green tea + cinnamon

نشسته بودی روی اون مبل مشکی و شیک و پشت سر هم سرفه میکردی درست مثل بار اخری شده بودی که اتفاق افتاد..خب اخرین بار کی بود؟ حدود یکی دو سال پیش..برای منی که عملا نود درصد خاطره ها یادم نمیمونه عجیبه که به یاد داشته باشمش اما چون اونی که مریض شده بود تو بودی اون یه هفته ی عذاب اور و نگران کننده هنوز که هنوزه هم دقیقه به دقیقه توی ذهنم مونده...در رو پشت سرم بستم و همنوا با صدای کوبیده شدن در پشت سرم سرفه هات هم اوج گرفتن..نمیدونم چرا دیر اومدم..نمیدونم اصلا چرا اومدم پس فقط چند دقیقه بهت خیره موندم و اره من با دیدن تو توی اون وضعیت بیشتر از هر وقت دیگه ای گیج شده بودم..با صدای گرفته ات بین سرفه هات بهم سلام کردی..لقبمو صدا زدی..اون لقب کلاسیک طولانی رو..مجبور نبودی تکرارش کنی..بودی؟ مجبور بودی دیوونه؟ مجبور نبودی اما چیزی بهت نگفتم..میدونستم دوست داری این طوری صدام کنی پس فقط ازت پرسیدم که سرما خوردی؟ که دوباره یادت رفته سویی شرت مشکی رنگتو با خودت ببری؟ که شال گردنت رو دوباره بخشیدی به اون بچه های گل فروش کنار خیابون ؟ که دوباره مهربون بازی دراوردی ؟ با هر جمله صدام بالا میرفت..بالا و بالاتر..نمیخواستم سرت داد بزنم..میدونی دست خودم نبود..من نگران بودم..من دختر کوچولوی دائم النگران تو بودم..اما بهت چیزی نگفتم..نگفتم که هنوزم هستم..چون تو فکر میکردی از دستم دادی..تو فکر میکردی من رفتم..من نگفتم که من رفتنی نیستم..که من بلد نیستم راهی رو برم که از تو مایل ها فاصله میگیره‌...و تو فقط در جواب غرغرام خندیدی..توقع خنده ات رو نداشتم..و یادم نبود که چقدر میتونه برام دوست داشتنی باشه چون خدای بزرگ اون خنده ی لعنتی تو بود..خنده ای که من یاد گرفته بودم باهاش از خواب بیدار شم و به خواب برم..یاد گرفته بودم به خاطرش صدای هدفنم رو کم و کمتر کنم..یاد گرفته بودم دوسش داشته باشم..یاد گرفته بودم باهاش زندگی کنم..و اره اون خنده ی لعنتی تو بود..خنده ی لعنتی تو که این بار خیلی فرق داشت..انگار که صدای خنده ات همون گیتاری بود که توی اون شب وقتی داشتم ناراحتیامو سرت داد میزدم کوکش نکرده بودی...صدای خنده هات ناکوک بود و غمگین..مثل پایان یه داستان عاشقانه در غم انگیز ترین حالت ممکن..مثل صدای هق هقای دزیره روی پل مثل چشمای دزدمونا از پایانی که در انتظارش بود..مثل اتلو و دستای گناهکارش که قصه شون رو اون طوری تموم کرد..مثل رومئو و ژولیت و به خاطر هم مردن شون و مثل تو و چشمات..اره تو و چشمات...چون چشمات..اون حفره های عمیق و عسلی درد داشتن..یه عالمه درد..یه غم بزرگ...به بزرگی اسمون بالای سرمون و حتی فراتر..یه چیزی بیشتر از اسمون..و من با نگرانی نشستم رو به روت و دستاتو بغل کردم..دستات سرد سرد سرد بودن..سرد تر از نگاه معشوقه ی قبلیم وقتی ترکم میکرد..سردتر از اون روز توی کوه...سردتر از اون برفایی که باهاشون ادم برفی درست کردیم..و سردتر از بستنی..بستنی مورد علاقت که مزه ی زهر مار میداد و نمیدونم چرا دوسش داشتی اما اگه خوشحالت میکرد پس منم خوشحال میکرد دیگه نه ؟ چون مگه تو نشده بودی دلیل تموم شادیای من...مگه تو برای من پلی لیست روزای بارونیم نبودی..مگه تو برام قهوه نبودی وقتی اعتیاد به کافئینم عود میکرد..مگه تو بغل نبودی وقتی روحم قطره قطره از چشمام بیرون میریخت..تو مگه تو نبودی برای من ؟ یعنی باید بهت یاداوری میکردم‌؟ باید میگفتم چتر ببری و لباس گرم بپوشی.. باید میگفتم منتظرتم...باید میگفتم لطفا..لطفا به خاطر خودت که نه چون هیچ وقت به خودت اهمیت نمیدی دست کم به خاطر من که گفتی برات مثل خونه ام..مثل شکوفه های ساکورام..مثل گیتارتم که گفتی باهاش زندگی میکنی..مثل چای سبزم که ارومت میکنه...که برات فرانسه ام بدونه اینکه واقعا ربطی بهش داشته باشم..که برات ماهم..ماهی که میپرستیش..چون تو گفتی من برات هیچ چیز و همه چیزم..پس باید میگفتم ؟ میگفتم که مراقب خودت باشی ؟ باید زودتر میومدم ؟ نباید لفتش میدادم نه؟ من فکر نمیکردم حالت خوب نباشه..فکر کرده بودم همه چیز یه شوخی بچگانه اس برای اینکه مجبورم کنی بیام به دیدنت..چون اگه میومدم همه چیز تموم میشد..تو از دلم درمیاوردی..تو معذرت میخواستی حتی اگه مقصر نبودی..چون تو مهربون بودی..نه فقط برای من..تو برای همه خوب بودی..برای گنجشکای پشت پنجره..برای گربه های توی خیابونا..برای بچه کوچولوهایی که گوشه و کنار گل میفروختن..برای ادمای تنهای دانشکده..برای من..برای ما..تو با همه مهربون بودی به جز خودت..و توئه مهربون نشسته بودی رو به روی من که دستای سردت رو بغل کنم..که دستای سردت با بغل دستام گرم بشن و سرفه میکردی.میپرسی اصلا برات نگران بودم؟ باید بگم نه‌‌..من فقط داشتم سکته میکردم..چون دوباره عود کرده بود و نباید عود میکرد..چون تو بهم گفتی حالت خوبه..گفتی خوبی پس چرا الان داری توی بغلم حل میشی؟ یادته؟ اولش گفتی آسم مثل هاناهاکیه گفتی ببین تروخدا همه ی مشکلات مون از این دوست داشتنه...اون روز من نگفتم که میدونم آسم چه بیماری ایه..نگفتم نگرانم..نگفتم میترسم از دستت بدم..ولی میترسیدم..من میترسم و میترسیدم یه روز نبینمت..و تو داشتی ذوب میشدی ، توی بغل خودم..توی بغل من..و شروع کردی به گریه کردن..بغلت بوی خدافظی میداد..بوی اخرین بار..بوی اون روز که گفتی میخوای بری..اما این بار انگار قرار نبود برگردی‌..این خدافظی انگار خیلی عمیق و طولانی بود..پس اشکای منم لباستو خیس کردن..گفتی اِاِ دختره ی دیوونه تو چرا داری گریه میکنی ؟ نمیدونی ناراحت میشم ؟ میدونستم ناراحت میشی اما این بارم نگفتم که میدونم..فقط بیشتر گریه کردم..صدای گریه هام خیلی بلند بود..گفتی میندازمت بیرونا اینجا بیمارستانه..اما لازم نبود یاداوری کنی که اونجا کجاست چون یادم بود..یادم بود که اونجا کجا بود..یادم بود که دارم از دستت میدم..یادم بود که دیر اومدم..یادم بود که دیگه نمیتونم دستمو ببرم لای موهات و بوی شامپوت رو توی ریه هام حبس کنم..یادم بود دیگه دستاتو نمیبینم که برام گیتار میزنه..یادم بود دارم میشم من..یادم بود که دیگه دارچین کوچولو صدام نمیکنی،حتی یادم بود که گیتارت رو با خودت نمیبری...یادم بود دیگه خونه ات رو بوی چای سبز پر نمیکنه..دیگه برام گل نمیفرستی..دیگه بغلم نمیکنی..یادم بود که دیگه ندارمت.‌.یادم بود که همیشه بدون اینکه واقعا بخوام ازارت دادم..یادم بود که هیچ وقت بهت نگفتم تنها دلیل تمام بلیطای سینمای اخر هفته دیدن خود تو بودن نه اهل سینما بودن من..یادم بود که بهت نگفتم چقدر همیشه دلم برات تنگ میشد..میدونی؟ یادم بود..همیشه یادم بود..الانم یادمه..یادمه که اون روز چیا گفتی..خنده هاتو یادمه..گریه هاتو‌ حتی..من یادمه تو رو هرچقدر که حافظه ام ماهی ترین باشه..هرچقدر هم که همه چیزو یادم بره..اما من تو رو یادمه..من تو رو یادمه چون من انگار خاطرات توام..انگار عکسای البومی ام که هیچ وقت نشونش ندادی...انگار اون اهنگی ام که هیچ وقت ننوشتیش..انگار اون ماگی ام که امتحانش نکردی‌...من انگار گذشته ی توام که ادامه میدم..پس من تو رو یادمه..من تو رو یادمه هرچقدر که بعد از تو خودمو یادم بره :)

+ راستش این متن ، جدید نیست حتی فکر میکردم گذاشتمش اما وقتی چک کردم فهمیدم که عه جدی جدی پستش نکرده بودم..

++ حالا بازم اگه فکر میکنید قبلا گذاشتمش بهم بگیدXD

+++ این متنه خیلی ناراحتم میکنه اما راستش دوسش دارم..

++++ یه جمله اش اشاره به یکی از اهنگای اسکیز داره احتمالا خودتون میدونید دیگه..

+++++ شبتون زیبا..^^

  • Parsoon :]

when it rains

یک روز وقتی باران بازگشت بدون درنظر گرفتن اینکه دیگر تمام شده ایم درحالی که موزیک مورد علاقه ام را که به هیچ نخ قرمز رنگی متصل نیست و مرا در مسیر تو قرار نمیدهد از رگ و ریشه های روحم عبور میدهم و برای اولین بار به خودم فکر میکنم. ان روز چاله های اب را که برایم سیاهچاله هایی بودند تاریک و سرد متر خواهم کرد. چسب زخم های کارتونی ام را برای زخم های خودم کنار خواهم گذاشت . دستکش های خاکستری ام دستان خودم را گرم خواهند کرد و گل های درون گلدان به جای رز های سرخ وکلیشه ای مورد علاقه ات ، ژیپسوفیلا خواهند بود .ان روز خانه را بوی قهوه پر خواهد کرد و شکلات های روی میز مدتی برای خورده شدن منتظر خواهند ماند و هرصبح درست بیرون از خانه من زنی خواهم بود که دیگر همسر کسی نیست و پس از ان دیگر کسی برای صدا زدن نامم از نام خانوادگی ات استفاده نخواهد کرد..ان روز من زنی خواهم بود قویتر از انچه که بودم. من همان زنی خواهم بود که سال ها در خانه ای شاد و در اغوش والدینی پر از عشق بزرگ شده بود .ان روز که فرا برسد موهایم در باد خواهند رقصید و لبخند گوشه های لبم را بوسه خواهد زد. شب ارام و راحت خواهم خوابید بدون حملات عصبی ، بدون سردرد و بدون احساسات دروغینی که به ان برچسب عشق زده بودم. بدون خونی که ان احساسات زهرالود را در قلب ارامم پمپاژ میکرد..بدون همه ی این درد ها یک روز وقتی باران بازگشت دست زنانی چون خودم را خواهم گرفت.برایشان از باران خواهم گفت. از اشکان پاک کننده ای که از قلب خدا می ایند. به انها خواهم گفت که شاید عشق ان چیزی نیست که انها تجربه کرده اند و احتمالا دنیا هنوز کاملا شب نشده است. به انها خواهم گفت که دوست داشتن دلیل کافی ای برای ادامه دادن یک اشتباه دوست داشتنی نیست درست همان طور که خوردن بادام زمینی برای فردی عاشق بادام زمینی اما دارای حساسیت منطقی نیست..به انها از فردا خواهم گفت..فردایی که شبیه امروز نیست..از رنگین کمان بعد از بارانی بهاری خواهم گفت ، از نسیمی پاییزی که صبحی خنک در راه کافه ای گرم به صورت میخورد.. من به انها خواهم گفت هر انچه را که کسی به زنانی چون من نگفت..به انها خواهم گفت که ما هنوز همان دختران خندان دبیرستانی هستیم با موهای خوش حالت و زیبا. ما هنوز همان دخترانی هستیم که بودیم. ما هرچه که بودیم یا هستیم ، با وجود تمام انچه انجام دادیم یا ندادیم با وجود موها و یا زیبایی هایمان تا ابد و تا روزی که موهای خوش حالت مان هم رنگ اولین برف زمستان شود لایق دوست داشتن و دوست داشته شدنیم.. ما لایق محبت و علاقه ایم. ما لایق ارامش ، شادی و احترامیم. ما لایق اینیم که زنی با موهای کوتاه ابی داستان مان را همان گونه که بود یا هست بنویسد و قاب بگیرد. ما لایق زن بودنیم. لایق تمام انچه که میشد داشته باشیم و نداریم و مهم تر از همه ما ، زنانی قوی و مستحکم لایق دوست داشتن خودمانیم حتی اگر این جهان غیر منطقی و غیر قابل پیشبینی تصمیم بگیرد که دیگر دوستمان نداشته باشد.

+ نوشتن یه همچین متنی راستش برای خودمم عجیبه چون من نه ازدواج کردم خدا رو شکر ، نه عاشق شدم توی زندگیم حتی و نه حتی یک زن بالغم اما ایده اش به سرم زد و حتی وقتی شروعش کردم نمیدونستم ممکنه خوب بشه..اما حالا این شما واین متن جدیدم.

++ جدای این بحث همه ی ادما لایق دوست داشتن و دوست داشته شدن هستند خصوصا از جانب خودشون.

+++ امیدوارم اروم بخوابید راستی این اولین پست پاییزه TT فصل مورد علاقه ی زیبام..

++++ میدونید؟ امیدوارم این بهترین سال تحصیلی ای باشه که شروع کردیدTT

+++++ کم کم دارم به این فکر میکنم که من که بخش about me  رو کامل نمیکنم یعنی باید صندلی داغ بذارم؟ XD اما متاسفانه بعدش به این نتیجه میرسم که سوال سخت تر از ابنه که راجب خودم بنویسم پس میشینم سر جام و هیچ کاری نمیکنم :)

++++++ طبق معمول اگه چیزی به چشتون میخوره که به نظر عجیبه یا از چیزی خوشتون میاد قطعا خوشحال میشم بگید. بای.

  • Parsoon :]

candle&lighter

امروز صبح چمدون بنفش رنگی رو پیدا کردم که پر از ما بود.وقتی که چمدون رو پشتِ بوم های قدیمی و دوست نداشتنیم مخفی میکردم با خودم قرار گذاشته بودم روزی که دوباره سراغ اون تابلو ها و اون چمدون میام همه چیز رو فراموش کرده و ادم بهتری شده باشم و خب من، دختری که احتمالا اون قدر ها هم توی برنامه های زندگیش موفق نبود، این بار موفق شده بودم..پس صبح وقتی که کمد پر از وسیله  رو خالی میکردم تا بتونم برای تابلو های جدیدم یک خونه ی ابدی درست کنم چشمم به چمدون بنفش رنگ و کپه های گرد و خاک اطرافش خورد و میدونی؟ حتی یادم نبود که اصلا چنین چمدونی وجود داشته..اما وقتی گرد و خاک کنار رفت و زیپ بزرگ چمدون باز شد یادم اومد..یادم اومد چه زمانی و برای چی این چمدون رو اینجا مخفی کردم..اونجا بود که حس کردم واقعا بزرگ شدم...بزرگ و بالغ..شاید هم واقعا شده بودم..پس این فکر هم به سرم زد که حتما دیدن اون همه عکس قدیمی ، نت های موسیقی ، دفترچه های پر از طراحی و شمع های کوچیک و عطری خاطره ای رو برام زنده نمیکنه چون من دیگه بزرگ شده بودم و بزرگتر ها معمولا همه چیز رو یادشون میره..پس شاید منم که حالا دیگه دختر بزرگی شده بودم همه چیز رو یادم رفته بود؟ اما..مشکل اینجا بود که اشتباه میکردم. چشمم که به یکی از دفترچه ها خورد؛ خاطره ای دستش رو از گورستان خاطرات بیرون اورد و بعد نشست روی صندلی افکارم و‌ شروع به سلطنت کرد..با اینکه خاطره ، واضح و شفاف نبود اون روز رو تا حد قابل توجهی به یادم اورد.. نشسته بودم روی تاب قدیمی حیاط و محو درخت کاجی شده بودم که انگار سبز تر از همیشه بهم خیره شده بود..چیز بیشتری برای توصیف اون روز یادم نیست فقط میدونم که ما..من و توی اون سال خیلی غمگین بودیم..درواقع این تنها حسیه که از اون روز به یادم مونده..مبهم و تیره است طوری که انگار تنها حس به جا مونده از این خاطره ی گنگه. اما بین تمام این احساسات مبهم و تصاویر غیر شفاف سوالی که پرسیدم برام واضح و حتی قابل لمسه چون من با صدای همیشگیم ازت پرسیدم که پس کی نور به سمت مون برمیگرده؟ و خوب یادم هست که تو، دفترچه ی گلدار کوچیکت رو بستی و به همون درخت کاج تنها خیره شدی..نمیدونم چه حسی پشت نگاهت بود درواقع هیچ وقت نمی فهمیدم که چه احساس یا افکاری داری چون تو برعکس من یک ادم  پیچیده و منطقی بودی به حدی که انگار باد هیچ وقت دریای افکارت رو به بازی نمیگرفت شایدم فقط، تو ساحل خوبی برای دریا بودی..یادمه که خیلی منتظر جوابت موندم اما تو فقط شونه هاتو بالا انداختی و اجازه دادی هردومون توی سکوت غرق بشیم...به همین خاطر اون روز با خودم فکر کردم که اگه نور هم قصد برگشتن نداشت دوتایی میگشتیم و پیداش میکردیم..با خودم فکر کردم اگه نور رو هم پیدا نکردیم شمع روشن میکنیم..فکر کردم که خب خودمون نور میسازیم. ما خدا نبودیم که خورشید درست کنیم اما من بلد بودم که چطور شمع درست کنم و تو هم همیشه توی جیب هودی طوسی رنگت فندک داشتی..فندک کوچیکی از کلکسیون بزرگت..و اون فندک های بزرگ و کوچیک گاها به دست من سپرده میشدن تا روی تنه ی بی رنگ و لعاب شون برات ماه و ستاره بکشم..با این اوصاف ما واقعا از پس تاریکی برمیومدیم..از پسش برمیومدیم اگه فقط میخواستی که از پسش بربیایم..اما تو،من رو توی یک تونل تاریک و بدون نور رها کردی..درست وسط راه..وسط ناامیدی..وسط جایی که حتی نمیدونستیم کجاست..با این همه دیگه برام اهمیتی نداره..حتی چیز دیگه ای هم از اون روز یادم نیست..شاید هم کلا دیگه چیزی از ما بودن مون یادم نیست..چون شاید هیچ وقت ما ، ما نبودیم..شاید فقط من بودم..شاید فقط من بودم که میخواستم ما ، ما باقی بمونیم..به هر حال تو ، با اومدن پاییز طوری که انگار یک برگ بوده باشی درانتظار سقوط ، ترکم کردی و من، نشستم روی مبل و به حال خودم گریه کردم..حالا که ما شده بودیم من..دیگه چطور میتونستم نور رو پیدا کنم؟خیلی ترسیده بودم..انقدر که نمیتونستم لرزش دست های کوچولوم رو کنترل کنم..با همون دست های کوچولو و لرزون چمدون بنفش رو پر از ما کردم..پر از چیزایی که ما رو ما میکرد بعد هم با خودم فکر کردم که حتما دنیا به اخرش رسیده و اون شب هم با همین فکر خوابم برد..اما صبح خورشید با اشعه های طلایی رنگش به دنیا رنگ پاشید و نور ، صبح همون شب خاکستری زنگ همون دری رو زد که تو پشت سرت کوبیده بودیش..هیچ وقت نفهمیدم که چرا نور این سرنوشت رو برامون انتخاب کرد اما میدونی ماه کوچولو؟ شاید فقط باید قبل از نابودی هر دوتامون از جلوی خورشید زندگی من کنار میرفتی ؛)

+ میدونم کامنتای پست قبل روجواب ندادم البته..اما خب بابتس قطعا ازتون ممنونم TT

++ این متن قرار نبود اینجا باشه واقعا قصد نداشتم پستش کنم اما ما اینجا ترنم رو داریم TT....

+++ اهم..ظهرتون بخیرررTT

++++ داشتم فکر میکردم که ممکنه این اخرین پست تابستون امسال باشه و بالاخرههه پاییز داره میاددد TT

  • Parsoon :]

eternity

کلاس پنجم که بودم تولد خودم را چنان فراموش کردم که گویی از ابتدا اصلا وجود نداشته است. پس از ان فهمیدم که حافظه ام چنان که باید ، مرا هرچقدر هم که باهوش یا کوشا باشم یاری نمیکند. با این حافظه ی نه چندان توانا من اما ان روز را به یاد دارم با تک تک ثانیه های وجود داشتنش..نمیدانم چرا و چطور اما انگار چیزی ان روز را برایم ویژه و خاص میکند و همان طور که انتظار میرود نمیدانم ان چیز چیست..ان چیز تویی؟ یا که منم؟ شاید هم تنها ، این پاییز است که جادو میکند؟ چون میدانم که ان روز ، روزی بارانی بود در اواست اکتبر و ما ، من و تو روی پله های خانه ی ما ، نشسته بودیم و درحالی که برای کدو های بزرگ و نارنجی رنگ چیده شده در تراس نقشه می کشیدیم احتمالا صدای خنده هایمان زوزه هایی میشد در گوش پسرک همسایه ، که با تمام سلول های موجود در انگشتان دستان خوش تراشش سیم های گیتارش را همان گونه که باد صورت ما را معشوقه ای میدانست قابل ستایش ، نوازش میکرد..و ان لحظه ی کوتاه انگار توهمی بود قابل انکار که میشد تا ابد ، تا روزی که بمیریم و شب درحالی صبح شود که با تمام نبودن مان شعر های دفترچه ی گلدارت را پسرک عاشقی در گوش های دخترک مو سیاهش زمزمه کند و زنی در تنهایی هایش به نوشته های سراسر زنانگی ام پناه ببرد و مردی در سکوت ، در ابتدای مبدایی با مقصدی نامشخص صدای هدفنش را تا جایی که گوش ها خون ابی رنگی گریه کنند زیاد کند و مست صدای گیتاری شود که نوازنده اش را نمیشناسد و تو با تمام نبودنت به شکل روحی واضح در کنار مرد ظاهر شوی و با هر نتی که نواخته میشود دستان پسرک همسایه را روی سیم ها تصور کنی و با خودت بگویی که چقدر خوشبخت و شادانی از اینکه ان نوازنده ی ناشناس را انقدر که مادری ، فرزندش را میشناسد ، میشناسی اما ان لحظه میگذرد.. شبیه خودروی سیاه رنگی در شب هنگام، همان قدر محو و تاریک..علت گذر ان لحظه زمان نیست..تویی..چون میان خنده هایمان زمزمه ای میکنی که حرف های شیرین کدو حلوایی گونه ی مان را کمی تلخ میکند..کمی گس و دوست نداشتنی..زمزمه هایت در گوش هایم محو و غم انگیز جلوه میکند وقتی که میگویی کاش خود تو به جای ان سیم های کهنه ی گیتار می بودی و من تنها یخ میزنم حتی با وجود ژاکت کرم رنگ خز داری که پوشیده ام..در میان ان سرمای غم انگیزی که بر جانم مینشیند هاله های کاراملی اطرافت که همواره همچو سایه ای شیرین دنبالت میکردند هم محو میشوند و من با خودم فکر میکنم که تو..ابر قهرمان تمام قصه هایمان خودت را که دخترکی هستی از جنس تمام زن بودن های تاریخ ، کافی نمیدانی؟ و بعد در میان این افکار، تو می خندی..حتی با این وجود که یقینا خوشحال و یا حتی خوب نیستی و درحالی که چشم های درشت مشکی رنگت از اشک، همچون ستارگان اسمان شب براق و درخشان شده اند..نمیدانم با خودت چه فکر میکنی اما من ، دخترک دیگری از جنس همان زنان که تو را دختر خود میدانند میتوانم به وضوح حس کنم که چشم های درشت همیشه خوشحالت صحنه را تار و غیر واضح به نمایش گذاشته اند و تو مانده ای و تاری ای که تا اشک ها خودشان را از دره ی پلک هایت پرتاب نکنند ، از بین نمیرود..پس سرت را برمیگردانی و نگاهت به سمت پنجره ی اتاق پسرک میچرخد..درنهایت با صدایی که با ان چشم های غمگین بارانی تناسبی ندارد میپرسی : فکر میکنی که ما، با تمام عجیب بودن مان برای زمینی بودن روزی ابدی خواهیم بود؟ و من ، سردرگم ترین موجودی که احتمالا در ان حوالی زندگی میکند درحالی که لبخندم محو و محو تر شده به نیم رخ بی نقصت که هنوز رو به سمت پنجره ی اتاق اوست خیره میشوم‌‌..و پاسخم با این وجود که احتمالا محو ترین صداییست که از موجودی زنده بلند شده تنها اینست که ما از همان ابتدای وجود داشتن مان ، همان لحظه که نور چشمان کوچک مان را ازرد و برای اولین نفس مان در دنیایی نا اشنا تقلا کردیم ، ابدی بودیم..که اگر ما ابدی نیستیم ابدیتی وجود ندارد..و تو با شنیدن صدای محو و شکننده ام دست از خیره ماندن به ان پنجره ی بزرگ و طلسم شده برمیداری، با لبخندی که انگار عمیق ترین لبخند دنیا در ان لحظست نگاهم میکنی و من تنها به وضوح رد اشک ها را روی گونه های سفید و رنگ پریده ات حس میکنم..هنوز لبخندت واقعی نیست..حتی مطمئن نیستم که منظورم را چنان که باید فهمیده باشی..چون من فکر میکردم که ما ابدیم..ابدی ترین چیزی که وجود داشت..چون ما در احمقانه ترین لحظات زندگی مان درحالی که راجب گربه های سنترال پارک حرف میزدیم یا به کدو های نارنجی رنگ تراس میخندیدیم ، به کاکتوس های مورد علاقه ی مادرم اب میدادیم یا حتی وقتی فقط به ماه خیره میشدیم و در سکوت شب به خواب میرفتیم ابدی ترین بودیم..چون ساعت، دقیقه یا حتی ثانیه انگار با ما گذر نمیکرد و ابد از نظر من این بود..لحظاتی ویژه و کوتاه که هیچ گاه تکرار نمیشد..و ما هر روز ابدی بودیم..وقتی که شعر های نوشته شده در دفتر گلدارت را برایم زمزمه میکردی یا وقتی که مسیر خانه تا مدرسه را طی میکردیم ..هر صبح و هر شب..در تمام ثانیه هایی که با تک تک سلول های قلب مان حس شان میکردیم ما ، من و تو ابدی بودیم..و با همه ی تاکیدم بر ما بودن مان فکر میکنم که بیشتر ، من با تو و به خاطر وجود تو ابدی شده بودم ..واقعیت این بود که من ابد را می فهمیدم چون که تو به عنوان بهترین دوستی که در زندگی نه چندان اجتماعی ام داشتم ، همیشه و بدون در نظر گرفتن اینکه خسته یا پر از مشغله ای درحالی به دیدنم می امدی که ذهن ماجراجو و خلاقت پر از ایده های خاص و فوق العاده بود..من ابد را میفهمیدم چون میشد با تو افکار کمال گرایانه ام نسبت به همه چیز را ساعاتی کوتاه کنار بگذارم و شبیه به دختران نوجوان بی پروا و شادی رفتار کنم که بی توجه به کنایه های زنان سالمند همسایه بلند بلند میخندند و موهای بلند و خرمایی رنگشان در باد همچون زنی ازاد میرقصد..پس با این همه من معتقدم که ما..من و تو بدون پسرک همسایه و گیتار قدیمی و کهنه اش ، بدون قهوه یا شکلات داغ..بدون کاکتوس های مورد علاقه ی مادرم که کم کم به انها دل بسته بودی ، بدون دفترچه ی گلدار محبوبت و حتی بدون کدو حلوایی های بزرگ و نارنجی‌..ما بدون تمام انچه که دوست شان داشتیم و بدون هر انچه که بود یا نبود ، با تمام نقص ها و ناکافی بودن ها و باتمام انچه که نبودیم و میخواستیم که باشیم ابد بودیم...ما ابد بودیم چون ابد با ما ابدی میشد..و داستان ما احتمالا همین بود..چون این من و تو بودیم ابدیتی سراسر زنانگی و ظرافت..که اگر ابد روحی هم داشت زنی میشد شبیه به ما که روزی نه چندان دیر خیره ماندن به پنجره ای طلسم شده را رها میکرد و دست از خواستار چیز دیگری بودن میکشید..سپس روزی درمیان هیاهو های باد درحالی که موهای بلندش را بالای سرش جمع میکرد افکار احمقانه اش برای تبدیل شدن به سیم های گیتار پسرکی را دور میریخت و فقط ابد می ماند..

+ می دونید؟ این متن یکم زیادی مورد علاقمه..خیلی براش ارزش قائلم و امیدوارم برای شما هم همین باشه ^^

++ و ظهرتون بخیر عزیزانم TT

  • Parsoon :]

promise

اخرین قابی که از خودمان به یاد دارم آنقدر ساده و طبیعیست که هیچ کس باورش نمی شود ان قاب ، اخرین قاب ثبت شده از ماست..میشود گفت حق هم دارند چون ما در ان قاب ، معمولی تر از همیشه روی نیمکت های پارکی اشنا نشسته ایم و پیراهن های گلدارمان شبیه به بالرین های ماهری در نمایشی بزرگ به رقص در می ایند تا اینکه لحظه ای بعد باد دامان مان را رها میکند و رام و مطیع گویی که الهه ایست شایسته ی تحسین بر گونه هایمان بوسه میزند و موهایمان را چنان که ابریشمی باشد نفیس و گرانبها نوازش میکند.. ما هم که دخترانی هستیم نوجوان و بلند پرواز با خودمان فکر میکنیم که شاید شخصیت های اصلی داستان مان تنها خودمان هستیم ؛ تنها من و تو ... من و تویی که در اخرین قاب دونفره ی مان انگشت کوچک دستان مان را گره زده ایم و فریاد میزنیم بهترین دوست ، تا ابد و برای همیشه..واقعا هم قاب تحسین برانگیزی به نظر میرسد اما با تمام زیبایی اش برای اخرین قاب بیش از حد بی رحمانه نیست ؟ چون پس از ان قاب از ما ، دیگر هیچ خاطره و قابی نیست گویی که بعد از ان روز هردوی ما مرده ایم که شاید هم واقعا مرده ایم..شاید من و تو ان قاب و ان نیمکت چوبی را تسخیر کردیم و واقعا دنیا در همان عکس به پایان خودش رسید..چون ما از ابد حرف زدیم ، از همیشه ، از شبی که نه به صبحی دیگر بلکه به رستاخیز وصل میشد..پس شاید ان روز واقعا اخر دنیا بود..شاید انچه که بعد از ان قاب زندگی کردیم همان ابدی بود که قولش را دادیم..شاید هم ابدمان ما را گنه کار شمرد و هردویمان را به دوزخ برد..شاید انچه که بعد از ان قاب زندگی کردیم واقعا همین بود..چون نمیشد که زنده بوده باشیم..نمیشد ما ، من و تویی که خنده هایمان گوش باد را نوازش میکرد و پایکوبی هایمان گوش مردم شهر را کر چنین غمگین زندگی کنیم..نمیشد دنیایمان چنین تیره باشد و ما زنده بوده باشیم..مگر میشد؟ مگر میشد خنده هایمان یک شبه بار سفر ببندند و چنان بی رحم باشند که جانشینان شان را گریه های شبانه ای برگزینند چنان خجالتی و سر به زیر که تنها شب هنگام و در سکوت خودشان را نشان میدهند؟ اصلا مگر میشد یک شبه چنین دور شد؟ میشد؟ مگر انگشتان کوچک ما عاشق و معشوقی نبودند دائما در اغوش هم؟ مگر خود ما برای هم تکه های پازلی نبودیم جدا نشدنی؟ پس چه شد؟ ان یک شب طلسم مان کرد؟ و ایا ان طلسم کار ماه بود؟ که اگر بود با این کارش به محضر بهشتیان پشت نکرده بود؟ چون مگر قانون حفاظت از دوستی و عشق نبود؟..حفاظت از محبت..از خوبی.. اگر ماه هم که حافظ همه یمان بود خیانت کار شده بود پس چه کسی نجات مان میداد؟ این ستمگرانه نبود ؟ چون ما..من و تو شیفته ی ماه بودیم..شیفته و عاشق ماهی که حالا به نظر میرسید عاشقانش را طلسمی تاریک کرده است..و این غم انگیز بود..چون ما ، یعنی من و توی در ان قاب هنوز برای کنار هم بودن میلیون ها ثانیه و هزاران ساعت زمان داشتیم..من و تو قطعا لیاقت کافی برای ادامه داشتن هر انچه که دختران نوجوانی شبیه به خودمان دارا بودند را با وجود تمام ناکافی بودن هایمان داشته ایم..حتی با این وجود که بعد از ان قاب یکدیگر را پس زدیم ، برای هم شکلک دراوردیم و در راهرو‌ های دبیرستان مان لباس و موهای یکدیگر را بی رحمانه مسخره کردیم..حتی با این وجود که از هم متنفر شدیم و بعد در تنهایی هایمان برای انچه که بودیم و حالا دیگر نیستیم گریه کردیم..اما ما هنوز هم ما بودیم..تویی که هرچقدر هم تلاش میکردی تظاهر کنی چشم هایت دروغت را فاش میکرد و منی که ساده تر از ان بودم که حتی تظاهر کنم..ما هرچه که سرمان امد و بود و شد هنوز ما بودیم..با وجود مجنون بودن مان..با وجود سادگی ها و کودکانگی هایمان..ما هرچقدر کافی یا ناکافی ما بودیم..متظاهر ، احمق و دلتنگ..کسی چه میدانست؟شاید فقط برای درک انچه که از دست میدادیم بیش از حد جوان بودیم شاید هم ماه واقعا طلسم مان کرده بود..اما هرچه که بود زمان بی رحمانه روی قاب هایمان بوسه هایی از جنس غبار زد و ما یک روز درحالی که زانوان مان را در اغوش گرفته و اشک میریختیم قاب ها را بغل کردیم و زمزمه کردیم که شاید انقدر ها هم که تصور میکردیم از یکدیگر متنفر نبوده ایم :)

+ بازگشت خودم به این سبک رو به خودم تبریک میگمXD

++ راستش دیشب تا ساعت ۲ اینا روش کار کردم و واقعا ازش راضیم سو دوسش داشته باشین ^^

+++ ظهرتون خنک ^^ چون همه داریم میپزیم 

++++ ترنم و هستی عزیزم امیدوارم که زودی حالتون خوب بشه و شکیبا امیدوارم تو مدرسه بهت خوش گذشته باشه ⁦<3

+++++ داستان راجب یه دوستی قدیمیه اشتباه برداشت نکنیدا ^^

  • Parsoon :]

luna

 

خیره شده بودی به اسمون و با انگشتای کشیده ات ماه رو قاب میگرفتی..همه چیز اروم اروم اروم بود تا اینکه در ناگهانی ترین زمان ممکن پرسیدی هیونگ یعنی دوست داشتن یه ادم دیگه دقیقا چه حسی داره ؟ سوالت جدی یا حتی عمیق نبود..اینو از خنده ی اروم و کوتاهت و جوری که انجامش دادی فهمیدم..چون طوری پرسیدیش که انگار از پرسیدنش خجالت زده ای..انگار که سوال ابتدایی و عجیبی برای ادمی تو سن و سال توئه..اما نبود..نبود چون برعکس تصور خودت هنوز اونقدرا هم بزرگ و بالغ نشده بودی..تو هنوز برای من همون پسر کوچولویی بودی که داشت بلند بلند گریه میکرد چون نمیدونست کجاست و راه خونه رو گم کرده بود..تو برای من هنوز همون پسر بچه ی ترسیده و غمگین توی خیابون نزدیک خونه مون بودی که یه نقشه دستش گرفته بود و در سردرگم ترین حالت ممکن به خطوط مترو نگاه میکرد و اصلا نمیدونست چطور باید خودشو به اون سر شهر برسونه..و تو برای من هنوز همون پسر بچه بودی با چشمای درشت پر از اشک..همون قدر معصوم و کوچولو و دوست داشتنی با این تفاوت که حالا اون پسر بچه ی کوچولو تمام چیزی بود که داشتم..و تو واقعا تمام چیزی بودی که برای من باقی مونده بود اما خب ، من برای تو چی بودم ؟ من هنوز برات همون پسر بچه ای بودم که اون روز کمکت کرد برگردی خونه؟ من هنوز اون ادمی بودم که بلد بود ازت محافظت کنه؟ همون که با اینکه اونقدرا هم ازت بزرگ تر نبود همیشه طوری باهاش رفتار میکردی که انگار از همه ی ادمای اطرافت با تجربه تر و بالغ تره؟ منم هنوز برات همون ادم بودم ؟ یا همه چیز محو و فراموش شده بود ؟ یعنی واقعا داشتم محو میشدم ؟ دوباره ؟ حتی برای تو ؟ توام مثل اونا منو کنار میذاشتی ؟ اون وقت من مجبور میشدم تبدیل به یه هیونگ همیشه خسته بشم که دیگه کسیو نداره ؟ تو هم در اینده قلبمو می شکستی و خردش میکردی مگه نه ؟ چون این طور که به نظر میومد احساسات من بیش از حد یه طرفه و در عین حال عمیق بودن..من میتونستم شبایی که انگار به صبح نمیرسن رو با صدای خنده هات صبح کنم..میتونستم به خاطرت زندگی کنم..میتونستم ادامه بدم..من میتونستم دستاتو بگیرم و فکر نکنم چقدر از ادامه دادن خسته ام..میتونستم به تک تک سوالای عجیبت جواب بدم و هیچ وقت ازشون خسته نشم..من میتونستم تا ابد دوستت داشته باشم..میتونستم حتی توی زندگی بعدیم هم بگردم ، پیدات کنم و کاری کنم که دوباره هیونگ صدام کنی..اما با همه احساسات عمیقم نسبت بهت..من از اینکه رهام کنی میترسیدم..از اینکه بعد از شنیدن اینکه چقدر دوستت دارم دیگه‌ نخوای منو ببینی..من میترسیدم از اینکه یه روز برسه که برای دیدنم نیای..دیگه بعد از کلاسای دانشگاهت به کافه ی کوچیکم نیای و من دیگه نتونم برات لاته کارامل درست کنم..دیگه بوی وانیلی که همیشه همراهت بود ریه هامو پر نکنه و دیگه نتونم بغلت کنم..چون من به همین لحظه های کوتاه راضی بودم..من راضی بودم به ادامه دادن با تو..اگه دوباره تنها میشدم احتمال اینکه بتونم ادامه بدم زیاد بالا نبود..تو عملا اخرین فرصت من برای زندگی بودی..تنها چیز حال خوب کن و رنگی‌ بین یه عالمه چیز منفی و سیاه..و تو تنها بخش رنگی زندگی من بودی..تنها پالت رنگی که داشتم..تنها فرصتم برای رنگی کردن دیوارای زندگیم..و من میتونستم با خنده هات..دستات..بغلت..سوالای عجیب غریب عمیقت..چشمای هلالی شکلت موقع خندیدن و‌ عطر وانیلی وجودت دنیامو نه تنها رنگ بلکه نقاشی کنم..این طوری میتونستم تا ابد هیونگت بمونم و افکار تاریکم راجب مرگ رو کنار بذارم..این طوری میتونستم بیشتر زندگی کنم..یا اگه دقیق تر بگم میتونستم دست کم واقعا زندگی کنم وگرنه نفس کشیدن رو که همه بلد بودن دیگه نه ؟ من فقط میخواستم تو رو کنار خودم داشته باشم..من فقط میخواستم مثل بقیه تو هم رهام نکنی..من میخواستم داشته باشمت اما نه لزوما برای خودم..من فقط میخواستم وقتی دستمو دراز میکنم هنوز اونجا باشی که دستامو بگیری..اشکالی نداشت اگه نمیتونستی طوری که من دوستت دارم دوستم داشته باشی..اشکالی نداشت اگه عاشق میشدی..اگه یکیو پیدا میکردی و با بند بند وجودت دوستش میداشتی..من نمیخواستم به خاطرم گریه کنی..ناراحت بشی یا خودت رو از قهوه محروم کنی..من فقط میخواستم از پیشم نری..میخواستم دست کم تا سال های سال هیونگ مورد علاقت باقی بمونم..من میخواستم بخندی..برای من..برای خودت..مهم نبود اگه احساساتم تا ابد یک طرفه باقی میموندن..من دوستت داشتم..از بستنی توت فرنگی و‌ وانیل بیشتر..از گربه های توی خیابون هم بیشتر..و از قهوه..حتی از قهوه هم بیشتر..من دوستت داشتم به همون اندازه که تو عاشق گلای تازه بودی..به همون اندازه که تو عاشق مک اند چیز بودی..من دوستت داشتم به اندازه ی فاصله ی زمین تا ماه.. به اندازه ی هزار برابر تفاوت قدی مون..به اندازه ی درازای برج ایفل.‌.به اندازه ی پلی کردن پلی لیست مورد علاقم..به اندازه ی حال خوبت موقع رسیدن دستات به کلاویه های پیانو..و من دوست داشتم بیشتر از تمام چیزایی که میشد دوست داشت..دستاتو که جلوم تکون تکون میدی به خودم میام..با قیافه ی متعجب و گیجت نگاهم میکنی و من فکر میکنم که انگار امشب حتی از همیشه هم زیباتری..یکی از ابروهاتو بالا میبری و به نظر میاد که هنوز منتظر جوابی..بهت لبخند میزنم بعدم شونه هامو بالا میندازم و درجوابت فقط سکوت میکنم..موهای چتریتو بهم میریزم و در جوابم فقط حسابی غر میزنی بعدم درحالی که لیوان قهوه ام رو بهم میزنم نگاهت میکنم که دوباره به ماه خیره شدی..عصبانی نیستم که تظاهر کردم چیزی نمیدونم..عصبانی نیستم که دوباره چیزی بهت نمیگم..که نمیگم میدونم دوست داشتن یه ادم دیگه چه حسی داره..حتی با اینکه دوست داشتن یه نفر دیگه رو با خودت تجربه کردم..من واقعا عصبانی نیستم..حتی ناراحت هم نیستم..چون با خودم فکر میکنم شاید این سکوت ، لبخند شیرین گوشه ی لبات رو حفظ کنه..و اگه تو خوشحال باشی من میتونم ادامه بدم..میتونم زندگی کنم..میتونم ببینمت و بغلت کنم..اگه تو خوشحال باشی من واقعا میتونم زندگی کنم مهم نیست چند روز دیگه زمان داشته باشم..اگه تو‌ خوب باشی منم خوبم شاید نه تا همیشه اما کم کم برای یه روز و یه ۲۴ ساعت دیگه :)

+ عزیزان به خاطر اسم چیزیو به چیزی ربط ندیدا XD

++ این متن رو این تایم نبودنم نوشتم قطعا اما خب نمیدونم برای چه تایمیه اینم از بدیای نبودن وبلاگ ^^

+++ شبیه باقیشونه نیست؟ هرچند که دوسش دارم اما فک کنم باید سبکمو عوض کنم..تلاشمو کردم براش یه متن با موضوع و سبکی جدید امتحان کردم اما اونقدرا که باید ازش راضی نیستم پس مطمئن نیستم بذارمش یا نه ^^

++++ راستش عکس تقریبا وایب متنمو میرسونه اما تقریباا !

+++++ میدونم موهاتو مثلا این طوری نیست اما برام تایپ کردنش راحت تره من بی سواد نیستم واقعا ^^! 

+++++++ حس میکنم یه چیزیم هست که شاید جالب باشه بدونید یه سری خصوصیت ها و علایق توی شخصیت ها میبینید دیگه درسته؟ براتون اشنا نیست؟ اگه هست شاید باید به خودتون رجوع کنید ^^

++++++++ و دیر وقته امیدوارم شبتون اروم و قشنگ باشه..خوب و راحت بخوابید و اگه ماه بهتون خواب هدیه کرد اون خواب یه خواب خوب و شیرین بوده باشه ^^

  • Parsoon :]

00:00

"به هر حال که اسمون شب مثل بارونای وسط تابستونای گرم و خشک زیبا بود‌‌..رویایی بود..پر از قصه ی ادمایی بود که خیلیاشون مدت ها پیش رفته بودن..و قصه ی رقصیدن بود زیر بارون های نصف شبی..قصه ی بوسه های مخفیانه ای بود روی پشت بومای خالی و شب فقط قصه ی عشق بود..عشقی فرای تصورات..فرای باور ها و فرای اونچه که قابل لمس باشه..شب پر از عشقای زودگذر و یا بلند مدتی بود که یا با غم تموم میشد یا تا ابد ادامه پیدا میکرد و بله..شب پر از قصه بود..قصه ی همه ی ادما هم توی کتابخونه ی قصه هاش جا میگرفت"

- شبتون اروم و پر از عشق نسبت به خودتون

 

  • Parsoon :]

End

نمیدونم دقیقا چطور باید شروعش کنم اما خب موضوع اینه که این نقطه اخر راهه..راهی که شروعش کردم و خوب بود..واقعا خوب بود پر از خاطره های قشنگی که عمرا جای دیگه ای میتونستم بسازمش...پر از حس خوب و ادمای مهربون TT بیان خونه بود و من هرگز منکر این موضوع نمیشم..منکر اینکه خیلی روزا بهش پناه اوردم صرفا چون احساس تنهایی میکردم..و منکر اینکه وبلاگ کوچولوی هلویی رنگم پناه متنام بود که گاها خیلی بی پناه به نظر میومدن..اما کم کم راهی که داشتم توش حرکت میکردم کمرنگ شد..انگار یه قلموی سفید روی مسیرم کشیده میشد..همه چیز کم کم محو شد و به خودم اومدم و فقط رگه هایی از لغزش نور چراغ های مسیر رو به یاد داشتم و خاطراتی که اونقدر کمرنگ شده بودن که به زور یاداوری میشدن..صدای خنده هام از گذشته ای که توی البوم خاطره هام ثبت شده بود شنیده میشد و خودم کف یه خیابون دراز کشیده بودم و بارون خیسم میکرد..موقعیت عجیبی برای تصمیم گیری بود اما اونجا همه چیز برام واضح شد..چون پایان همونجا بود..پایان اونجا بود چرا که من یه تینیجر دبیرستانی بودم که هرچقدم که همه چیز سخت میشد هنوز میخواست زندگی کنه ، یاد بگیره و به اهدافش برسه..چون شاید این خونه سر راه اهدافش قرار گرفته بود..شاید چون تمرکز رو ازش میگرفت و به همین علت من تصمیم گرفت که بره و سر راهش ازتون خدافظی کنه..چون براش قشنگ ترین خاطره ها رو ساختین زمانی که رویاهاش مرده بود ، کل شب رو گریه کرده بود و صبح روز بعد تظاهر کرده بود دنیا چقد جای قشنگ و محشریه..ممنونم..بابت همه ی مهربون بودناتون ، تبریکای تولد ، خاطره هاتون..و همه چیز :)) 

+ مطمئن نیستم که برگردم..شاید یه روزی..یه روزی که امروز و فردا نیست..یه روز دور شاید..اما بهتون سر خواهم زد با این حال خونه ی کوچیکم حذف میشه تا برم و به زندگی برسم..TT

++ خنده داره..دارم میرم اما هنوز صفحه ی about me رو تکمیل نکردم..ㅋㅋ

  • Parsoon :]

kalopsia

 

دوربینمو بالا میارم و روی صورتت زوم میکنم..داری همراه با بقیه میخندی و نور نارنجی رنگی که از اتش کوچیک دورهمی دوستانه مون سرچشمه گرفته هم چهره ات رو روشن و واضح کرده..از پرستیدن لبخندت در حین تماشا کردنت دست برمیدارم و جهت نگاهم رو به اسمون، که پس زمینه ی نارنجی رنگی شده برای عکسایی که احتمالا هرگز قرار نیست ازت بگیرم ، تغییر میدم. طبق توصیفات همیشه خلاقانه ات پشت سرت خورشید در حال تقلا برای سقوطه..سقوط به سمت شب..و من با دیدن این سقوط فقط با خودم فکر میکنم که یعنی یادت میاد؟ چون این واژه رو اولین بار مدت ها پیش خودت، برای توصیف وضعیت خورشید به کار بردی..همون موقع ازت پرسیدم که خب چرا سقوط ؟ گفتی چون خورشید با خودش فکر میکنه سقوط کردن سریع تر از رفتنه..گفتم چرا باید بخواد انقدر سریع باشه..در جواب سوال کودکانه ام خندیدی و بعد نگاهم کردی و گفتی چون اون یه موجود دلتنگه که همیشه چشماش از گریه هاش سرخ سرخن..اما خب تظاهر میکنه که حالش خوبه برای همین نورش به سمت ما همیشه طلاییه اما موقع غروب دلتنگیش اونو دیوونه میکنه برای همین اشکاش دوباره سرازیر میشن و سرخی چشمای پف کرده اش دست اونو رو میکنن..برای همین موقع غروب اسمون سرخ سرخ میشه چون خورشید دیگه دست از تظاهر برداشته و میخواد که بره..میخواد توی اغوش ماه حل بشه اما نمیتونه..تا الان هیچ ‌وقت نتونسته با این حال اون دائما سعی میکنه و عجله به خرج میده..میدوه..میره..سقوط میکنه..اون تمام راه ها رو امتحان میکنه تا شاید یه روز زود برسه..تا شاید یه روز معشوقه ی نقره ای رنگش ماه رو ببینه..و خب ، کی میدونه ؟ شاید یه روز بتونه..بتونه اونقدر سریع باشه که به ماهش برسه اما خب دست کم اون روز امروز نیست..
بعد داستانت رو تموم میکنی و به چشم هام خیره میشی و خوب یادم هست که غم جمله ی اخرت چطور پوست تمام بدنم رو میسوزونه..و سوزش پوستم از سرمای هوا نیست بلکه تنها داستانت من رو غمگین میکنه اما چیزی بهت نمیگم و فقط میذارم یه فکر غم انگیز توی کاست ذهنم مثل یه نوار بی انتها بچرخه چون خورشید هر چقدر هم که تلاش بکنه ، هرکاری که انجام بده..چه بدوه و چه سقوط کنه پایان قصه هیچ وقت عوض نمیشه..سرنوشت این پایان رو برای خورشید انتخاب کرده..اون انتخاب کرده که خورشید توی داستان خودش و ماه ، اون عاشقی باشه که همیشه دیر میرسه..
 فکری که توی اون لحظه ذهنمو پر کرده بود اونقدری غمگینه که حتی الان هم تاثیر خودش رو میذاره و باعث لرزشم میشه و با همین لرزش هم بالاخره از فکرم میام بیرون و دوباره از لنز دوربین نگاهت میکنم.. هنوز داری میخندی.. اونقدر لبخندت قشنگه که یه لحظه با خودم فکر میکنم که میتونم با زدن اون دکمه ی کوچیک لبخندت رو ثبت کنم اما بعد یادم میوفته دلیلی برای این کار ندارم...یادم میوفته این کار رو فقط کسی که قبلا بودم توی اون چیزی که قبلا بودیم میتونست انجام بده..حتی با این وجود که احتمالا ما برای هم ادم های خاص و ویژه ای محسوب میشدیم من هیچ وقت واقعا نفهمیدم ما برای هم دقیقا چی هستیم اما خب تو میذاشتی ازت عکس بگیرم..و من تنها کسی بودم که این اجازه رو داشت..چون تو ادمی نبودی که عکسای خودشو دوست داشته باشه..اگه جایی قرار بود عکسی گرفته بشه تو هیچ وقت حتی بهش نزدیک هم نمیشدی..تو فقط به من این اجازه رو میدادی..تو میگفتی عکسایی که میگیرم رو دوست داری..تو میگفتی من میدونم از چه زاویه ای زیباتری اما قضیه این نبود..چون تو از تمام زاویه های دنیا ، با هر نوع نور پردازی و با هر لباسی ، بدون خط چشم های مورد علاقت و بدون لنز ابی رنگت حتی توی یه صبح خیلی زود که به زور از تخت خوابت جدا شدی هم زیبا بودی..هیچ قانون و استانداردی هم نمیتونست این موضوع رو نقض کنه..تو فقط خودت رو از دید من نمیدیدی..که کاش میدیدی..کاش از چشمای من به خودت نگاه میکردی تا بفهمی چرا انقدر دوست داشتنی و زیبایی..که چرا از خنده هات..از دیوونه بازیات..از موهای فرفریت..و از دستات که انگار خدا بعد از نقاشی کردن شون اونا رو به ارومی بوسیده چند صد تا البوم بزرگ دارم..که چرا هر روز میذارم شون جلوی دید..که چرا هنوز هرجایی که باشم تاجایی که بتونم و متوجه نشی بهت خیره میشم..که چرا حتی با اینکه بعد از تو دیگه عکسی نمیگیرم دوربینم همیشه همراهمه..اگه از دید من به خودت نگاه میکردی میفهمیدی که چرا رفتن برای من همون سقوط کردن بود..که چرا حرفای روز اخرت گریه هامو تا چند هفته ی اینده اش هم بند نیاورد..که چرا بعد از تموم شدن حرفات جای اعتراض کردن فقط اومدم بغلت کردم و با بلند ترین صدایی که تو زندگیم از گلوم دراومده بود جلوی چشمای عسلی رنگت گریه کردم..کاش خودت رو از دید من میدیدی..که درک کنی چرا از اینکه از دستت میدم غمگینم..که چرا وقتی خدافظی میکردی شبیه بچه های لوسی رفتار کردم که از بغل مامانشون جدا نمیشن..کاش خودتو از دید من میدیدی..کاش حداقل خودتو میذاشتی جای من..کاش نمیگفتی که با رفتنم کنار میای..کاش نمیگفتی دیگه چیزی برای از دست دادن نداری..چون مگه نداشتی؟ تو تا قبل گفتن این جمله..یه ساعت بعدش..پاییز پارسال..تمام سال گذشته...روز تولدت و روز تولدم..و تمام روزایی که گذشت منو برای از دست دادن داشتی تو حتی هنوزم منو برای از دست دادن داری اما هر روز فقط اجازه میدی که بیشتر توی دریای غم هایی غرق بشیم که اگه دوباره بتونیم همو بغل کنیم اروم اروم همشون محو میشن..تو فقط هر روز اجازه میدی که دائما از خودم سوال کنم که یعنی تو واقعا دلت تنگ نشده برای اغوشامون،گربه های حیاط که انقدر دوست داشتن و بهشون حس امنیت میدادی که از دستات غذا میخوردن،برای وقتایی که با لبخند خیره میشدی به دوربین دیجیتالی که خودت بهم هدیه داده بودی،برای عکسای پولارویدمون که با گیره های کوچیک و رنگی به ریسه های روی دیوار اویزون شون میکردیم،برای نیمه شب بیرون رفتنامون و دور زدن توی خیابونا درحالی که پلی لیست مورد علاقت  رو با بلند ترین صدای ممکن به رگامون تزریق میکردیم،برای دیوونه بازیامون که ختم میشد به عکس گرفتنای من، برای وقتایی که ناراحت بودی و بغلت میکردم، برای پنج شنبه ها که تا صبح سریال میدیدیم و تو نود درصد وقتا روی شونه ام خوابت میبرد..یعنی واقعا دلت تنگ نشده برای ما بودن؟ من یه عالمه فیلم ندیده کنار گذاشتم برای روزی که خواستی برگردی..یه عالمه کاغذ مخصوص نگه داشتم برای عکسامون با دوربین پولاروید صورتی رنگی که مورد علاقت بود،من یه عالمه کافه بلدم برای وقتایی که ناراحتی..من هنوز بغل دارم..هنوز گوشام حرفاتو میشنون، هنوز بلدم دستاتو بگیرم وقتایی که استرس داری..و میدونی ؟من دلم لک زده برای عکاسی ولی هیچ چیزی به اندازه ی تو زیبا نیست..اره هیچ چیزی نیست که بتونه دوربین منو انقدر پر کنه به غیر از تو..پس اره من الان یه دوربین خالی هم دارم فقط برای تو..برای خنده هات..دیوونه بازیات..برای غما و شادیات..برای همه ی لحظه هات که بخوای ثبت شون کنی..من کلی چیز برای برگشتن تو کنار گذاشتم..من کلی چیز برات کنار گذاشتم حتی اگه اون خورشیدی باشم که به ماه نمیرسه..که اگه باشمم میخوام مثل اون همه ی راها رو برم..میخوام فکر کنم توانایی مقابله با سرنوشت رو دارم..میخوام از خنده هات عکس بگیرم..میخوام وسط دورهمی دوستانه مون کنارت بشینم نه که از توی لنز دوربین اونم در یواشکی ترین حالت ممکن نگاهت کنم تا مبادا که متوجه بشی..میخوام دوربین پولارویدمو در بیارم و با وجود تموم غمام..با وجود اینکه میدونم عصبانی میشی..با اینکه ردم میکنی..با وجود همه ی همه ی اینا فقط میخوام دستتو بگیرم و ببرمت جایی که دست کسی بهمون نرسه بعدم ازت بخوام که مثل تمام سالای گذشته دردا و غمات رو با شنیدن صدای فلش فراموش کنی و بزرگ ترین لبخندی رو بزنی که تا حالا زدی...میخوام دوباره از اون لبخند واقعیا بزنی..ازونا که هر وقت حالت خیلی خوب بود تحویل دوربین عکاسیم میدادی..پس میشه؟ میتونیم؟ میتونیم فرار کنیم و توی دورترین نقطه ی ساحل دستای همو بگیریم و درحالی که خورشید پشت سرت میدوه تا به ماهش برسه ازت بخوام بزرگ ترین لبخندت رو تحویلم بدی و من دوباره ازت عکس بگیرم و بعد هردومون با بلندترین صدای ممکن با اهنگی که از ضبط ماشین پخش میشه همخوانی کنیم..
Can I take out the polaroid
And then we smile brightly?

+ TT تو دست کردنش دچار شک و تردید بودم اما ما شکیب رو داریم که خیلی سوییته TT

++ همین فعلا چیز خاصی نیست دیگه فقط ترجیحا چیزی که توی متنه بیشتر دوست داشتید رو بگید..

+++ جمله ی پایانی هم که برای polaroid جی ایدله..و بله من خیلی دوسش دارم..گوشش بدید TT

++++ همین..امیدوارم شب خوبی داشته باشید و راحت بخوابید و خودتونو بیشتر دوست داشته باشید هر روز TT

 

  • Parsoon :]

(: dejar

 

حرفاتو که سرم داد میزنی زمزمه میکنم که تمومش کن..بس کن..و تو عصبانی تر میشی حتی بیشتر از چند دقیقه قبل بعدم بلند میگی که فقط وقتی این بحث رو ادامه نمیدی و بس میکنی که حرفاتو زده باشی..ازت دلخورتر میشم چون اصلا به این فکر نمیکنی که من چه احساسی پیدا میکنم..به هیچی فکر نمیکنی فقط حرفاتو سرم داد میکشی و به فریاد زدن ادامه میدی اما من به جات فکر میکنم.. چون ما فقط دو تا دوستیم..درواقع ما فقط دو تا دوست بودیم..ما دوستایی بودیم که همو میفهمیدن و برای همین هم دوست شدیم..چون تو میفهمیدی که من چطور ادمیم..مجبور نبودم بابت طرز صحبت کردنم که پر از کنایه و تشبیه و چیزای عجیب غریب بود دائما ازت عذر خواهی کنم..مجبور نبودم تظاهر کنم کس دیگه ایم..مجبور نبودم تظاهر کنم که خوبم اما تظاهر میکردم و تو میفهمیدی..میفهمیدی که خوب نیستم و همیشه میومدی حتی اگه دعوامون میشد..حتی اگه ازت متنفر میشدم و بهت میگفتم که دیگه نمیخوام هیچ وقت ببینمت..تو همیشه برای معذرت خواهی برمیگشتی..و همراه معذرت خواهیات همیشه بغلت رو هم میاوردی..تو برای من یه پکیج کامل حال خوب کن بودی وقتی که من شبا نمیتونستم تفکرات ناتمومم رو تحمل کنم و تو...برای من تو بودی..من ازت نمیخواستم عوض بشی چون میدونستم که این تویی..یه ادم مثل باقی ادما..و ما بی نقص نبودیم شایدم برای همین بود که همو تکمیل میکردیم..ما شبیه تیکه های پازلی بودیم که سرنوشت کنار هم قرارشون داده بود و با اینکه فقط دو تا تیکه از یه پازل بودیم اما همین برامون کافی بود.. ما تیکه های دیگه ی پازلو نمیخواستیم چون با هم حالمون خوب بود حتی اگه هر روز هم با هم حرف نمیزدیم بازم حال مون خوب بود..ما خوب بودیم چون میدونستیم که همو داریم..حتی مجبور نبودیم برای اثبات اینکه بهترین دوستای همیم دائما پیش هم باشیم و همین برامون دوست داشتنی بود چون ما در کنار هم زندگی های خودمون رو هم داشتیم...برای همینم بود که ما با وجود کامل نبودن مون یه دوستی بی نقص ارائه دادیم..اما..اما همه چیز عوض شد نه ؟ چون تو شروع کردی از احساسات عمیقت گفتی..تو شروع کردی به گفتن دوست دارمایی که با تمام دوست دارمایی که قبلا میگفتی شون فرق میکرد..تو شروع کردی به دائما بغل کردنم..بغلایی که شبیه بغلایی نبود که قبلا بهم میدادی..تو با لقبایی صدام میکردی که برای دو تا دوست صمیمی هم زیادی صمیمی بودن‌..میدونی تو شروع کردی به عوض شدن و فکر کردی که متوجه تغییرت نمیشم..اما من میفهمیدم..من از چشمات میفهمیدم..از چشمات که اون طوری بهم خیره میشد..از وقتایی که بهم خیره میشدی و حتی متوجه یه کلمه از حرفایی که بهت میزدم هم نمیشدی..من فهمیده بودم اما نمیخواستم باورش کنم پس هر دفعه این افکارو پس زدم..با خودم فکر کردم راجب افکار و احساساتت اشتباه میکنم اما بعد تو، توی یه روز معمولی کنارم روی نیمکت نشستی و گفتی که هی..میدونم عجیبه اما من دوست دارم..بیشتر از وقتی که دوستای معمولی بودیم..بیشتر از پارسال..بیشتر از هفته ی گذشته و حتی بیشتر از یه ساعت پیش..من دوست دارم بیشتر از یه دوست صمیمی..بیشتر از چیزی که هستیم..بعدم خندیدی..انگار نه انگار که چند لحظه ی قبل دوستی چند ساله مون رو انداختی توی سطل زباله و نابودش کردی و میدونی چی بدترش کرد ؟ اینکه تظاهر کردی که هنوزم بعد از همه ی این حرفا میتونیم دوستای معمولی باشیم..تو، ذهن منو توی اون لحظه نابود کردی و خودت فقط خیلی راحت و اروم بودی..خیره شدی بهم و لبخندت یه گوشه ی لبت رو بالا کشید گفتی اشکالی نداره اگه ردت کنم اگه بگم نه اگه مخالف همه چیز باشم..گفتی راحتی که کنارتم..گفتی اشکالی نداره..گفتی فقط از اینکه کنارت باشم با هر عنوانی که خودم میخوام احساس ارامش میکنی..گفتی فقط میخوای باشم..و من بودم..نبودم ؟ تمام مدتی که دوست بودیم..تمام سالای گذشته..واقعا کنارت نبودم ؟ نمیتونستیم فقط دوستای معمولی باشیم ؟ چرا نمیتونستیم مثل قبل ادامه بدیم..چرا باید از من خوشت میومد..خب چرا من ؟ چرا منی که میدونستی نمیتونم دوست داشته باشم ؟ چرا این بارو انداختی روی شونه هام..باهام روراست باش تو اصلا چند ثانیه هم که شده به من فکر کردی ؟ به حس گناهم وقتی میگفتم ما چیزی بیشتر از دو تا دوست نیستیم و مخالفت میکردی و میگفتی که برای من نه ؟ برای من ما چیزی بیشتر از اینیم..به این فکر کردی که ممکنه برم..ممکنه تنهات بذارم...ممکنه دیگه دوست معمولی هم نباشیم..به این فکر کردی که ممکنه خسته بشم و حس گناهم بیشتر از قبل ناراحتم کنه ؟ حتی با اینکه مقصر نبودم..من مجبور نبودم دوست داشته باشم..اما تو همیشه بهترین دوست من بودی یادته ؟ توی بغلم گریه میکردی..بهت میگفتم که فردا چقد روز بهتریه..بهت میگفتم که به خاطرت اینجام..که به حرفات گوش میدم که حواسم بهت هست و مراقبتم..من همیشه برای تو اونجا بودم..اون وقت خودم باید این طوری ولت میکردم..با دستای خودم بهت صدمه میزدم و رهات میکردم..برای همین میپرسم که تو اصلا به من فکر کردی ؟ فکر کردی که وقتی رهات کنم چطوری قراره با عذاب وجدانم کنار بیام ؟ فکر کردی که دیگه با کی میتونم راجب دردا و ناراحتیام صحبت کنم ؟ فکر کردی به من ؟ منی که قبل از همه چیز فقط بهترین دوستت بودم ؟ فکر کردی که چقدر تنها میشم ؟ یادت بود که از تنها شدن میترسم ؟ یادت بود ؟ خودمونو یادت بود ؟ چون من که تو رو یادم بود..تمام مدتی که راجب احساساتت نسبت به خودم فکر کردم و از ذهنم پسش زدم..من تو رو یادم بود..چون تو در عین گناهکار بودن توی داستان من یه بی گناه مظلوم کوچولو بودی که من هنوزم بهترین دوست خودم صدات میکردم..تو اون گربه کوچولوی تنهایی بودی که زیر بارون خیس خیس شده بود و از سرما میلرزید ولی یه عالمه بچه موش رو تا ابد منتظر مامانشون گذاشته بود..تو باعث غم من بودی و همزمان روی لبام لبخند میکشیدی..تو برای من سفید بودی و سیاه..من ازت متنفر بودم اما دوست داشتم..به خاطر خودت به خاطر همه ی خاطره هامون..حتی برای تمام خنده هامون سر چیزای بینهایت احمقانه که هیچ‌ موجود سالمی بهشون نمیخندید..به خاطر همه ی بغلات وقتی ناراحت بودم..به خاطر همه ی دیوونه بودنات و به خاطر دوستی مون..به خاطر خودم و خودت..تو برای من یه دنیای جدید از نوجوون بودن بودی..تو برای من خیلی چیزا بودی..اما با همه ی اینا من اوژنی نبودم..حتی لیلیث هم نبودم..من اونی بودم که دوستی مون رو ترک کرد..من اونی بودم که خدافظی نکرد..من اونی بودم که رفت..من من بودم..من بدون بهترین دوستم..بدون تو..و من واقعا همین بودم..همراه با رگه هایی از گناهکار بودن نه توی داستان خودم..بلکه تو داستان تو..تو داستان تو بدون من..بدون بهترین دوستت..فکرام که تموم میشن تو هم حرفاتو‌ تموم میکنی..با چشمایی پر از خلا بهم خیره میشی..گوشه ی لبت مثل اون روز به سمت بالا کشیده میشه..دیگه داد نمیزنی..جلو میای و بغلم میکنی..دم گوشم زمزمه نمیکنی که دوسم داری و نمیدونم چرا ولی گریه میکنی..شونه ی لباسم از اشکات خیس میشه و بعد عقب میری..خدافظی نمیکنی فقط میری و در رو پشت سرت میکوبی..صدای هق هقات توی راهرو ها میپیچه..میشینم و به در تکیه میدم بعدم زمزمه میکنم که پس این اخرش بود..پس دوستی مون و دوست داشتنم رو این طوری تموم میکنی..زانوهامو بغل میکنم و گریه میکنم..بدون تو..بدون بهترین دوستم :)

+ TT هاها خیلی گم انگیزه مدنم

++ و طبق معمول هم که جنسیتا به عهده ی خودتونه 

+++ دیگه حرفی برای زدن ندارم فک کنم :/

++++ اها روز خوبی داشته باشید 

+++++ عنوان یه واژه ی اسپانیاییه به معنی ترک کردن ^^ دیگه همین

 

 

  • Parsoon :]
Designed By Erfan Powered by Bayan