Shell,ocean & healing crystals

دیشب دوباره کابوس دیدم. یکی از همون کابوس هایی بود که معمولا راجبش صحبت نمیکنم چون انگار میدونم که اون خواب عجیب غریب مسخره درواقع نمایانگر چیزی در اعماق روحم بوده و من دیشب توی اون خواب تو رو دیدم. توی ساحل یه اقیانوس بزرگ نشسته بودی و صدف های کوچیک رو خیلی بادقت جدا میکردی..جایی توی قلبم میدونستم که اون صدفای براق قراره بخشی از یه گردنبند جدید بشن..از همون گردبندهایی که مادرت بهت یاد داده بود درستشون کنی..گردبندهای بی نقصی که دستای قشنگ تو خلقشون میکرد..به هر حال صدف های مرده ی کنار ساحل قرار بود با دستای تو جون بگیرن و تو برای روح بخشیدن به اون ها هم بی نقص بودی..تو بی نقص بودی و پیراهن یاسی رنگت توی باد تکون میخورد و بلند بلند میخندیدی..انقدر خوشحال و سرحال بودی که انگار نه انگار توی ذهن احمقانه ی من و خواب های بی ارزش من زندگی میکنی..اما بعد اقیانوس غرید..موج هاش بلند و تیره شدن و تو رفتی جلو و وسط اون امواج ایستادی صدف های کوچیک رو با خودت نبردی..همشون از دستات لیز خوردن و مثل قطره های اشک غلتیدن روی گونه های ساحل..و بعد اقیانوس تن کوچولو و نحیفت رو بغل کرد و من فقط ترسیده بودم..من واقعا ترسیده بودم..و نمیتونستم بیام دنبالت..من از اقیانوس میترسیدم..من از موج های بلند میترسیدم..من میترسیدم..میترسیدم و میدونستم که نمیتونم بیام دنبال تو..و تو با همه ی اون امواج رفتی.. یادمه توی اون ساحل غم انگیز ساکت و خلوت روی ماسه های خیس نشستم ، صدف های کوچیکی که فراموش کرده بودی رو بغل کردم و شبیه بچه های کوچولو گریه کردم..انقدر گریه کردم که گریه هام یه رودخونه ی نیلی رنگ شدن و رفتن وسط اون اقیانوس تیره..اشک های نیلی رنگم دنبال تو راه افتادن..اومدن تا توی اون اقیانوس سیاه و تاریک پیدات کنن..اومدن دنبالت و روحم رو هم با خودشون کشیدن و بردن..روحم اومد تا پیدات کنه و من همونجا توی اون ساحل فراموش شده نشست و منتظر موند..نمیدونم اون انتظار کی تموم شد..نمیدونم برگشتی یا نه..نمیدونم تونستم پیدات کنم یا نه اما بعد از اون انگار ناخوداگاه همه جا منتظرت موندم..توی ایستگاه مترو..توی کافه ی محبوبم..توی مهمونی های دوستانه..محل کارم و حتی کنار ساحل..ناخوداگاه من همه جا برات منتظر موندم..برات گل رز سفید خریدم و تصادفا بارها و بارها باهات تماس گرفتم..برات نامه نوشتم و لبه های کناری نامه رو بوسیدم و ارزو کردم بتونم خودت رو جای نامه ها ببوسم..ولی تو هیچ وقت نیومدی..تصادفا هیچ کجای شهر ندیدمت..اطراف خونه پیدات نشد و جواب هیچ کدوم از تماس ها یا نامه ها رو ندادی..تو انگار واقعا با اون موج های تیره رفته بودی..انگار یادت رفته بود که من بدون تو یه موجود ترسیده ی کوچولو ام..که من بدون تو و دستات گم میشم.تو انگار به کل من رو یادت رفته بود..تو انگار یادت رفته بود که من و صدف های کوچولوت رو اینجا جا گذاشتی که من با یه کلکسیون گردنبند صدفی، چند تا پیراهن یاسی که هنوز بوی عطر لیموییت روشون باقی مونده تو اتاقی که تو دیگه بهش تعلق نداری تنها موندم..که ما، من و تمام چیز هایی که روزی لمس شون کردی تنها موندیم..ما تنها موندیم تا تو یه روز تصمیم بگیری که بیای و پیدامون کنی..تا یه روز تصمیم بگیری برگردی به خونه..به خونه ی کوچولوی همیشه گرمت..تا یه روز برگردی به من..به منی که ترسیدم..چون اینجا خیلی تاریک و سرده و بوی عطر لیموییت هم داره از روی پیراهن یاسی رنگت محو میشه..چون من از تاریکی میترسم و گلای گلدونت بدون تو دارن میمیرن..چون ما هممون ترسیدیم..بدون تو انگار دنیا در معرض مرگی تدریجیه و برای تاریکی شب هم ماه دیگه هیچ کاری نمیتونه بکنه..من گمت کردم..من نمیدونم کجا و چطور اما گمت کردم..نمیدونم چرا سعی نکردی که پیدام کنی ولی من تمام تلاشم رو کردم..من حتی توی خواب هم دنبالت گشتم..من روحمم دنبالت اومد ولی تو هیچ وقت نیومدی..تو همه مون رو توی همون ساحل تیره رها کردی که مرگ تک تک مون رو بغل کنه..تو توی قصه ی من غمگین،ادم خودخواهی بودی..نمیدونم شایدم تو فقط با اون دستای روح بخشت جادو میکردی..شاید تو با اون کلکسیون گردنبند صدفیت قلبم رو طلسم کردی..تو..بی نقص ترین ادمی که میشناسم..شاید تو من رو طلسم کردی..شبیه به جادوگر دیوونه ی توی قصه های بچگیم.. تو با اون کتاب های گیاه شناسی توی کتابخونه ات،با کریستال های کنار چراغ خوابت،با شمع های رنگی رنگی عطریت..تو با اون صورت قشنگت که خدا مثل یه قدیس طراحیش کرده بود شاید تو اومدی که روحمو بدزدی..شاید اومدی که منو گم کنی..شاید تو اومدی که همه مون گم بشیم..و بعد خودت با اون اقیانوس تیره برگردی به خونه ی واقعیت..شاید تو فقط اومدی که رهام کنی..شاید تو فقط اومدی که بری:)

+ این متن اولین متن بعد از بلاک طولانی مدت مغز منه. نمیتونم بگم که بی نقصه اما دوستش دارم..

 

  • Parsoon :]

HBD BITCH (haha)

وسط این زندگی فوق العاده مزاحم بشریت شدم تا به طور قطعی تولدت رو تبریک بگم. با اینکه مثل همیشه نمیتونم پرحرفی کنم (چون انگار قلم بینوام مرده) اما بحث الان این نیست بحث اینه که واقعا از اینکه به دنیا اومدی خوشحالم و با اینکه قطعا این حقیقت رو میدونی اما بازم لازم میدونم که بهش اشاره کنم..چون تری،دوست دیوونه میوونه ی خودم واقعا و خیلی خیلی دوست دارم و امیدوارم ۱۸ سالگی نابودت نکنه بلکه تا همیشه تو ذهنت یه سن خفن باقی بمونه چون خب همه میدونن که ۱۸ سالگی کلید خیلی درهاست که تا الان قفل بودن (مثلا به رانندگی لعنتی نگاه کن! باید به محض گرفتن گواهینامه ببریمون دور دور!)و امیدوارم همیشه همون طور که همه ارزو میکنن و زیادی کلیشه ای اما مهمه خوشحال،سلامت و موفق باشی و تا ابد.‌ منظورم واقعا تا ابده..امیدوارم تا اون موقع ترنم که خفن ترین ادمیه که به زندگیم دیدم باقی بمونی. مراقب خودت باش و نذار هیچ چیز اذیتت کنه..امیدوارم حسابی بخندی و خوشمزه ترین کیک تولد دنیا رو بخوری! از تولدت لذت کافی رو ببر و برام یه برش بزرگ از کیکت بفرستU-U

  • Parsoon :]
Designed By Erfan Powered by Bayan