:| مثل همیشه بدون عنوان خاص

میدانی ؟ گاهی تنهایی درد بی درمانیست که به دارکوب بی پروا و جوانی می ماند که بر تنه ی درخت کهنسالی میکوبد و آه از دردش که میخراشد روح درخت را و سپس میدرد جسم چوبی اش را . اگرچه درخت ، پیر و خسته باشد اما همچنان ادامه میدهد به حیات و تا زمانی که روح باشد و جسم باشد ، درد هم هست .. غم هم هست و تنهایی .. و اه از تنهایی ....
گاهی اما همین تنهایی که همچون طعمه ای بی پناه و بی دفاع با قلب و دل و جان رفتار میکند ، مرحمی میشود بر زخم ها ، همان زخم ها ‌که از طفولیت نشست بر جان و برید نوک انگشتان را هنگام بریدن کاغذ های رنگی :) و یا خراشید زانوان را هنگام بازی در ان دنیای کودکانه . همان تنهایی در اغوش کشید دنیایمان را و بست زخم ها را و پیدا کرد حتی ما را وقتی همچون عروسک های کودکی مان در اغوش کشیده بودیم زانوان را .اما ، در نهایت چه شد ؟ تنهایی شد تمام دار و ندارمان ، تنها دوستی که همیشه همراه مان بود و شاید تنها کسی که پذیرفت خود واقعی مان را . حتی با وجود اینکه نامش تنهایی بود اما ما با او ، ان قدر ها هم تنها نبودیم و همان لحظه بود که دریافتیم که شاید این گونه اسوده تریم ، نه که درد بی کسی در قلب باندپیچی شده ی مان لانه نکرده باشد ، نه ! اتفاقا لانه کرده بود ، و غمگین بود ، حسی شبیه به این داشت که انگار کسی قلب مان را در مزایده ای بی رحمانه خریده باشد اما روزی که تنهایی گرفت دستان مان را ،  زمزمه کرد در گوش هایمان ، گفت که ما شاید به کسانی که ترک مان کرده اند نیازی نداریم ، دروغ میگفت . بی نقص هم این کار را میکرد و ما با وجود ان همه شکستن ، دروغش را باور کردیم و خیلی گذشت تا فهمیدیم تنهایی ان قدر ها هم دروغ نمیگفته است . خیلی گذشت تا یاد گرفتیم واقعا برای ادامه دادن به انها نیازی نداریم و خیلی گذشت که توانستیم بی کسی را از خانه ی قلب مان که گویا لانه ی ابدی اش بود ، بیرون کنیم اما مهم این بود که بالاخره توانستیم . مگر چیزی از این بهتر میتوانست برای ما که بی کس تر از ماهی تنهای درون تنگ سفره ی هفت سین بودیم ، باشد ؟ اصلا ، چه کسی میتوانست برای قلب بی کس مان نقش رومئویی رویایی را بازی کند ؟ چه کسی میتوانست تا این مقدار یار محبوب و منفوری باشد ؟ و آه .. آه از تنهایی ‌.. آه از یار محبوب منفورم که نمیدانم وجودش را بستایم یا نفرین کنم ؟ آه از یار محبوب و منفورم .. آه
+ :| حرفی ندارم 

++* میرود مشق های زیست و ریاضی اش را کامل کند *

+++ * در واقع سعی میکند که این کار را بکند * 

++++ * همزمان هم برای خودش دست میزند که زیر قولش نزده است * 

 

  • Parsoon :]

قلب :)

+ میدونستی قلب همه ی ادما با باتری کار میکنه ؟
این رو گفت و لبخند زد :)
در حالی که با انگشتام روی میز چوبی اتاق ضرب میگرفتم پرسیدم  : هی منظورت چیه ؟
 سرش رو به طرف پنجره چرخوند ، با لبخند عجیبی که تا حالا روی صورتش ندیده بودم به منظره ی بیرون پنجره خیره شد و گفت : قلب ، یه ماهیچه است بدون باتریش نمیتونه پمپاژ کنه و خون رو به رگ هامون بفرسته . باتری قلب از  محبت ، عشق ، شادی ، امید و هرچیزی که ادم رو برای ادامه ی زندگی امیدوار کنه استفاده میکنه ، حتی اگه دلخوشی هامون کوچیک باشه مثل لبخند کسی که دوسش داریم ، یا چیزای بزرگ تر مثلا وجود مامان مون :)
 سرمو تکون دادم : پس ادمایی که این دلخوشیا رو ندارن چی ؟ منظورم .. منظورم ادمای غمگینه .. میدونی چی میگم دیگه ؟ خب اونا که قلب شون کار میکنه ، خون رو پمپاژ میکنه و به زندگی ادامه میده ..
سرشو چرخوند و به چشم هام خیره شد : درسته اما قلب اونا خیلی وقته که مرده .. مثل ماهی که از اب بیرون میاریش و تا لحظه ی اخر  به دنبال  اب بالا و پایین میپره و اخرین لحظه های زندگیش رو برای زنده موندن تقلا میکنه ، برای یه قطره ی کوچیک اب یا بهتر بگم یه قطره امید . قلب اونا هم ادامه میده .. ادامه میده تا یه دلیل پیدا کنه و باتریش رو دوباره به کار بندازه و اگه این دلیلو پیدا نکنه ، قلب دیگه ادامه نمیده ، خون رو به رگ ها نمیفرسته و اون موقع است که خود ادمم برای همیشه میمیره :) 

+ باورم نمیشه که یه متن با زبان گفتاری نوشتم :| از زبان گفتاری متنفرم متنفررر ...

++ به خودم قول دادم هر چیزی که مینویسم رو بذارم اینجا پس ... @-@! 

+++ و نکته ای که باید اضافه بشه : #بیایید_قلب ها_را_شارژ_کنیـــــم!:)♡ ( به قول بلا ) 

 

  • Parsoon :]

غم :)

تنها بود ... خیلی تنها
غم را میگویم
هرجا که میرفت
هرجا که سر میگذاشت
با هر قدم
و یا با هر نگاه
هر چه که در اطرافش وجود داشت
رنگ میباخت
همه چیز خاکستری میشد
و سیاهی همچون گردابی مرگبار همه کس و همه چیز را درون خود غرق میکرد
اما داستان در ابتدا این طور نبود
همه چیز اینقدر تاریک و غمگین به نظر نمیرسید ...
غم ، دخترکی بود با موهای کوتاه مشکی
که سعی میکرد خودش باشد
دختری که کلیشه ها را میشکست
و بی توجه به اطرافیان راه خودش را در پیش میگرفت
با اینکه غم حرف مردم را نادیده میگرفت 
در این میان اما مشکلی وجود داشت
در دنیایی که همه چیز و همه کس سفید بود
غم ذاتا سیاه و تیره بود
و این تفاوت او را
از جامعه طرد میساخت
به طوری که غم همه چیز را از دست داد
حتی همان دوستان محدود را
و خانواده ای که انقدر ها هم که فکر میکرد صمیمی نبودند
 درست وقتی شایعه ها و حرف هایی که پشت دخترک یا همان غم گفته میشد به اوج خودشان رسیده بودند ، همه او را تنها گذاشتند . و ارام ارام همه چیز تغییر کرد .. غم حس میکرد که مرده ای بیش نیست و قلب سیاه رنگش که خون سیاه تری را در رگ هایش جاری میساخت ، دردی عجیب را حس میکرد . دردی ناشناخته . دردی که باعث شد سرانجام روزی از روز ها اشک از چشمان سیاه رنگ غم پایین بریزد . و غم به وجود اورد درد را ، اشک را ، مرگ خاموش را و تنهایی را . غم ، تنهایی را ساخت و اولین نفری شد که ان را تجربه میکند . و غم اولین نفری بود که خود واقعی اش را پذیرفت ، خودش را ارام ساخت و در دنیایی که هیچ کس خودش را دوست نداشت ، غم عاشق خودش شد . سپس راه افتاد . شهر را قدم زد . همه چیز را تیره و تار کرد . غم را به قلب سفیدان شهر تزریق کرد . همه را غمگین ساخت . حالا دیگر غم تنها نبود :) کل دنیا را در دستانش داشت و تنها کسی بود که میدانست چطور میتواند در این دنیای سیاه دوام بیاورد ، زیرا غم ، غم بود . تیره و خاکستری ، دردناک و مرگبار . غم .. غم بود . و یاد گرفته بود چطور خودش را دوست داشته باشد و وقتی هیچ کس نمیتوانست اوی واقعی را بپذیرد و دنیا را گاها همچو او ببیند ، بلند شد ، شجاعت به خرج داد و کاری کرد که همه مثل او باشند :) حالا دیگر هیچ کس تنها نبود ... غم بود .. همیشه بود :) 

پ.ن : @-@! و ناگه خیلی فعال شدم اصلا XD 

 

  • Parsoon :]

‌‌

وقتی بچه تر بودم یه عروسک مورد علاقه داشتم . خیلی بانمک بود و اونقدر دوسش داشتم که از بین همهه ی اون عروسک هام تقریبا هیچ عروسکی به گرد پای اون نمیرسید . کیوت ، نرم و دوست داشتنی بود و در عین حال خاص . شایدم فقط برای من خاص بود . چون این عروسک هدیه ای از طرف کسانی بود که خیلی دوست شون داشتم . من همیشه عاشق دایی و زنداییم بودم و خب هرچیزی که بهم میدادن رو خیلی خاص حفظ میکردم . حدودا یک سال بعد از اینکه اون عروسک رو هدیه گرفتم ، خواهر دار شدم :) روزی که رفتیم بیمارستان تا خواهر کوچولوی جدید رو ببینیمش داشت بارون میومد و اخ من عاشق اون روز بودم . یادمه که اون عروسک رو تو بغلم گرفته بودم و با یه لبخند بزرگ به همه نگاه میکردم . انگار که بهم کل دنیا رو داده باشن .  کوچیک بودم و درست شبیه هر بچه ی کلاس دومی ای دیگه ای به نظر میرسیدم :) معتقد بودم عروسکا وقتی ما خوابیم زندگی مخفی خودشونو دارن و زنده ان ( هنوزم بهش فکر میکنم @-@ ) و خب معلومه که با عروسکم حرف میزدم :) بعد از دیدن خواهر کوچولوم که فقط ۱۹ سانت از خط کش مدرسه ام بزرگ تر بود حسابی ذوق کرده بودم و از این خوشحال تر بودم که قراره اون روز بیاد خونه و تا ابد خواهر خود خودم باشه . عصر و موقع ی برگشت ،  درست توی ماشین اونم وسط راه فهمیدم که عروسکم رو روی یکی از صندلی های بیمارستان جا گذاشتم . حس میکردم دنیا به اخرش رسیده . قلبم داشت مچاله میشد . خدایا من عاشق اون عروسک بودم . کلی گریه کردم . زنگ زدیم به بیمارستان تا شاید توی بخش اشیای گمشده ای جایی پیداش کنیم ولی نبود . پیداش نشد . نه اون شب و نه هیچ وقت دیگه ای :) صبح روز بعد چشمام پف کرده بود و هیچ حس خاصی نداشتم . فقط واقعا دلم عروسکم رو میخواست . با خودم فکر میکردم ای کاش با خودم نمیبردمش ، ای کاش عروسکم انقدر غر نمیزد که دلش میخواد خواهر کوچولومو ببینه . ولی خب توی اون زمان تمام این ای کاش بی فایده بودن . خالم که برای دیدن نوه ی جدید خاندان اومده بود خونه مون گفت عروسکت یه فرشته بوده و برای این که تنها نباشی پیشت بوده و خدا وقتی که بهت یه خواهر کوچولو داده ماموریت فرشته ی مهربون هم تموم شده و مجبور شده برگرده پیش خدا :) حرفشو باور کردم ؛ اون موقع باورش کردم . چند سال بعد درست وقتی که تقریبا اون عروسک رو فراموش کرده بودم ، یه عروسک دیگه از طرف دایی و زن داییم دریافت کردم . کاملا متفاوت با عروسک قبلی ولی با اسم مشابه و از طرف ادمای متشابه :) بهم گفتن هر وقت دلت برامون تنگ شد به این عروسک نگاه کن و همیشه یادمون بیوفت . عروسک خوشگلی بود . و من قرار بود دوباره عاشقش بشم . اون عروسکو هنوزم دارم . و خب همیشه بهش نگاه میکنم و اره دوسش دارم :) ولی خب با گذشت این همه سال بازم دلم برای اون عروسک اولی تنگ میشه .. هنوزم فک میکنم خیلی عروسک خاصی بوده .. هنوزم دلم میخواد بغلش کنم .. بعد از اون تازه فهمیدم که نمیتونم برای یه سری افراد و یه سری چیزا جایگزین پیدا کنم و احتمالا هیچ وقت هیچی شبیه اولین تجربه ، اولین هدیه و اولین حس و یا حتی گاهی یه نفر اون کسی که در ابتدا میشناختیمش نمیشه و گاها در اخر راه خیلی چیزا تغییر میکنه . درست مثل اون عروسک اولی که اولین هدیه ی من از طرف زندایی و داییم بود ، مثل کلاس اول ، مثل وقتی که بعد از کلی دعوا با یه دوست فکر میکنیم همه چیز مثل اولش درست میشه ، مثل وقتی که فکر میکنیم این ادم اون ادمی میشه که در اول راه شناختیمش  . ولی نه ... ! فکر میکنم کم کم بهش عادت میکنیم و فقط هراز چندگاهی دلتنگش میشیم .و میدونی چیه ؟  برای همینه که باید مراقب باشیم . باید مراقب باشیم که هر لحظه توی زندگی هرچیزی که حس میکنیم ، هرکلمه و هر صدم ثانیه رو خاص بدونیم و ازش لذت ببریم . شاید این حس ، این حرف ، این دوست ، یا حتی اون گل سرخ برامون تا ابد اولین باقی بمونه :))

پ.ن : کسی چالش ۳۰ روزه ای چیزی نداره به من معرفی کنه ؟ XD واعی خدا مردم از بی پستی :| ( در اینکه اراده ی خود را جمع نموده برای به پایان رساندن حداقل یک چالش مثل ادمیزاد قطعا شکی نیست )

پ.ن۲ : دلم هوای ابری میخواد :| مثلا زمستونه یکم ابری ، بارونی ، برفی چیزی اخه XD

پ.ن۳ : یکی از  دوستان رو به انیمه دیدن علاقه مند کرده ام ( با درخواست خودش !) و این دوست عزیز نمیتونه برای فصل بعدی انیمه ای منتظر بمونه و کلا ذهنشو درگیر میکنه تا مدت ها که چی شد چی نشد و اینا XD بهش گفتم پایان جهانو ببینه و اتفاقا دیروز هر دو فصل رو تموم کرد . نکته ی باحالش اینجاست که هنوز نمیدونه چرا پایان قسمت اخر از فصل دوم انقدر بی سر و ته تموم شد :))))))) احتمال زنده موندنم بعد فهمیدن موضوع چقدره ؟ 

پ.ن۴ : صرفا جهت زوج شدن پ.ن ها XD

 

  • Parsoon :]

:|

 

  • Parsoon :]

هیچ

 از من خواسته شد هرچه میخواهم بنویسم . ازاد و رها .

با قواعدی خاص ، اما بدون توجه به موضوعی مشخص که قلمم را به بند بکشد .

پس قلم روی برگه های کاهی ی دفترچه ی گلدارم حرکت کرد و از هیچ نوشت و نوشت .در ابتدا به نظر ساده میرسید اما گویا جوهر قلمم از هرنوع کلمه ای خشک شده بود و برگه های کاهی دفترچه ام از رد هر گونه سخنی تهی بودند . ذهن سرشار از افکارم قرار بود از هیچ ، چیزی قابل خواندن بسازد اما حتی نمیدانست خود هیچ چیست؟ فضایی خالی و تهی از هرگونه مادیتی ؟ هیچ ، هیچ بود . نه اسم و رسمی داشت و نه اصیل بود . هیچ بیشتر شبیه تمام چیز هایی بود که نادیده گرفته میشد . مثل حرف هایی بود که قبل از به زبان اورده شدن در قلب شکسته ی دخترکی دفن میشد ، شبیه حرف های مهمی بود که پسرک تنهایی به زبان اورده بود پسرکی که حالا دیگر میان همکلاسی های شاد و خندانش به امتحانات تمام نشدنی و احمقانه اش فکر نمیکرد زیرا هیچ کس به او و حرف های سرشار از ناامیدی اش توجه ای نکرده بود . هیچ دقیقا شبیه هیچ بود . شبیه قلب خالی از احساساتی که مدت ها بود مرده بود. قلبی که تصمیم گرفته بود دیگر چیزی را حس نکند . شبیه احوال پرسی های پر از دروغی بود که همه به زبان می اوردند . شبیه خوبم هایی بود که خبر از تهی بودن قلب دخترک غمگین و تنهایی میداد . شبیه نشانه هایی بود از ادم هایی که دیگر نیستند . درد هیچ بود . هیچ لایق نادیده گرفتن بود . هیچ تمام انچه بود که کسی به زبان نمیاورد . هیچ راز های قلب ادم های شکسته بود . هیچ مرگ بود . هیچ من بودم ، هیچ ما بودیم . هیچ تمام انچه بود که فراموش شد . هیچ احساسات بی لیاقت من و تو بود که در این جهان غمبار در گوشه ی قلب مان دفن میکردیم و امان از این هیچ بی اصالت . دیگر جوهر قلمم از کلمات پر بود و میخواست چیزی بنویسد . چیزی سرشار از هیچ . هیچ دردناک و تنها . به هر حال او هیچ بود ... هیچ

پ.ن: انشای مدرسه با موضوع ازاد و رعایت یه سری نکات :| از اونجایی که ایده ای نداشتم در حقیقت برای همین شد که این طوری نوشتمش XD 

پ.ن۲: مشخصه که منم سخت درگیرم با انتخاب کتاب ؟ پیشنهاد بدید لطفا XD

  • Parsoon :]

‌‌‌

مادربزرگ اهل قصه گویی بود ؛ او با کتاب هایش حرف میزد و انقدر داستان برای گفتن داشت که شب ها به جای خوابیدن میتوانستم تا ابد به صدای زمزمه مانندش که همچون نسیم ملایمی اتاق را در برمیگرفت ، گوش فرا دهم . از بین تمام داستان هایی که بلد بود ؛ داستان مورد علاقه ام ساده ترین و در عین حال بی نقص ترین داستان ممکن بود  و این تازه منبع الهامی بود برای دخترک خیال پردازی که پس از شنیدن این داستان افکارش خواب را از چشمانش میدزدیدند و ساعت ها او را در رویا و خیال تنها میگذاشتند . و این داستان بدین شرح بود :
"دهکده ی کوچکی در میان درختان انبوه جنگل جاخوش کرده بود . دهکده ای کوچک که تمام مردم ان یکدیگر را میشناختند . در این میان دخترکی تنها بود که همچون ساحره ای بی نام و نشان با او رفتار میشد . او هنگام تولد مادرش را از دست داده بود و پدرش .... خب او از همان ابتدا نیز انان را به فرشتگان محافظ سپرده بود به همین علت دخترک بین مردم دهکده بزرگ شده بود با این حال همه او را شوم میپنداشتند . او در عین تنها بودن دخترک متفاوتی بود که دست هایش را در اب چشمه ی نزدیک دهکده فرو میبرد و اب ، به تکاپو می افتاد . او یقینا برای مردم دهکده اش ساحره ای بیش نبود و چه بسا که هر روز  هزاران نفرین و ارزوی مرگ را به جان میخرید . ساحره ی کوچک اما الهه ای بیش نبود . دستان او اب را فرا میخواند و طبیعت با او سخن میگفت . این قدرت او ، بیش تر از حرف ها و نفرین های پوچی که پشت سرش بود برایش دردسر نمیساخت تا اینکه چندی پس از تولد ۱۵ سالگی اش خشکسالی دهکده را به درون غار تاریک خود کشید . مردم دهکده علت را دخترک میدانستند . زیرا او ساحره بود و هر روز به چشمه ی نزدیک دهکده میرفت . او باعث و بانی این خشکسالی بود و سبب شده بود چشمه ای که سال ها رنگ مرگ را به خود ندیده بود بخشکد . از انجایی که دخترک به نوعی دختر تمام مردمان دهکده محسوب میشد مجازات نشد و در مقابل او را از دهکده دور کردند . او به غار تنهایی تبعید شد و از تمام انچه که میشناخت دور شد . قلبش به درد امد . او از مردم دهکده اش طرد شده بود و با اینکه تمام این سال ها تنها بود اما تا به حال چنین بار سنگینی را به روی شانه های خسته اش حس نکرده بود . غم ارام ارام به درونش خزید و همراه با خون های در حرکت به قلبش رسید و قلبش را تکه تکه کرد سپس اشک های دخترک جاری شدند و هر قطره چشمه ای میشد که از غار بیرون میریخت . دخترک تا صبح بارید و اشک هایش رودخانه ای پهناور را به وجود اوردند . اب رودخانه ذلال بود زیرا از صادقانه ترین اشک های ممکن جاری شده بود . ان روز صبح مردم دهکده با دیدن رودخانه ی در حال حرکت همه چیز را معجزه پنداشتند . زیرا در طول شب از بارش باران خبری نبود و هیچ چیز نمیتوانست چنین اب ذلالی پدید اورد . پس از ان هیچ کس دخترک را ندید . مردم دهکده که الهه ای پاک را از دست داده بودند برای تشکر از رودخانه محافظت کردند و دخترک تنها و طرد شده که همچنان بار این صفات دردناک را به دوش میکشید برای همیشه در میان درختان جنگل مخفی شد و تنها هر از چند گاهی صدای قدم هایش را میشد شنید که با صدای جوشیدن اب از زمینی خشک همراه بود  :) "
پس از تکرار مکرر این داستان مادربزرگ از قصه گویی دست میکشید و شب بخیر گویان چراغ را خاموش میکرد . سپس افکار همچون رودخانه ای خروشان به ذهنم هجوم می اوردند و به یاد میاوردم که هر بار که به رودخانه ای  خروشان و در حال گذر میرسیدیم مادربزرگ می ایستاد ، با لبخندی از اعماق وجود و اشتیاقی وصف نشدنی که میشد ان را از چشمانش خواند رو به رودخانه تعظیم میکرد . رودخانه ای که انسان را از تشنگی ، ماهی را از مرگ و زمین را از پژمردگی نجات میداد و در حالی که بر خاک خشک بوسه میزد از هر مسیری بدون توجه به دنیای سرد و خشک اطرافش گذر میکرد . و اب شاید واقعا الهه بود و شاید زادگاه ان قلب پاک دخترکی بود که غم وجودش را زنده زنده میخورد و این تنها راه تسکین بود .

پ.ن : انشای مدرسه است XD

پ.ن : هنوز باورم نمیشه امتحانای ترم دارن شروع میشن :| 

  • Parsoon :]

‌‌

پنجره ی اتاق باز بود و بوی خاک باران خورده بدون هیچ گونه تعارفی خودش را به اتاق دخترک دعوت میکرد . دخترک روی تختش نشسته بود و سعی میکرد تمام تمرکزش را روی درسش بگذارد با اینکه بیرون خانه باران میبارید و خب او از قدم زدن زیر ان محروم بود معصومانه چشمانش را به اسمان دوخت سپس خاطره ای همچون نواری ضبط شده روی پرده ی ذهنش نشست ....
جمعه است . دخترک روی مبل دراز کشیده است ، کتاب علومش را ورق میزند و همزمان به اخبار گوش میکند و با تمام وجودش ارزو میکند که یک تعطیلی کوتاه مدت نصیبش شود :) در حالی که تا اخر شب درمیابد که صبح روز بعد حتی اگر همه ی مدارس باز باشند او به مدرسه نخواهد رفت زیرا پدرش مسر است که به هیچ وجه اجازه نخواهد داد که دخترکش به مدرسه برود و این باعث میشود که دخترک لبخندی از سر رضایت بزند ، کتاب علومش را ببند و به کتابی که تازه خریده است پناه ببرد :) و فردا که از خواب برمیخیزد درمیابد که از مدرسه خبری نیست و قرار است مدتی خوش باشد ^-^ اما چند روز بعد سر و کله ی قوانین جدید پیدا میشود که محدودیت هایی را در سطح جامعه ایجاد میکند همان روز از مدرسه پیامی میرسد و  برای کلاس های انلاین گروه میزند و اینجاست که دخترک با چشم هایی گرد شده سعی میکند از این حقیقت که گویا این تعطیلی ماندگار است چشم پوشی کند که ساده نیست زیرا او اجازه ی بیرون رفتن از خانه را ندارد  :) و بعد کلاس ها اغاز میشود و همه نیز گویا سعی میکنند مثل دخترک چشمان خود را روی حقیقت ببندند که این چشم پوشی باعث میشود قوانین تازه را زیر پا بگذارند ، شرایط را سخت تر کنند و هر روز چیز های بیشتری از دست بدهند :|
در همان روز ها دخترک دوستی اش را با دوست صمیمی اش بر هم میزند که فقط شرایط را برایش بدتر میکند اما خیلی زود در حالی که اشک میریزد به این حقیقت که شاید باید دنبال دوستان جدیدی باشد پی میبرد :) پس وارد گروه دوستی جدیدی میشود او میداند که هر دوستی ای فراز و نشیب های خودش را دارد و شاید برایش سخت باشد اما او به دوستان جدیدی نیاز دارد پس این سختی را میپذیرد ، اشک هایش را پاک میکند و سعی میکند قوی باشد . حالا صبح ها که از خواب برمیخیزد از پنجره ی اتاق ، اسمان ابی را تماشا میکند که چقدر خودنمایی میکند و با خودش فکر میکند او هیچ وقت این سبک از زندگی را ارزو نکرده است . همه چیز شبیه رویاست شاید هم شبیه فیلم های ترسناکی که دخترک هیچ وقت سمت شان نرفت و این رویا دخترک را میترساند :) این بیماری عجیب از او تمام ازادی و رهایی اش ، دوست صمیمی اش ، شادی و امنیتی که داشت و تقریبا امیدش را گرفته است . با این حال دخترک میخندد و سعی میکند خوشحال باشد زیرا پس از مدتی وضعیت کمی بهتر می شود البته نه برای همه بلکه فقط برای او . دوستان جدیدش دوستش دارند و به او اهمیت میدهند ، دخترک عطش خاصی به درس خواندن پیدا کرده است که به او در این وضعیت کمک میکند ، برای تماشا و مطالعه ی فیلم ، سریال ، انیمه و کتاب های درون لیستش  زمان کافی دارد و خب او فکر میکند گاهی تغییر لازم است با اینکه دخترک نمیدانست همچین تغییری در خانه اش را میزند اما با شرایط جدید کنار امد. با اینکه سخت بود با اینکه گاهی خسته میشد از این همه افکار مثبتی که داشت اما دوباره امید کودکانه ای که همیشه همراهش بود را به دست اورد . شاید چیز هایی از دست داد ، شاید غمگین بود اما چیز هایی هم به دست اورد که تا مدت ها حالش را خوب میکرد :) نوار قطع شد و دخترک دریافت که خاطره اش به پایان رسیده است . او خوب میدانست که از چه چیز هایی محروم است مثل تولد ۱۵ سالگی اش که قرار است به تنهایی ان را جشن بگیرد . سالی که فکر میکرد خاص ترین سال زندگی اش خواهد بود حتی یک جشن تولد کوچک هم قرار نیست داشته باشد :) و خب شاید گاهی اوقات بعضی چیز ها همان طوری که او میخواست پیش نرفت و شاید شرایط روز به روز سخت تر شد . شاید قلبش از شدت دلتنگی برای کسانی که حالا نمیتوانست انها را ببیند مچاله میشد ، شاید هر روز که از خواب بیدار میشد میخواست خودش را در اتاقش حبس کند ، شاید دلش میخواست به زمین و زمان غر کارهایی را بزند که نمیتواند انجام شان دهد ، شاید هر روز با خودش فکر میکرد که دوران نوجوانی اش را به احمقانه ترین شکل ممکن میگذراند ، شاید متنفر بود از بوی تند الکل ، ماسک های احمقانه ای که نیمی از صورتش را میپوشاندند و شاید خسته بود از تمام لباس های سیاهی که مردم به تن میکردند اما وضعیت همین بود و دخترک توانایی تغییر خیلی از چیز ها را نداشت . پس باید صبر میکرد . منتظر واکسنی میبود که با اسب سفید می اید . خنده اش گرفت . در ذهنش را باز کرد و با جارو افکار اضافی را بیرون انداخت . دنیایش این چنین بود و هنوز هم زیبایی های خودش را داشت . او دنیایش را این گونه پذیرفته بود با اینکه این دردناک ترین حقیقتی بود که در طول سال های زندگی اش پذیرفته بود اما چاره چه بود ؟ سرانجام دخترک کتاب درسی اش را کناری گذاشت و دفترچه ی رنگی اش را باز کرد

گوشه ای نوشت نامه ای به دخترک ۸۰ ساله ای که هیچ وقت ۱۵ سالگی اش را فراموش نکرد 

و همان جا و در همان لحظه تصمیم گرفت هر طور که شده ۱۵ سالگی اش با همین شرایط عجیب و غریب و سخت بهترین سال عمرش باشد

پایان 

خب این چالش از وب یومیکو شروع شده و ممنونم از هستی کیوتم که منو به این چالش دعوت کرد @-@

بیشتر کسانی که میشناسم توی این چالش شرکت کردن اگه کسی این پست رو میبینه و دلش میخواد که تو این چالش شرکت کنه بگه که دعوتش نمایم *^*

  • Parsoon :]

‌‌

او حوا بود . اولین دخترکی که پا به زمین نهاد . حوا روز بود و لبخندش طلوع خورشید طلایی رنگ در یک سیاره ی ناشناخته . چشمانش ابی اسمان بود و موهایش چون اسمان شب . پوست تنش همچون گندم های طلایی مزارع در هنگام پاییز و لب هایش به سرخی رز های تازه شکفته شده  . او حوا بود . ترکیبی بی نقص از تمام انچه که بود و هست و خواهد بود . او نه تنها مادر من که مادر همه ی ما بود . با اینکه او خیلی زودتر از تولد من زمین را ترک کرد اما صدای قدم هایش را در کنار رودخانه ی کوچک و زلالی که از میان جنگل سرسبزی میگذشت میشد شنید و چشمانش صبح و شب اسمان تیره و ابری را کنار میزد و لبخندش خورشید را از میان ابر ها بیرون میکشید . و هنگام بهار میان گندم های طلایی مخفی میشد و هنگام برداشت گندم مزارع طلایی و درخشان را ترک میکرد . حوا دخترکی بود که به زمین امد و ان را ترک کرد اما روحش میان تک تک تکه پاره های این خاک باقی ماند و هزاران بار زندگی کرد . گوش کن ! صدای خنده هایش را هنگام طلوع خورشید میشنوی ؟ صدای هق هقش را هنگام بارش باران چطور ؟ حس میکنی که اینجاست ؟ احساساتش را حس میکنی که گویا طبیعت را به بازی میگیرد ؟ حس میکنی که وقتی دخترک غمگین و دل شکسته ای میشوی ‌که به دیوار اتاقش تکیه داده و اشک میریزد نوازشت میکند ؟ حس میکنی که دست هایت را میگیرد و گاهی تو را در اغوش میکشد ؟ حس میکنی که سرسختی ات را می ستاید و به دخترکش افتخار میکند ؟ گوش کن ! صدایش را دریاب ! جایی که به او نیاز داشته باشی دستت را خواهد گرفت :)
میدانی ؟حوا زنده ماند و در سیاره ای عجیب و ناشناخته نفس کشید ، خندید و زندگی کرد . تو از جنس اویی از جنس حوا . دستش را بگیر و با او همراه شو ! بخند و از وجودت لذت ببر :)

پ.ن : امتحان کردن یه سبک جدید انتخاب جالبیه XD

  • Parsoon :]

شب بود و باران میبارید .
دخترک به ارامی لبه ی تختش نشسته بود و خیره بود به خیابان خالی و خیس که گویا از وجود هر موجود زنده ای پاک بود . فقط صدای باران بود که به پنجره ی اتاق میکوبید گویا میخواست داخل شود و غم را ز وجود دخترک پاک سازد ؛ اما دخترک خسته تر از این حرف ها بود . او دیگر هیچ احساسی نداشت گویا عروسکی متحرک بود که صبح ها نقاب لبخند میزد . دیگر دخترک درون اینه را نمیشناخت  دخترک درون اینه نیز به همین علت به غم الوده شده بود و ماه ها پیش چمدانش را جمع کرده و از درون اینه رفته بود و حالا دخترک تنها بود و نیاز داشت به هرکس که فقط ذره ای درکش کند . او تنها میخواست که درک شود اما همیشه از ادم ها طرد میشد . قلب شکسته اش درد داشت و دخترک هر روز درد میکشید . احساس میکرد عروسک خیمه شب بازی ای بیش نیست که غم او را حرکت میدهد . همیشه از همین میترسید ، همیشه میترسید غم کنترل همه چیزش را به دست بگیرد اما دختر ضعیف و تنها بود و قلبش بارها شکسته بود. نتوانست انقدر که باید شاد باشد ، غم امد و دنیایش را زیر و رو کرد . روز های اول تمام ساعات روز و شب را میبارید و گونه هایش همیشه از اشک تر بود . انقدر بارید که اشک هایش خشک شدند . خشک سالی به شهر چشمانش امد و دیگر اشکی برای باریدن نداشت و این همه چیز را بدتر میکرد . دیگر عادت کرده بود روی تخت مینشست  و خیره میشد به خیابان . خیابانی که صبح ها پر بود از ادم هایی که هیچ کدامشان را نمیشناخت اما انگار همه ی انها از جهانی دیگر بودند و گویا دختر مایل ها با انان فاصله داشت . انها لبخند به لب داشتند و هیچ کدامشان متوجه دخترکی که تمام روز به انها خیره میشد نمیشدند . گویا دخترک روح بود . هیچ کس هیچ وقت او را نمیدید و این غمش را بیشتر میکرد . برنامه ی شب هایش هم این بود که به خیابان خالی خیره شود و تمام خاطراتش را مرور کند . خاطراتی که همچون خنجری از جنس افسوس درون قلب شکسته اش فرو میرفت و دیگر برای دخترک همه چیز درد داشت . راه التیامی وجود نداشت انگار قرار بود دختر تا ابد درد بکشد و بار غم هایش را همیشه بر روی شانه هایش حمل کند و دخترک شاید از همه چیز خسته بود . میخواست ارام بگیرد دوست داشت دوباره لبخند بزند و ازادانه برای خودش زندگی کند . دوست نداشت برده ای باشد که غم به او فرمان میدهد . دیگر خسته بود شاید برای او دیگر کافی بود . ان شب دخترک چشم هایش را بست و پس از مدت ها به خواب رفت . صبح که بیدار شد ، اتاق از نور افتاب روشن شده بود . دخترک صورتش را اب زد . لیوانی چای ریخت و روبه روی پنجره نشست . مثل هر روز خیابان پر بود از افراد نا اشنا اما گویا چیزی تغییر کرده بود . حسی اشنا دخترک را به خیابان فرا میخواند . کم پیش می امد که دخترک از خانه اش خارج شود اما موهای کوتاه و سیاهش را شانه کرد . پیراهن ابی رنگش را پوشید و کتش را به تن کرد . جلوی اینه ایستاد و پس از ماه ها به صورتش نگاه کرد . انگار تازه متوجه شده بود چشم هایش طوسی و موهایش مشکی است . انگار سال ها بود خودش را ندیده بود . به صورت نا اشنای توی اینه خیره شد . هنوز هم دخترک توی اینه را نمیشناخت اما چیزی در وجودش بود که او را سر ذوق می اورد . مطمئن شد که ظاهرش مرتب و قابل تحمل است . در خانه را باز کرد و از پله های ساختمان پایین رفت . از در ورودی خارج شد و افتاب به صورتش خورد . نقاب لخندش را زد و به راه افتاد . نمیدانست به کجا میرود . دنبال حس اشنا میرفت اما نمیدانست این حس او را به کجا میبرد . نمیتوانست این حس عجیب را بشناسد حتی نمیتوانست کنترلش کند . فقط در خیابان ها راه میرفت و انگار به سمت چیزی کشیده میشد . مثل اهنربا . جلوی پارک مرکزی متوقف شد . ان حس اشنا بیشتر شده بود و قلب شکسته ی دختر دیگر توان ان حس عجیب را نداشت . مثل باری سنگین بود که قلب کوچک و شکسته اش مجبور به تحمل ان بود . جلو تر رفت . به سمت درخت بید بزرگی کشیده میشد . درخت بیدی که سایه ی پهناوری به وجود اورده بود و شاخ و برگ هایش همچون سایه بانی بزرگ بودند. دختر به سمت درخت حرکت کرد . به زیر سایه ی ان رسید و چیزی که دیده بود باعث توقفش شد . زیر درخت دختر درون اینه را دید که با لبخند نگاهش میکرد . دخترک جلو تر رفت . ارام و مطیع بود و برای لحظه ای دردی را در درون قلب شکسته و تهی اش احساس نمیکرد .چشم های را بست ، دست دخترک درون اینه را گرفت و یکی شدند . چشم هایش را باز کرد و نقاب لبخندش را برداشت . دیگر به ان نیازی نداشت زیرا لبخندش بازگشته بود و حالا او دخترک تنهایی نبود . چون برای همیشه خودش را داشت و این بار نمیخواست که دوباره خودش را گم کند . خندید و اشک هایش جاری شدند . و او دوباره خودش بود . خود واقعی اش :) 

پ.ن = بی نقص نیست ولی دوسش دارم :))

 

  • Parsoon :]
Designed By Erfan Powered by Bayan