"-" نمدونم

وقتی که چشمانش را می بینم حس ترسی مرا فرا میگیرد ، ضربان همیشه اهنگین قلبم در کسری از ثانیه همچون سازی ناکوک ، به سختی و با تردید میتپد و ناگه مرگ ز ما مایل ها فاصله میگیرد و عقربه ها حتی به عقب باز میگردند و شب ها .. عاه از شب ها .. شب ها بدون او ، حسی مشابه دارم با فضانوردی که از کره زمین مایل ها دور میشود و در حالی که با سرعتی غیر معمول از کره ی دغدغه هایش فاصله میگیرد و به سیاره ای دور و ناشناخته میرود ، در سکوت ازاردهنده ی خانه ی جدیدش ، فقط و فقط چهره ی معشوق خوش چهره اش را مرور میکند تا مبادا ، ذهن پوچ و بازیگوشش ، جزئی از ان چهره ی بی نقص را به فراموشی بسپارد اما ... تنها این نیست . من صبح های افتابی و روشن نیز بدون او .. احساس ماهی را دارم که خورشیدش او را به فراموشی سپرده است .. حالا این ماه تنها و سرد .. دیگر نوری هم‌ برای روشن کردن تاریکی هایش ندارد :) سردرگم و خسته ، زیر بار غصه هایش گم میشود . تا اینکه خورشیدش دست دراز میکند . به تاریکی هایش نور و رنگ میپاشد و او را از برزخی که در ان گرفتار شده است ، نجات میدهد . سپس ماه منبعی میشود برای ستارگانی که راه خود را در خیابان های بزرگ کهکشان ، گم میکنند ‌. و خورشید دوباره و دوباره برای ماه تبدیل به تمام انچه که دارد ، میشود و احتمالا هرگز درنمیابد که تا زمانی که ماهش را رها نکند .. هیچ چیز انها را ز یکدیگر جدا نمیکند :)

+ یادم نیست کی نوشتمش اما فکر میکنم برای بهمن یا اسفند سال پیش باشه .. به هر حال فک کردم اینجا بذارمش ؟ و بعد مغزم گفت چرا که نه ؟ 

++ ماجرای این متنه ولی برمیگدده به یه چیز چالش طور قرار بود یکی از بچه ها یه جمله رو شروع کنه و من ادامش بدم .. در نهایت هم این متنی که میبینیدو نوشتم 

  • Parsoon :]

حس میکنم مغزت همون هستی درونته..

چرا نگرفتم چی گفتی..
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan