میدانی ؟ من مدتیست که شکسته ام .. شکسته ام از از بلور های رنگارنگ روی ماسک های اطرافیانم . همان ماسک هایی که تظاهر میکنند به شاد بودن .. تظاهر میکنند که خوبند اما من به خوبی میدانم که همه ی ما بعد از تو چطور شکستیم ... تعارف که نداریم .. جدای درد از دست دادنت این تظاهر ها روح مرا خراشیده اند و روح خراشیده شده درد میکند .. انقدر درد میکند که دیگر مسکن ها هم برایم کاری نمیکنند و من حالا حتی تنها تر از همیشه ام به هر حال هیچ وقت هم اطرافم انقدر ها شلوغ نبود ..تو هم که رفتی من تنها تر شدم و حس میکنم که عمیقا از دنیا محو شده ام جوری که دیگران گویا مرا نمیبینند .. حقیقتش وضع دردناکیست .. و من از عمق وجودم اغوش کسی را نیازمندم . اغوش کسی چون تو و یا شاید چون شب را .. تو که مدت هاست رفته ای .. پس در کمال ناچاری شب تنها انتخاب من خواهد بود .. منظورم از شب همان شبیست که تو را از دست دادیم .. علتش را که میدانی ؟ اگر صادقانه نگاهش کنیم ان شب خیلی زود صبح شد .. و خیلی زود هم از یاد رفت ... چیزی که از ان شب باقی ماند تنها غم تو بود و تاریخی که یاداور میشد تو دیگر نیستی .. و تو .. خب تو در حق ان شب ظلم کردی .. چون شب ها تنها یک شب زندگی میکنند . هر شبی که میگذرد همچون شب گذشته نیست . شب ها مثل ما هستند .. متفاوت و با عمری محدود و چند ساعته و خب حالا که در حق ان شب ظلم کرده ای ناچارم جبرانش کنم .. ناچارم که جبران کنم قلب شکسته ی ان شب را و شاید .. تنها شاید قلب شکسته ی خودم را .. و از انجایی که گاها اغوش ها ترمیم میکنند بعضی درد ها را .. میخواهم که ان شب را در اغوش بکشم که شاید قلب شکسته ام مرحمی برای خود یابد . میخواهم با در اغوش کشیدن ان شب دنیای رنگین و روشن درون قلبم را هرچند که اندکی از ان باقی مانده باشد با او شریک شوم . میخواهم انقدر محکم در اغوش بکشمش که دردهایی را که با خودش حمل میکند را با من شریک شود .میخواهم اغوشم انقدر ارامش بخش باشد که به خودش اجازه دهد کمی از درد هایش بگوید .. میخواهم ان شب شنیده شود .. میخواهم برخلاف من که مدت هاست کسی صدایم را نمیشنود .. ان شب کسی را برای شنیدن داشته باشد ... و در نهایت من میخواهم بخشی از او باشم . میخواهم رویای ان شب باشم ، که شبی طولانیست . شبی که در ان ستاره ها درخشان تر و ماه تابان تر خودنمایی کنند . شبی که پسرکی دخترک محبوبش را در اغوش بکشد و مردی تنها به زنی منزوی که لبخند درخشانی دارد دل ببندد . و من عمیقا میخواهم که رویای ان شب باشم . شبی بی پایان . شبی که صبح ندارد . شبی که انتهایش گره بخورد به بهشت و بهشت ان شب بارانی شود . من میخواهم که رویای ان شب باشم . بدون حتی ذره ای شک و تردید .. چون .. چون شاید شب تنهاست .. و چون شاید من هم تنهایم .. چون شاید سرنوشت من و ان شب تو بودی و ما سرنوشت مان را از دست دادیم .. چون .. چون در حق ما ظلم شد .. چون ما از همه جا محو شدیم و دیگر هیچ کس صدایمان را نشنید .. چون درد ما را کشت و ما تاریک تر از همیشه شدیم و شاید چون من و ان شب به جز هم دیگر کسی را نداریم .. و من .. خب من با اینکه دیگر ندارمت و تو مدت هاست که رفته ای هنوزم حرف هایت را در گوشه گوشه ی ذهنم قاب کرده ام .. و خب یک بار وقتی که اشک هایم انقدر زیاد بودند که میتوانستند شهر را درون خودشان غرق کنند زمزمه وار گفتی که به هر حال دنیا این طور باقی نمیماند .. گفتی که لااقل تو به بهبودی اش امید داری .. و خب .. حالا چطور ؟ هنوز هم به بهبودش امید داری ؟ حالا که همه یمان را تنها رها کرده ای ؟ و من .. هنوز هم باید حرفت را باور کنم ؟ بنشینم و ان شب را در اغوش بکشم و هر دو گریه کنیم ؟ و بعد صبر کنیم و صبر کنیم که کسی تکه های دنیایمان را با چسب زخم های بزرگ و رنگی به هم بچسباند ؟ چقدر دیگر باید صبر کنیم ؟ من و ان شب باید خیلی صبور باشیم نه ؟ باید انقدر صبر کنیم که به جای گرفتن دست معشوق نداشته ی مان دست مرگ را در دست بگیریم ؟ اصلا هیچ میدانی که چقدر خسته ایم ؟ یا اینکه نداشتنت چقدر درد دارد ؟ هیچ میدانی که من و شب چقدر تنهاییم ؟ میدانی که مثل همیشه در انتهای ماجرا تنها من میمانم .. ؟ میدانی دیگر نه .. ؟ راستش قلبا یقین دارم که میدانی .. تو همیشه همه چیز را درباره ام میدانی .. همه چیز همه چیز را .. و ماجرا هم از همینجا غمگین و دردناک میشود .. فکرش را بکن ... تو همه چیز را درباره ام میدانستی و همین قدر زود ترکم کردی .. و من ... دخترک تنهایت که حالا تنها تر از همیشه شده چه توقعی از غریبه ها میتوانم داشته باشم ؟ دیگر چه کاری میتوانم برای تسکین دردهایم انجام دهم ؟ جز در اغوش کشیدن ان شب و خوابیدن و بیدار شدن با فکر تو .. تویی که مدت هاست نیستی دیگر چه چیزی برای من مانده ؟ و من شگفت زده ام .. شگفت زده از اینکه ایا این پایان ماجراست ؟ این پایان قصه ی من و توست ؟ من دیگر باید رهایت کنم ؟ ان شب را چطور ؟ پس از در اغوش کشیدنش و یکی شدن با او ؛ او را هم رها کنم تا خورشیدش را پیدا کند ؟ و باز تنها شوم ؟ این سرنوشتیست که باید بپذیرمش ؟ مطمئن نیستم .. کسی هم جواب سوالم را نمیدهد پس فقط میتوانم اشتباه کنم .. فقط میتوانم همه را رها کنم و خودم بمانم و انعکاسم در اینه .. انعکاسی که مدت هاست ندیده امَش . مدت هاست که به حال خودش رهایش کرده ام .. انگار نه انگار که او بخشی از من است .. انگار نه انگار که او هم در این درد شریک بوده .. انگار نه انگار که هر دوی ما تو را از دست دادیم .. پس شب را رها میکنم .. میگذارم او هم چون من تنها شود و یا خود را در دل تاریکی هایش بیابد یا خورشیدی جدید پیدا کند که نور وجودش شود سپس دست انعکاسم را میگیرم و سرش را روی شانه هایم میگذارم و هر دو از عمق وجودمان گریه میکنیم .. هرچند که گریه ها تو را برنمیگرداند اما شاید نجات دهد روحم را .. شاید هم شهر را در خودش غرق کند .. و میدانی ؟ اینها دیگر مهم نیست گویا ماجرا به انتها رسیده و این پایان ماست .. تو که رفتی .. من تنها شدم .. ماه در اغوشم گریست و ارام شد و سپس فرستادمش تا خورشیدش را پیدا کند یا دست کم خودش خورشید وجودش شود .. و من .. انعکاسم را پیدا کردم .. اما سوال من چیز دیگریست .. ایا این سرنوشت بود ؟ یا قصد تو از رفتن پیدا کردن خودم بود ؟ ماجرا هر چه که بود .. تار و پود وجودم از رفتنت سیاه پوشیده است و من هنوز هم شکسته ام اما .. اما این بار کسی را برای تکیه کردن دارم . کسی به جز تو را .. من خودم را برای همیشه دارم .. برای همیشه ی همیشه و به عنوان هدیه ای از طرف تو .. تویی که رفته ای و من هرگز فراموشت نخواهم کرد :)
+ از اون متناست که امیدوار بودم هیچ وقت منتشرش نکنم
++ اما خب یه بنده خدایی گفت وقتی نمیدونم متنی رو منتشر کنم یا نه همون لحظه دستمو بذارم روی دکمه ی انتشار و پایان .. XD