با دستانش لیوان قهوه اش را قاب گرفت و بی تفاوت به خیابان خیس رو به رویش خیره شد .. مثل همیشه چترش را فراموش کرده بود و این کافه ی محبوبش بود که تبدیل به پناهش شده بود .. در حقیقت خیس شدن مشکل نه چندان بزرگی بود و انقدر ها هم اهمیت نداشت اما روز های بارانی او را در خلا گم میکردند و موجب پوچی وجودش میشدند به علاوه قدم زدن زیر باران هم حالش را بدتر میکرد و باعث میشد غمی عجیب وجودش را فرا بگیرد .. غمی که با احساساتی گنگ همراه میشد و برای او این حس را به وجود می اورد که انگار در اعماق وجودش چیزی هست که مدت هاست گم شده .. و به همین علت او از باران ، از هجوم ان احساسات ناگهانی به درون تار و پودش و از سنگینی قلب ۲۵۰ گرمی اش در لحظه ی ان هجوم اسفبار ، میترسید .. پس چه دردناک بود اب و هوای شهر همیشه بارانی اش برای قلبی که تاب تحمل این درد را نداشت :) اما ان صبح گویا همه چیز متفاوت بود .. شهر همان شهر بود و باران همان باران و او هم همان دختر بود اما چیزی در ان سکوت اول صبح برایش فرق میکرد .. همه چیز گویا برایش حسی اشنا داشت...حسی اشنا که به او و قلب ضعیفش حس امنیت میداد و ناگهان ان کافه ی دنج و صمیمی برایش شبیه زندان شد .. و اکسیژن از ان کافه رخت بر بست .. از کافه بیرون زد و ریه هایش در معرض بوی خاک باران خورده ای قرار گرفت که تمام سال های گذشته پسش زده بود و نفس کشید .. از عمق وجودش و بعد از ان ، ان دخترک شکسته ی سردرگم مست بوی باران شد و به راه افتاد .. درحالی که به ناکجااباد میرفت حسی مانع ایستادنش میشد .. حسی که میگفت گویا او از مقصدی که به سمتش حرکت میکند اگاهی دارد و دخترک برای اولین بار در عمرش به احساساتش تکیه کرد .. حسی که داشت اشنا بود و گویا بارها ان را تجربه کرده بود :) انگار که خاطره ای زنده شده باشد و او در حال زیستن در یک خاطره ی قدیمی باشد اما همه چیز برای رویا دیدن زیادی زنده بود .. حس سرمایی که از برخورد قطرات باران به گونه هایش بر جای میماند ، حس وصف ناپذیری که بوی خاک باران خورده برایش به جای گذاشته بود و صدای برخورد باران با کفپوش های خیس و سرد خیابان .. گیج بود و لبخند میزد بدون دلیل و بدون فکر .. حس میکرد که از مرگ بازگشته .. یا حتی چیزی که گم کرده را پیدا کرده .. نمیدانست ان حس چه بود .. اما احساس زنده بودن داشت .. احساس سرزندگی و احساس شادی ای از اعماق قلبش که به رگ های در جریان تزریق میشد :) با همان حس خوب رو به روی نیمکت های ایستگاه اتوبوس متوقف شد و به گربه ی سیاه رنگ کوچکی خیره شد که زیر سایه بان ایستگاه پناه گرفته بود با خودش فکر کرد که ان بچه گربه ی کوچک چقدر شبیه او بود .. فراری از دنیایی که در ان میزیست ، تنها و خسته .. جوری که انگار مقصدش را پیدا کرده باشد روی نیمکت نشست و اجازه داد شال گردن قرمز رنگش پناه گربه ی کوچک شود .. و خودش منتظر نشست .. منتظر کسی که نمیدانست چه کسیست و خیره شد به صحنه ی رو به رویش .. درختان کاج همیشه سبزی که با قطرات باران تزئین میشدند ، خانه های گرم و نرمی که احتمالا هیزم های زیادی در شومینه هایشان میسوخت و برگان درختان بلوطی که از درخت سقوط میکردند و به زندگی یشان پایان میدادند .. فقط او بود و صدای باران و گربه ی کوچکی که کم کم خودش را در اغوش او جای میداد و سپس لحظه ای دنیا برایش شبیه سریال های ملودرامی پیش رفت که بیشتر اوقات مرهم جانش میشدند .. انگار تنها او بود و نوای موسیقی باد .. اما چند لحظه ی بعد با دیدن پسرکی که از اب باران خیس خیس شده بود متوجه شد که اشتباه میکند.. پسرک با فاصله روی نیمکت نشست گربه ی کوچک با دیدن او از بغل دخترک بیرون پرید و سرش را به کت مشکی رنگ پسرک مالید ... دخترک لبخندی زد و ناگهان احساس کرد با وجود اینکه در محله ای ناشناخته روی نیمکتی با پسرکی غریبه نشسته است و به او لبخند میزند چقدر احساس راحتی میکند و دخترک انگار دیگر منتظر نبود .. ان حس انتظار درون قلبش از بین رفته بود و حالا گربه ی کوچیکی که در اغوش پسرکی غریبه نشسته بود را نوازش میکرد و از شنیدن صدای خرخرش لذت میبرد .. و پسرک گویا ادم جالبی بود وقتی لبخند میزد چشم هایش به حلال های کوچک ماه تبدیل میشدند و به سختی از زیر چتری های لختش مشخص میشدند .. و این برای دخترک اشنا بود .. غریبه ی اشنایی که به او حس خوبی میداد .. حسی مشابه ترکیب عطر قهوه با نوای اهنگ های کلاسیک کنار پنجره ای رو به پاییز جنگلی نارنجی :)) و این اغاز همه چیز بود ... اغاز داستان ان دو برای بار دوم در دنیایی جدید با شکل و شمایلی جدید اما روحی یکسان و حسی قدیمی :))
+ یه تشکری میکنیم از ترنم و رامش به خاطر این ایده "-" ممنون بچز بوس XD
++ "-" از سری متنای ساده "-" * ولی کی گفته خودم دوسش ندارم هیهیهیXD *