مادربزرگ اهل قصه گویی بود ؛ او با کتاب هایش حرف میزد و انقدر داستان برای گفتن داشت که شب ها به جای خوابیدن میتوانستم تا ابد به صدای زمزمه مانندش که همچون نسیم ملایمی اتاق را در برمیگرفت ، گوش فرا دهم . از بین تمام داستان هایی که بلد بود ؛ داستان مورد علاقه ام ساده ترین و در عین حال بی نقص ترین داستان ممکن بود و این تازه منبع الهامی بود برای دخترک خیال پردازی که پس از شنیدن این داستان افکارش خواب را از چشمانش میدزدیدند و ساعت ها او را در رویا و خیال تنها میگذاشتند . و این داستان بدین شرح بود :
"دهکده ی کوچکی در میان درختان انبوه جنگل جاخوش کرده بود . دهکده ای کوچک که تمام مردم ان یکدیگر را میشناختند . در این میان دخترکی تنها بود که همچون ساحره ای بی نام و نشان با او رفتار میشد . او هنگام تولد مادرش را از دست داده بود و پدرش .... خب او از همان ابتدا نیز انان را به فرشتگان محافظ سپرده بود به همین علت دخترک بین مردم دهکده بزرگ شده بود با این حال همه او را شوم میپنداشتند . او در عین تنها بودن دخترک متفاوتی بود که دست هایش را در اب چشمه ی نزدیک دهکده فرو میبرد و اب ، به تکاپو می افتاد . او یقینا برای مردم دهکده اش ساحره ای بیش نبود و چه بسا که هر روز هزاران نفرین و ارزوی مرگ را به جان میخرید . ساحره ی کوچک اما الهه ای بیش نبود . دستان او اب را فرا میخواند و طبیعت با او سخن میگفت . این قدرت او ، بیش تر از حرف ها و نفرین های پوچی که پشت سرش بود برایش دردسر نمیساخت تا اینکه چندی پس از تولد ۱۵ سالگی اش خشکسالی دهکده را به درون غار تاریک خود کشید . مردم دهکده علت را دخترک میدانستند . زیرا او ساحره بود و هر روز به چشمه ی نزدیک دهکده میرفت . او باعث و بانی این خشکسالی بود و سبب شده بود چشمه ای که سال ها رنگ مرگ را به خود ندیده بود بخشکد . از انجایی که دخترک به نوعی دختر تمام مردمان دهکده محسوب میشد مجازات نشد و در مقابل او را از دهکده دور کردند . او به غار تنهایی تبعید شد و از تمام انچه که میشناخت دور شد . قلبش به درد امد . او از مردم دهکده اش طرد شده بود و با اینکه تمام این سال ها تنها بود اما تا به حال چنین بار سنگینی را به روی شانه های خسته اش حس نکرده بود . غم ارام ارام به درونش خزید و همراه با خون های در حرکت به قلبش رسید و قلبش را تکه تکه کرد سپس اشک های دخترک جاری شدند و هر قطره چشمه ای میشد که از غار بیرون میریخت . دخترک تا صبح بارید و اشک هایش رودخانه ای پهناور را به وجود اوردند . اب رودخانه ذلال بود زیرا از صادقانه ترین اشک های ممکن جاری شده بود . ان روز صبح مردم دهکده با دیدن رودخانه ی در حال حرکت همه چیز را معجزه پنداشتند . زیرا در طول شب از بارش باران خبری نبود و هیچ چیز نمیتوانست چنین اب ذلالی پدید اورد . پس از ان هیچ کس دخترک را ندید . مردم دهکده که الهه ای پاک را از دست داده بودند برای تشکر از رودخانه محافظت کردند و دخترک تنها و طرد شده که همچنان بار این صفات دردناک را به دوش میکشید برای همیشه در میان درختان جنگل مخفی شد و تنها هر از چند گاهی صدای قدم هایش را میشد شنید که با صدای جوشیدن اب از زمینی خشک همراه بود :) "
پس از تکرار مکرر این داستان مادربزرگ از قصه گویی دست میکشید و شب بخیر گویان چراغ را خاموش میکرد . سپس افکار همچون رودخانه ای خروشان به ذهنم هجوم می اوردند و به یاد میاوردم که هر بار که به رودخانه ای خروشان و در حال گذر میرسیدیم مادربزرگ می ایستاد ، با لبخندی از اعماق وجود و اشتیاقی وصف نشدنی که میشد ان را از چشمانش خواند رو به رودخانه تعظیم میکرد . رودخانه ای که انسان را از تشنگی ، ماهی را از مرگ و زمین را از پژمردگی نجات میداد و در حالی که بر خاک خشک بوسه میزد از هر مسیری بدون توجه به دنیای سرد و خشک اطرافش گذر میکرد . و اب شاید واقعا الهه بود و شاید زادگاه ان قلب پاک دخترکی بود که غم وجودش را زنده زنده میخورد و این تنها راه تسکین بود .
پ.ن : انشای مدرسه است XD
پ.ن : هنوز باورم نمیشه امتحانای ترم دارن شروع میشن :|