امروز صبح کبوتری کنار پنجره ی اتاقم نشسته بود و میدانی ؟ ارزو کردم برایم از تو نامه ای اورده باشد .. ارزو کردم ناگهان دنیا درست مثل ان قصه های قدیمی که جنس شان از جنس عشق هایی خاک خورده بود بر صفحات کتاب های کتاب خانه ی مان شود . اصلا یادت هست ؟ همان قصه هایی را میگویم که برای قلب های کوچک و جوان مان لرزه هایی بودند از سر حسادت و هیجان ..همان قصه ها که کبوتران پستچی هایی بی همتا میشدند برای نامه های عاشقانه و دست نویس .. و من امروز صبح تنها خواستار این بودم که کبوتری از میان صفحات کتاب پر بکشد و در چنگال های کوچکش نامه ای بیاورد پر از عطر تو همراه با نوشته هایی که از قلبت امده باشند و شاید کاغذی کاهی که اغشته شده است به عطر مست کننده ی رز های سرخ .. به هر نحو من امروز صبح تنها خواستار بودم کلماتی از جنس تو را ... من تو را خواستار بودم .. هرچند از طریق کبوتر ها .. هرچند از طریق نامه ها .. من خواستار بودم هر چه را که مرا به تو میرساند .. من امروز صبح تنها خواستار بودم دنیای قصه ها را و شاید صدای گرمت را که در گوشم زمزمه میکند جمله ی دوستت دارم را .. :)
+ این یکی واقعا به عکس نیاز داشت بعدا انجامش میدم یاه یاه یاه XD
++ این نوشته ها اثرات کیدراماست .. هرچند مال چند ماه پیشه ولی :| من مدت هاست که غرق شدم :دی
+++ واسه پست گذاشتن دیره ؟ فک کنم که هست '-'...