:|

 

به یاد میاورم همه چیز را
وقتی تاریک میشود هوا
به یاد می اورم همه چیز را
خصوصا پسرکی غریبه را
که مدت هاست نسبتی ندارد با من
ولی من ، سخت گرفتارم
تمام شب ها را
تمام روز ها را
و او به من مدیون است
تمام روز های رفته را
و من قبلی را
منی که هنوز او را ندیده بود
همان منی که سخت دل نباخته بود
به او و ابی چشمانش
چطور بخواهم تمام انچه از دست رفته است را
از پسرکی که حتی خود او نیز از دست رفته است ؟
چطور بخواهم از او انچه از من گرفته است را ؟
چطور خشمگین باشم و مقصر بدانم او را؟
اویی که حتی خبر  نداشت از ان رفتن ناگهانی
همان رفتنی که به اتش کشید قلبم را
قلب عاشق و ضعیفم را
و چقدر تنها بودم پس از رفتن او
چقدر زخمی و خسته بودم پس از او
و چقدر دلم میخواست که ای کاش با او رفته بودم ..
چقدر مرگ زیبا به نظر میرسید
و چقدر ساده بود پریدن از بام خانه ی خاکستری و سردمان
چقدر قلب تنهایم درد داشت
چقدر اسمان غریبگی میکرد با من
که نمیبارید اشک های تلنبار شده در وجودش را
و من چقدر غریبه بودم با خودم
و چه دنیای غریبی بود
چه خاکستری و گرفته بود همه چیز
و چه تنها بودیم من و اسمان
تا به ان روز
که اشک ها سرایز شدند
از پیکر پنجره
که جاری شدم در اتاقش
که مرد روحم
که مرده ای شدم متحرک
که بازنگشت به من هیچ وقت ان من قبلی
که او مدیون شد به من
که او مدیون شد به من برای مردن ناگهانی اش
و مدیون شدم به او
مدیون شدم به او برای زنده بودنم
که پذیرفتم نبودنش را
که پذیرفت مردنش را
که قلبم دیگر نتپید برای صدای خنده های ضبط شده اش
که دلم ضعف نرفت برای خندیدنش در فیلم های ان دوربین قدیمی
که عکس های اویخته بر اتاق به یاد نیاوردند دیگر چشمانش را
که باور کردم دیگر در حالی که دست هایش به سرعت روی سیم های گیتار حرکت میکنند برایم نخواهد خواند
و دیگر هیچ وقت نخواهم شنید که صدا میزند پسرک مورد علاقه اش را
که فراموش میشود خیلی ارام دست هایش
دست ها ی همیشه گرمش
که گرم میکردند دست های همیشه سردم را
که شاید فراموش میکند مرا
که شاید من نیز فراموش میکنم او را
و شاید دیگر حس نکنم هیچ چیز را
وحتی درد را
و شاید حتی نبودنش را
شاید هم فراموش کنم زندگی را
 و پناه ببرم به البوم عکس های قدیمی مان
و شاید حتی بمیرم
که ای کاش بمیرم
کاش همین حالا بمیرم
کاش حس نکنم دیگر چیزی را
کاش لبخند جاخوش کند گوشه ی لب هایم
کاش سرم از ان همه فکر دردناک
به گونه ای خارج شود
کاش راحت بگذارند مرا
من و روح خسته ام را ....
 و حالا  با گذشت مدت ها از اغار بارش ابر گونه ام در اتاقش که به پناهگاه قلبم میمانست ، زودتر از انچه فکر میکردم ارزو های محالم جایگزین ان افکار نسبتا منطقی شدند ..
و ارزو ی من این شد که ای کاش بداند ...
کاش بداند که بی او همه ی مردم شهر از من نفرت دارند
کاش بداند که بی او ماندن در این شهر شبیه گم شدن در جنگل خودکشیست
کاش بداند دیگر حس نمیکنم گرما را
و گاها حتی خیسی گونه هایم را
کاش بداند با اینکه قلبم سراسر پر شده از غم و درد اما حس نمیکنم دیگر چیزی را
 و قسمت دردناک ماجرا اینست
که من میدانم او دیگر از من جدید هیچ نمیداند
و نمیداند
که من بدون او تمام سنگینی جاذبه را بر روی قلبم احساس میکنم
و همزمان که قلب در حال پمپاژم زیر این بار خرد میشود احساس میکنم که هیچ حسی ندارم
و این را هم خوب میدانم که خبر ندارد از امروز
 منی که فکر میکردم دیگر این فکر به سراغم نخواهد امد
 همین حالا دوباره فکر میکنم به پریدن از بام خانه
و خیلی ساده تصور میکنم مرگم را
و میان خیالم میبینمش که کنارم ایستاده است
در همین حین خیره میشوم به خیابان
 و سپس به حیاط کوچک مان که از اب باران خیس است
 در باغچه ی محبوبش
 رز های سرخ را میبینم که کاشته شده بودند با دستانش
از روی تخت که بلند میشوم
پالتوی یاسی رنگ و محبوبم را به تن میکنم
نمیخواهم زیر اب باران وقتی که به اسمان بالای سرم که مقصد اینده ام خواهد بود خیره شده ام از سرما به خودم بلرزم
مهم نیست که مرده ها سرما را احساس نمیکنند شاید من خاص تر از باقی انها باشم
نمیخواهم ریسک کرده باشم
او خوب میداند که من هیچ وقت ریسک نمیکنم
وارد بام که میشوم باد محکم به صورتم میکوبد گویا مرا از لبه ی بام عقب میراند
اما باد هیچ نمیداند از من
پس میگذارم مثل تمام کسانی که مرا پیدا خواهند کرد قضاوت کند این دخترک غمگین را
قدم هایم به سمت لبه ی بام ارامند

همچو کودک نوپایی هستم که تازه یاد گرفته است راه رفتن را
حس میکنم قرار است به ارامش برسم
در حالی که تردید همراهی ام میکند مسمم شده ام
به لبه ی بام که میرسم
دست هایم لبه ی بام را میگیرند و روی دو پا می ایستم
وقتی خودم را رها میکنم
و در حالی که قطرات باران صورتم را کاملا خیس میکنند
میدانم که دیگر راه بازگشتی نیست
خوشحالم
و شاید کمی پشیمان
قبل از اینکه با زمین برخورد کنم
صدایش را میشنوم که با همان لبخند بی نقصش زمزمه میکند
میدونی ؟ همه ی داستانا پایان خوشی ندارند ..  :)

پ.ن : خب @-@ اولین پست بدون عکسم @-@! هورااا

پ.ن : درس امروز = ادامه ی مطلب چیز خوبیه خصوصا وقتی از وسواس ( چگونه پست بگذارم و چه بگذارم اصلا ) رنج میبریم و تازه از متنی که نوشتیم هم راضی نیستیم @-@!

پ.ن : پایان زیاد جذابی نبود و اولین تجربه ی من در مرگ شخصیت هامه :")

پ.ن : وی هر نقدی را میپذیرد @-@!

پ.ن : با توجه به علایق تون میتونید جنسیت شخصیت ها رو عوض کنید دیگه @-@

@-@ و همین ! * محو میشود * 

ش چیز خاصی رو از دست ندادید از نظرم ●~●

 

به یاد میاورم همه چیز را
وقتی تاریک میشود هوا
به یاد می اورم همه چیز را
خصوصا پسرکی غریبه را
که مدت هاست نسبتی ندارد با من
ولی من ، سخت گرفتارم
تمام شب ها را
تمام روز ها را
و او به من مدیون است
تمام روز های رفته را
و من قبلی را
منی که هنوز او را ندیده بود
همان منی که سخت دل نباخته بود
به او و ابی چشمانش
چطور بخواهم تمام انچه از دست رفته است را
از پسرکی که حتی خود او نیز از دست رفته است ؟
چطور بخواهم از او انچه از من گرفته است را ؟
چطور خشمگین باشم و مقصر بدانم او را؟
اویی که حتی خبر  نداشت از ان رفتن ناگهانی
همان رفتنی که به اتش کشید قلبم را
قلب عاشق و ضعیفم را
و چقدر تنها بودم پس از رفتن او
چقدر زخمی و خسته بودم پس از او
و چقدر دلم میخواست که ای کاش با او رفته بودم ..
چقدر مرگ زیبا به نظر میرسید
و چقدر ساده بود پریدن از بام خانه ی خاکستری و سردمان
چقدر قلب تنهایم درد داشت
چقدر اسمان غریبگی میکرد با من
که نمیبارید اشک های تلنبار شده در وجودش را
و من چقدر غریبه بودم با خودم
و چه دنیای غریبی بود
چه خاکستری و گرفته بود همه چیز
و چه تنها بودیم من و اسمان
تا به ان روز
که اشک ها سرایز شدند
از پیکر پنجره
که جاری شدم در اتاقش
که مرد روحم
که مرده ای شدم متحرک
که بازنگشت به من هیچ وقت ان من قبلی
که او مدیون شد به من
که او مدیون شد به من برای مردن ناگهانی اش
و مدیون شدم به او
مدیون شدم به او برای زنده بودنم
که پذیرفتم نبودنش را
که پذیرفت مردنش را
که قلبم دیگر نتپید برای صدای خنده های ضبط شده اش
که دلم ضعف نرفت برای خندیدنش در فیلم های ان دوربین قدیمی
که عکس های اویخته بر اتاق به یاد نیاوردند دیگر چشمانش را
که باور کردم دیگر در حالی که دست هایش به سرعت روی سیم های گیتار حرکت میکنند برایم نخواهد خواند
و دیگر هیچ وقت نخواهم شنید که صدا میزند پسرک مورد علاقه اش را
که فراموش میشود خیلی ارام دست هایش
دست ها ی همیشه گرمش
که گرم میکردند دست های همیشه سردم را
که شاید فراموش میکند مرا
که شاید من نیز فراموش میکنم او را
و شاید دیگر حس نکنم هیچ چیز را
وحتی درد را
و شاید حتی نبودنش را
شاید هم فراموش کنم زندگی را
 و پناه ببرم به البوم عکس های قدیمی مان
و شاید حتی بمیرم
که ای کاش بمیرم
کاش همین حالا بمیرم
کاش حس نکنم دیگر چیزی را
کاش لبخند جاخوش کند گوشه ی لب هایم
کاش سرم از ان همه فکر دردناک
به گونه ای خارج شود
کاش راحت بگذارند مرا
من و روح خسته ام را ....
 و حالا  با گذشت مدت ها از اغار بارش ابر گونه ام در اتاقش که به پناهگاه قلبم میمانست ، زودتر از انچه فکر میکردم ارزو های محالم جایگزین ان افکار نسبتا منطقی شدند ..
و ارزو ی من این شد که ای کاش بداند ...
کاش بداند که بی او همه ی مردم شهر از من نفرت دارند
کاش بداند که بی او ماندن در این شهر شبیه گم شدن در جنگل خودکشیست
کاش بداند دیگر حس نمیکنم گرما را
و گاها حتی خیسی گونه هایم را
کاش بداند با اینکه قلبم سراسر پر شده از غم و درد اما حس نمیکنم دیگر چیزی را
 و قسمت دردناک ماجرا اینست
که من میدانم او دیگر از من جدید هیچ نمیداند
و نمیداند
که من بدون او تمام سنگینی جاذبه را بر روی قلبم احساس میکنم
و همزمان که قلب در حال پمپاژم زیر این بار خرد میشود احساس میکنم که هیچ حسی ندارم
و این را هم خوب میدانم که خبر ندارد از امروز
 منی که فکر میکردم دیگر این فکر به سراغم نخواهد امد
 همین حالا دوباره فکر میکنم به پریدن از بام خانه
و خیلی ساده تصور میکنم مرگم را
و میان خیالم میبینمش که کنارم ایستاده است
در همین حین خیره میشوم به خیابان
 و سپس به حیاط کوچک مان که از اب باران خیس است
 در باغچه ی محبوبش
 رز های سرخ را میبینم که کاشته شده بودند با دستانش
از روی تخت که بلند میشوم
پالتوی یاسی رنگ و محبوبم را به تن میکنم
نمیخواهم زیر اب باران وقتی که به اسمان بالای سرم که مقصد اینده ام خواهد بود خیره شده ام از سرما به خودم بلرزم
مهم نیست که مرده ها سرما را احساس نمیکنند شاید من خاص تر از باقی انها باشم
نمیخواهم ریسک کرده باشم
او خوب میداند که من هیچ وقت ریسک نمیکنم
وارد بام که میشوم باد محکم به صورتم میکوبد گویا مرا از لبه ی بام عقب میراند
اما باد هیچ نمیداند از من
پس میگذارم مثل تمام کسانی که مرا پیدا خواهند کرد قضاوت کند این دخترک غمگین را
قدم هایم به سمت لبه ی بام ارامند

همچو کودک نوپایی هستم که تازه یاد گرفته است راه رفتن را
حس میکنم قرار است به ارامش برسم
در حالی که تردید همراهی ام میکند مسمم شده ام
به لبه ی بام که میرسم
دست هایم لبه ی بام را میگیرند و روی دو پا می ایستم
وقتی خودم را رها میکنم
و در حالی که قطرات باران صورتم را کاملا خیس میکنند
میدانم که دیگر راه بازگشتی نیست
خوشحالم
و شاید کمی پشیمان
قبل از اینکه با زمین برخورد کنم
صدایش را میشنوم که با همان لبخند بی نقصش زمزمه میکند
میدونی ؟ همه ی داستانا پایان خوشی ندارند ..  :)

پ.ن : خب @-@ اولین پست بدون عکسم @-@! هورااا

پ.ن : درس امروز = ادامه ی مطلب چیز خوبیه خصوصا وقتی از وسواس ( چگونه پست بگذارم و چه بگذارم اصلا ) رنج میبریم و تازه از متنی که نوشتیم هم راضی نیستیم @-@!

پ.ن : پایان زیاد جذابی نبود و اولین تجربه ی من در مرگ شخصیت هامه :")

پ.ن : وی هر نقدی را میپذیرد @-@!

پ.ن : با توجه به علایق تون میتونید جنسیت شخصیت ها رو عوض کنید دیگه @-@

@-@ و همین ! * محو میشود * 

  • Parsoon :]
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan