T-T

من برای رفتن از جایی به جای دیگه ساخته نشده بودم و تو با وجود دونستنش منو مجبور کردی از قلبت برم
.. برم به مقصدی که حتی نمیدونستم کجاست .. تو منو فرستادی به ناکجا اباد و هیچ وقت دنبالم نیومدی  .. تو مجبورم کردی که برای همیشه توی مسیری بی مقصد قدم بزنم .. مجبورم کردی تمام مدت حس بچه ای رو داشته باشم که والدینش فراموش کردن از مدرسه به خونه بیارنش  .. تو باعث شدی حس کنم دلم نمیخواد به زندگی ادامه بدم .. باعث شدی توی ذهنم تمام طول روز  ازت سوال بپرسم .. باعث شدی روزی ۱۰۰ بار بپرسم : میدونی چی قصه رو از این قشنگ تر میکنه ؟ و خودم بدون تردید به صدای تو ، که توی ذهنم شبیه سازیش میکردم جواب بدم .. جواب بدم و بگم که با گذشت این همه مدت ، هنوز به هیچ جایی نرسیدم .. هنوز هیچ مقصدی پیدا نکردم ... هنوز نتوستم کسی رو پیدا کنم که حرفشو زده بودی ... هنوز نتونستم پیداش کنم ‌‌.. یادته ؟ اصلا میدونی از کی حرف میزنم ؟ روز اخر در حالی که با خونسردی لیوان قهوه ات رو بهم میزدی با اون صدای لطیف و بی نقصت زمزمه کردی .. بالاخره یه نفر رو پیدا میکنی که با تمام وجودش دوست داشته باشه .. بالاخره پیداش میکنی و اون دستای تو رو میگیره و از بین تمام غم ها و ناراحتی هات نجاتت میده .. بالاخره قهرمان زندگیتو پیدا میکنی .. و میدونی ... من مثل همیشه حرفتو باور کردم .. مثل بچه ای که اگه بهش بگن جمع ۲ تا ۲ میشه ۵ ، خیلی راحت حرفشونو میپذیره و باور میکنه ... همون قدر احمق .. همون قدر خام .. ولی  میدونی چیه ؟ چیزی به اسم حقیقت بود که به صورتم کوبیده میشد .. اون ادمی که گفتی پیداش نشد .. توام نفهمیدی ، قهرمان زندگی من همیشه و همیشه خود خودت بودی .. و فکر نکنم بتونی درکش کنی اما سخته که ادم قهرمانش رو از دست بده .. اون موقع ها فکرشم تنمو به لرزه می انداخت .. توقع نداشتم قهرمانم ، کسی که توی تمام زندگیم میپرستیدمش ، یه روز خیلی معمولی بهم بگه که باید دنبال قهرمان جدیدی بگردم .. قهرمان ادما بخشی از قلب اونهاست ‌‌... قلب هم که خونه نیست که به همین سادگی بشه عوضش کرد .. گاهی وقتا ادما خونه ها رو هم نمیتونن عوض کنن ، نمیتونن ازشون دل بکنن و به حال خودشون رهاش کنن ..قلب ادما که دیگه جای خود داره .. به هر حال .. خواستم بدونی که بعد از رفتنت چیزی بهتر از قبل نشده بلکه همه چیز انگار بر خلاف میل من و در جهتی مخالف حرکت میکنه . حس کسی رو دارم که تازه شنا یاد گرفته و مجبوره بر خلاف جهت رودخانه ای خروشان شنا کنه .. حس میکنه ناتوانه .. حس میکنه خسته است .. و اگه از حرکت بایسته غرق میشه .. نمیدونه چرا ولی دلشم نمیخواد مرگ رو بپذیره .. اصلا بگو ببینم تا حالا چنین حسی داشتی ؟ فکر نمیکنم ... اهمیتی هم نداره .. دیگه نه .. یعنی خب نباید داشته باشه .. و خب میدونی چیه ؟ به نظرم چیزی که از همه ی اینا بدتره فکریه که ذهنمو کاملا درگیر خودش میکنه .. فکری که باعث میشه هر روز از خودم بپرسم .. مگه نمیدونستی که از رفتن ، از دور شدن و از ترک کردن بدم میاد .. مگه نمیدونستی این بزرگ ترین ترسیه که دارم .. پس چرا ؟ چرا منو رها کردی وسط مسیری که تک تک قدم هاش رو با خود تو جلو رفته بودم ؟ خیلی گذشته از همه ی ماجراها ولی من .. هنوزم جوابشو نمیدونم .. حتی جدیدا احساس میکنم  که دیگه هیچ چی رو نمیدونم .. احساس میکنم تنها چیزی که برام مبهم نیست .. تنها چیزی که میتونم تصور کنم میفهممش یه احساسه احمقانه است .. با اینکه خیلی گذشته ولی من فقط اینو میدونم که هنوز از ترک کردن ، رفتن و تنها موندن میترسم .. میدونم که من از از دست دادن تو میترسم ..حتی  با اینکه خیلی وقته از دستت دادم و مهم تر از همه اینکه میدونم که هنوز مثل یه پسر بچه ی لوس و احمق با تمام‌ وجودم دوست دارم .. 

+ انقدر ذوق دارمم @-@! جزو اولین بار هاییه که شخصیت متنم پسره XD

++ چطور میشه واسه عکس پست نمرد ؟ :")

+++ دادادام از این متن ساده هاست که از هیچی ننوشتن یهو میزنه به سر ادم XD 

++++ و همین @-@! 

  • Parsoon :]
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan