ابی..اما به هر حال هرچی که بود انگار قانع شده بودی..چون بعد از اون دیگه حرفی از ابی نزدی..دیگه تلاش نکردی که ابی باشی و صورتت فریاد میزد که از چیزی رها شدی..پس بهت گفتم مرداب کوچولوی من..خوشحالم که دوباره اینجایی..و تو بیشتر خندیدی..خنده ات یه واکنش دفاعی دربرابر ابی وجود من نبود..واقعی بود..همون خنده ای بود که میخواستم روی لبات باشه..همون که قرار بود اینه ای باشه برای روح شفافت..اما با این حال سرم رو از روی شونه ی ظریفت برداشتم و شبیه بچه های گیج و سردرگم به چشمای درشت مشکی رنگت خیره شدم..دستت رو بالا اوردی و موهای شلخته و فرفریم رو از صورتم کنار زدی . به چشم های نگرانم خیره شدی و فقط زمزمه کردی : ابی ترین برکه ی من، مگه خسته ترین مرداب این حوالی میتونه خونه ی امن دیگه ای به جز تو، برای رفتن داشته باشه؟ و بعد اغوشت رو برام باز کردی..نترسیدی که ممکنه دوباره ابی بشی..نترسیدی مثل یه بیماری مسری باشم..چون این دوست داشتن بود..تنها حس غیر ابی ای که من هم حسش میکردم..

+ نمیدونم چرا یهو انقدر پرکار شدم :|..‌‌‌‌‌

++ به هر حال وایبش مورد علاقمه و اینکه نوشتمش خوشحالم میکنهه

++ حرف خاص دیگه ای برای گفتن ندارم فقط گود مورنینگگ

  • Parsoon :]

In her place

میدونم که چیز هایی هست که تحت کنترل من نیست اما اگه دیگه نتونم یه سری چیزا که تحت کنترلن رو کنترل کنم چی؟ از بهم خوردن برنامه ام متنفرم. چرا انقدر خسته به نظر میام؟ واقعا خسته ام؟ نمیدونم. باید به خودم میگرفتم؟ چرا برام مهم نیست؟ اصلا باید مهم باشه؟ به نظرم که هرچیزی ارزش اهمیت دادن نداره. میدونم که ابی نیست اما انگار که با مداد رنگی طلایی برای قهوه ایش سایه زده باشن. انعکاس رو زیباتر میکنه. اگه دیگه نتونم بنویسم چی؟ روحم رو از دست میدم؟ مبالغه نیست؟ قبلا راجبش یه جا نوشته بودم. چرا همه چیزو گم میکنم اخه؟ چش بود راستی؟ حتی نمیشناسمش. یه چیزی اینجا نیست. انگار محو شده نمیدونم چیه. چرا به نظر خاکستری میاد؟ انگار عاشق طیف رنگی خاکستری شده باشه. یه روز بغلش میکنم اگه بهم اجازه بده..یعنی میتونه بهم اعتماد کنه؟ نمیدونم. باید امیدوار باشم نیست؟ اون یه موجود اسیب دیده است..عجیب نیست؟ که گربه ها هم به هم اسیب روحی میزنن؟ بانمکه. واقعا بانمکه. دلم نمیخواست پست جدید بذارم اون متن مورد علاقه ام بین نوشته هام بود..سرده..مثل یه لیوان استیل پر از یخه. باید هودی گربه ایم رو بپوشم؟ برای قهوه خوردن زوده ولی قهوه میخوام. دوباره داره رخ میده؟ دوباره؟ این رنگ رو دوست ندارم..انگار که زمینی نیست..رنگی میتونه زمینی نباشه و همزمان دوست نداشتنی؟ اگه رنگ نباشه و یه حس باشه چی؟ مبهم نیست؟ ولی اگه واقعا نتونم بنویسم چی؟ حتی انقدرها راجبش اعتماد به نفس ندارم. باتری اجتماعی بودنم خالی شده پس حسابی خسته ام کرده اما وقت رسیدگی بهش رو ندارم اما قلبم برای وینتر فالزه..چرا حس میکنم چیزی از دست ندادم؟ دلم میخواد کریسمس رو جشن بگیرم نه چون کریسمسه فقط چون یه جشنه..چرا نمیشه هر روز رو جشن بگیریم؟.. چرا بارون نمیاد؟ دلش برامون تنگ نمیشه؟ ولی خب چرا باید دلتنگ مون بشه؟ ما حتی ادمای خوشحالی هم به حساب نمیایم..از اینکه مجبورم توضیح بدم چرا از چیزی خوشم میاد اونم برای هم سن و سالام متنفرم..کاش میتونستم اتاقمو از بوی وانیل پر کنم انقدر که باهاش دیوونه بشم. یه چیز تازه میخوام. چیزی بیشتر از یه دانش اموز دبیرستانی بودن...کاش فقط vpn باهام شوخی نکنه..چرا عادت کردن به عینک برای چشمام و صورتم راحت بود ولی برای مغزم این طور نیست؟ چطور ممکنه همش یادم ببره با خودم ببرمش...اگه پلی لیست مورد علاقم وجود نداشت چطوری میخواستم دووم بیارم؟ چرا تظاهر میکنم؟ چرا انقدر برام ساده است؟ چرا بهمون یادش میدن؟ چرا مجبوریم بهش نیاز داشته باشیم؟ چرا همیشه از خودم سوال میکنم؟ چرا به بقیه میگم دست از اور ثینک بردارن و خودم توی این کار از همه پیشی میگیرم؟ بانمک نیست؟ روان نویس مشکی جدیدم مورد علاقمه بعد از اون روان نویس بنفشه البته. دلم برای چیزی که ۳ سال پیش فکر میکردم تا ابد ادامه داره تنگ شده اما همه چیز یه روز تموم میشه نیست؟ این واقعیت داره که دلتنگ خود اون ادما نیستم فقط میخوام چیزایی که اون موقع واقعی بود برگرده..و اگه حرفام بهش اسیب بزنن چی؟ باید کنایی حرف زدن رو کنار بذارم؟ یه سایه ی مشکی اطرافش حس میکنم امیدوارم چیز خاصی نباشه..و واقعا این خوبه؟ نوشتن افکارم انقدر واضح؟ جدیده..و یکم ازارم میده..ولی انجامش دادم نیست؟

+من واقعا اهل حرف زدن راجب افکارم نیستم به صورت عمومی اما با وجود اینکه یکم برام حس عجیبی داشت میتونم بگم که تا جالبی خوش گذشت^^

++ کالیستا! برام دست بزن انجامش دادم^^

+++ این ایده ی اولیه برای مائو چان بودهTT از همینجا اعلام میدارم مائو چان خیلی خفنیی^^

  • Parsoon :]

The black hole

در خونه رو که باز میکنم یه لبخند عجیب روی صورتته بهت نگاه میکنم و فقط میگم" بلوط واقعا؟ دوباره؟". ده دقیقه ی بعد نشستی رو به روم و زانوهای زخمیت رو بغل کردی. سرت رو پایین گرفتی و زیر چشمی نگاهم میکنی درست شبیه بچه هایی شدی که ظرف مورد علاقه ی مامانشون رو شکستن اما تو بچه نیستی و منم مادری نیستم که ظرف مورد علاقش رو شکوندی اما خب در عوض من روحتم. وقتی اسیب میبینی من هم اسیب میبینم. برای همین هر وقت این طوری میای خونه حسی مشابه این دارم که قلبم توسط نیرویی نامرئی درحال فشرده شدنه برای همین گاها از دستت عصبانی میشم و تو مثل حالا رو به روم میشینی و زانوهاتو بغل میکنی و من هم سردرگم از اینکه چطوری میتونی انقد حواس پرت باشی زخم های کوچیک و بزرگت رو برات میبندم..با این حال هرچقدر هم که بهت غر بزنم باز هم تو خودت رو زخمی میکنی و بعد دوباره و دوباره میای پیش من تا کمکت کنم ببندیشون..این بار هم مثل هر بار، باند سفیدی رو از بسته اش جدا میکنم و اه کوتاهی میکشم. به چشمات خیره میشم و میگم"ببین دختره ی هویج برای اینکه به دیدنم بیای لازم نیست حتما خودتو زخم و زیلی کنیا!"میخندی و محکم به شونه ام میکوبی. گوشه ی لب هام از خنده هات به سمت بالا کشیده میشن اما بعد متوجه این حقیقت میشم که چشم های درشت عسلی رنگت انگار سردرگم و گیجن. با چشم های مشکوک زمزمه میکنم که"هی..نگو که چیزی شده^^" وقتی میفهمی دوباره لو رفتی چشماتو ریز میکنی و بعد درحالی که شونه هاتو بالا میندازی زمزمه میکنی "امیدوار بودم یه بار دیگه داستان مون رو تعریف کنی..من فقط..فقط دوباره بیش از حد فکر کردم.." پیچیدن باند سفید به دور زانوت رو متوقف میکنم و نفسم رو اروم بیرون میدم. میدونم به چه چیزایی فکر میکنی. هرچند وقت یک بار این فکرا به سراغت میان..فکر میکنی که چیز خاص یا ارزشمندی نیستی.فکر میکنی باید دور انداخته بشی.میدونم به چه چیزایی فکر میکنی و از اینکه همیشه به سراغت میان غمگینم. پس داستان مون رو همون طور که هست برات تعریف میکنم چون به قول مامان گاهی وقتا کلمه ها واقعا معجزه میکنن..: میدونی من واقعا از تاریکی خوشم نمیاد. وقتی هم که بچه بودم بزرگترین کابوسم بود. از اینکه توی تاریکی تنها بمونم میترسم حتی از تصور اینکه نزدیک به یه تاریکی عمیق باشم  هم وحشت زده میشم میفهمی؟ روزی که برای اولین بار دیدمت شبیه به یه سیاهچاله ی کاملا تاریک بودی که دلم نمیخواست هیچ جوره نزدیکش بشم. ترجیح میدادم یه سیاره باشم که توی مدار خودش به زندگی ادامه میده اما بعد یه روز صبح ، تو اومدی سمت مدار من. مدار من قلمروی من بود. تو پات رو توی قلمروی من گذاشتی چون ترسیده بودی. انقدر ترسیده بودی که دستای کوچولوت میلرزیدن و چشمای درشتت از اشک سرخ سرخ شده بودن‌ فکر میکردم که گریه هات تا ابد ادامه پیدا کنن اما به جاش با صدای گرفته ای بهم گفتی که "میشه به کسی نگی که من رو درحال گریه کردن دیدی؟ اونا همین حالا هم نمیتونن درکم بکنن پس به اندازه ی کافی از طرفشون مسخره میشم..لطفا! من واقعا دارم برای دووم اوردن بین اونا تلاش میکنم.." و میدونی؟ من توی اون لحظه فقط مثل احمقا به صورتت خیره شدم و بعد فقط دستمو گذاشتم روی شونه ات و بهت گفتم که قول میدم بهشون چیزی نگم. بغلت نکردم با اینکه همیشه برای اروم کردن بقیه از بغل کردن استفاده میکردم اما تو خیلی موافق تماس فیزیکی با ادما نبودی..مهم نبود که اونا چه نسبتی باهات داشتن یا قصد و نیت شون چی بود. پس به جاش یه دستمال گلدوزی شده از جیب کتم بیرون کشیدم و دستمال رو کف دستت گذاشتم . منتظر موندم که صورتت رو بشوری و ماسک "خوشحال ترین دختر مدرسه" رو روی صورتت بذاری. بعد هم از هم جدا شدیم. تو رفتی سمت حیاط و اسم یکی شونو صدا کردی و من فقط رفتم تا توی تایم خالی ناهار تکالیف اون روز رو انجام بدم. بعد از اون نظرم راجبت عوض شد.. با خودم فکر کردم که بزرگ ترین تاریکی ای که تا به حال دیدم هم میترسه؟ واقعا؟ پس یعنی من از چنین موجودی میترسیدم؟ از چیزی میترسیدم که شبیه خودم بود؟ تو نظرم رو راجب تمام تاریکی های توی عالم عوض کردی اما صحبت کردن باهات برام سخت تر از چیزی بود که بتونی تصور کنی پس باید خوشحال باشیم که من همیشه ادم خوش شانسی بودم چون دستمال گلدوزی شده ام پیشت موند و بعد تو برای برگردوندن اون دستمال برام قهوه خریدی. بعد از اون بدون اینکه بفهمیم باهم دوست شدیم..و من کم کم به تاریکی وجودت عادت کردم. درسته تو هنوز تاریک ترین ادمی بودی که تا به حال دیده بودم اما خب من همیشه سردرد داشتم و نور این طور وقتا حالمو بدتر میکرد پس تاریکی هرچقدر هم که ازارم میداد گاها تنها چیزی بود که میتونستم بهش پناه ببرم و تاریکی تو همون تاریکی بود. تاریکی تو امن بود. میتونستم همیشه بهش پناه ببرم. احتمالا تو هم همین حسو داشتی چون هیچ وقت وقتی کنارم بودی ماسک احمقانه ات رو نمیاوردی تا تظاهر کنی که قوی ترین ادم دنیایی. برای همین یه روز بدون اینکه واقعا بفهمیم ما تبدیل به روحای هم شدیم. بعد از اون روز ما انگار یه نفر بودیم..چون من دیگه مجبور نبودم با چراغ روشن بخوابم و تو هم دیگه لازم نبود قوی ترین ادم دنیا به نظر بیای..و خب میدونی بلوط کوچولو؟ این طوری شد که قصه ی ما به وجود اومد."
زانوهات که حالا دیگه باندپیچی شده بودن رو رها میکنی و سرت رو روی شونه ام میذاری. لبخندی که دنبالش بودم حالا روی لب هات نشسته و داری پشت سر هم غر میزنی که "هی! واقعا هیچ وقت نمیتونی بیخیال لفظ کوچولو بشی نه؟"
در جوابت فقط میخندم. بلندتر از چیزی که توقعش رو داشتم. بین خنده هام زمزمه ات رو میشنوم که بهم میگی تو بهترین پیشی دنیایی. همیشه این طوری تشکر میکنی اروم و زمزمه وار چون میدونی که من هرچیزی که مربوط به تو باشه رو میشنوم بعد هم از جات بلند میشی و میری سمت اشپزخونه. داد میزنم" باز نزنی خودتو ناکار کنیا!" ماگ گربه ایم رو از تو کمد میاری بیرون و میگی "روح درخت بلوط ازم محافظت میکنه!" و بعد دستگاه قهوه ساز رو روشن میکنی که برای جفت مون قهوه درست کنی. منم به مبل تکیه میدم و به تو ، تاریک ترین موجودی که تا به حال دیدم نگاه میکنم و با خودم فکر میکنم اگه تاریکی تویی دلم نمیخواد دیگه هیچ نوری رو ببینم:)

+ واقعا دلم برای نوشتن یه ذره شده بود

++ به این متن کوچولو موچولو عشق بورزین

+++ تا وقتی عکس مناسب را بیابیم پست عکسی نخواهد داشت..

++++ سلین میس یو خیلی زیاد.

+++++ فکر میکنم همین. مراقب خودتون باشید و زنده بمونید:)

  • Parsoon :]
Designed By Erfan Powered by Bayan